I like beautiful melodies telling me terrible things.” — Tom Waits"
پای بر هرصفحه بر، همچون پولاک
بر خودم که واضح است؛ از شما هم پنهان نباشد، آدم طاقتی دارد دیگر. این چند روز آن طور که دلم می خواست درس نخواندم. در کنکور هنر به دلیل مطالب حفظی، کسی موفق می شود که تا آخرین لحظات دوام بیاورد. (کاملا قابلیت این را دارم که کل تاریخ هنر چین و ژاپن و... را به علاوۀ "ایسم" های سم هنری بخوانم ولی ماه بعد فراموش کنم. تکرار تکرار تکرار تکرار تکرار تکرار نیاز است. اصلا هم از تایپ چندبارۀ یک کلمه لذت نمی برم)
با خودم گفتم که شاید نیاز دارم کمی سروتونین در خونم تخلیه کنم. ناگفته نماند برای اینکه سمهای خونم طی واکنشی به چیزی کم ضررتر تبدیل شوند، احتمالا به سطلهای متوالی سروتونین نیاز دارم. این شد که تصمیم گرفتم سر صبحها بروم بدوم. کاری که دلم بسیار برایش تنگ شده بود.
دست پوری را گرفتم و باهم، چون دو دلداده راه را در ساعت پنج و خرده ای پیمودیم.
چشمتان روز بد نبیند. بیست دقیقه دویدم. دوست داشتم نیم ساعت می شد ولی ترکیب رنگی صورتم که مخلوطی از قرمز مژنتا و آب کلم قرمز بود من را از این کار باز داشت (یا حداقل فکر می کردم الان باید همچین رنگی داشته باشد). لامصب من کل این سال را طناب زده بودم. لعنتی. چرا هوای آزاد کل توانایی آدم را به سخره می گیرد؟
خداراشکر می کنم که جوانان رعنای محل آن ساعت آنجا نبودند تا این پالت رنگی سم را ببینند. راهی که با خانمهای مسن محل می روم من را نسبت به عمرم امیدوار می کند. اینکه هنوز وقت دارم. (برعکس حسی که موقع شنیدن نصیحتها و آه و نالههای بقیه در مورد از دست دادن جوانیشان دارم.)
بدبختانه اشتباهی هندزفری خراب را برداشته بودم و از آهنگ گوش دادن باز ماندم (مثل مردان گرمکن پوش سر صبح هم نیستم که آزادانه آهنگ گوش می دهند و فکر می کنند همه به شنیدن آلبوم مهستی علاقه دارند) مخلوط سم دو: صدای نفسهایم، گنجشکها، گروه زنان غیبت کننده که هر پنج دقیقه یکبار به پستم می خوردند. اصلا چرا باید هندزفری خراب در خانهمان نگه داریم؟
پوری: «میدم درستش می کنن.»
«خب پس چرا یه دونه دیگه رفتی خریدی؟»
«خب اشکال نداره اینم می دم درست می کنن.»
ولی در کل خوب بود. نمی گویم جوری تامین انرژیام کرد که تا خود روز کنکور بیست و چهارساعته درس بخوانم، ولی حالم را بهتر کرد. سعی می کنم هرروز بروم.
از بهرام پرسیدم: «پولاک چی پیش خودش فکر می کرده؟»
_ موقع نقاشی؟
_ درکل.
_ فکر نمی کرده. گفته قبل از نقاشی، ذهنمو خالی می کنم. برای همین لکهها تصادفی نیستن.
_ اگه تصادفی نیستن و ذهنش هم خالی بوده، پس چیان؟! منظورش چیه؟!
_ خودآگاهشو خالی می کنه. اجازه میده ناخودآگاهش نقاشی کنه.
_ نمی فهمم. الان ناخودآگاهش چی داره می گه؟ کمک می خواد؟
_ برو تو بحرش. اثر خودش باهات گفتوگو میکنه.
_ بهرام! این چه دریوریای بود که گفتی؟
_ گیر نده عماد! به هرحال من خوشم میاد ازش.
گفتم: «خوبه که خوشت میآد ازش. من وقتی دیدم گاهی یهو از یه چیز مهم خوشم نمیآد، فهمیدم خوشاومدن چه کار مهمی میتونه باشه. یه پله بعد از حسادته. از جایی که حسادت تموم میشه، تحسین کردن شروع میشه. این دوتا همیشه در امتداد همان. نه؟»
از کتاب " آداب ترک کردن تو"_ حمزه برمر
پولاک الکلی بود. خودش را به فنا داد. قضاوتش نمی کنم. به نظرم "بهفنا رفته"ای که چیزی از خودش باقی گذاشته باشد خیلی بهتر از یک انسان سفید و منفعل با صدها سال عمر بر بادرفته است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشکهایی به رنگ اندوه و هنر
مطلبی دیگر از این انتشارات
ژان راسین، شکوه تراژدی و شُوک احساسی (Jean Racine)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ظن باشکوه یک آهنگساز: موسورگسکی