خاطرات سوگواری پدر

سه ماه پیش همین روزها پدرم بستری بود. چقدر امیدوار بودیم که حالش بهتر خواهد شد و چند سالی دیگر میتواند زندگی کند. حیف آرزوی محالی بود بیماری چنین عزیزی بیشتر از بدبختی، بیچارگی است... هر زمان حالش را پرسیدم به حسرت سری تکان داد و گفت خوبم. اساساً این عادت پدرم بود. در بدترین وضع اگر احوالش را می پرسیدند میگفت خوبم... و واقعا هم خوب بود تا اینکه دیگر خوب نبود . همه ما حاضر بودیم برای تمام عمر موهای سرمان را بدهیم فقط برای اینکه شانس مقابله با بیماری پدر را داشته باشیم اما درمان فقط شکنجه بود نه شفا ، بیماری به سرعت پیشرفت کرده بود.

آری روزهای سیاه و سخت به سراغ ما ھم آمدند و من طعم تلخ اندوه را چشیدم. خدا میداند که هرگز روح من این ھمه دردناک و بیچاره نبوده ولی خدا نمیداند. اگر میدانست محال بود که بتواند چنین ظلمی بکند اگر میدانست نمیتوانست...بدترین اتفاق ممکن افتاده ، پدرم مرده این بیرحمانه ترین اتفاق ممکن بود آزمونی بینهایت دشوار .

و حالا تمام زندگی پدرم تبدیل به تکه کاغذی شده بود که بر آن مهر باطل زده بودند...

اندیشه مرگ رهایم نمی کند. همه اش در این فکرم که آیا آن چند لحظه ای که پدرم دست ستمکار مرگ را بر جانش احساس کرد بر او چه گذشت. گرچه آن دقایق هر چه بود گذشت. با این همه تاسف بر رنج و درد آن چند دقیقه رهایم نمیکند این چند روزه هزار بار آرزو کردم که ای کاش پدر در خواب مرده بود. آن وقت آسوده و بی احساس مرگ مرده بود. گمان میکنم در آن لحظات سخت خیلی ترسیده بود تصور و تجسم رنج او در آخرین لحظات امانم نمیدهد. پیوسته در این فکرم که آیا بر او چه گذشت؟

تصور کن هم از مراسم خاکسپاری وحشت داشته باشی و هم دلت بخواد زودتر بیاید و بگذرد . نوشتن کلمه " خاکسپاری " از توانم خارج است خیال میکردم سخت ترین آزمونی که پیش رو دارم لحظه خاکسپاری است و بعدش التیام سراغمان می آید . قبل از خاکسپاری پدرم با خود میگفتم نکند از عهده اش بر نیام و در شان مراسم رفتار نکنم ؟ چقدر دلم میخواست برای آخرین بار صورت پدرم را ببینم. هرگز این قدر مشتاق دیدار کسی یا چیزی نبودم... مرگ بد هنگام خوبترین آدمی که میشناسم. مهربانتر از هر کس و هرچیز...

سوگ معلم سنگدلی ست ، به تو می فهماند داغ چقدر بیرحم است ، می فهماند تسلیت ها چه پوچ اند ، چرا پهلوهایم اینقدر درد میکند و تیر میکشند ؟ میگویند از گریه است نمیدانستم ما با ماهیچه هایمان هم گریه میکنیم انگار وزنه سنگینی روی سینه ام گذاشته اند ، اختیار قلبم از دستم در رفته زیادی تند میزند .رنجی که میکشم فقط روحی نیست جسمی هم هست تمام بدنم ناخوش است ، ایستاده ، نشسته ، خوابیده ،در هیچ حالتی راحت نیستم .

همه بی‌اندازه مهربان اند. و با این حال حس می‌کنم کاملا تنهایم... آدمهای خوش قلبی که برای تسلیت آمده اند همدست مرگ به نظرم میرسند .حتی سخاوتمندانه‌ ترین کارها هم نمی‌توانند پدرم را به من بازگردانند، اما هر توجهی از روی محبت، از سنگینی این مبارزه می‌کاهد، بارِ مرا سبک می‌کند و به من نیروی حمایت می‌دهد.چند روزیست که از نوشتن گریزانم. هنوز نمیخواهم مرگ پدرم را باور کنم روزهای بدی است. خدایا تو که میتوانی بهشت کذایی را بیافرینی چرا ما را اسیر چنین جهنمی کرده ای؟ مکافاتی که برای جنایت نکرده باید ببینم...
خنده دار است ولی به راستی انگار اعصابم درد میکند کاش هر چه زودتر بر این مصیبت و ماتمی که روح مرا میجود و می پوسد غلبه کنم هنوز به مرگ او عادت نکرده ام، با اکراه چشمهایم را باز میکنم و از بیداری بیزارم خواب را بیشتر از بیداری دوست دارم در خواب آرامش هست و در بیداری ترس چقدر تنها شده ام.... به ‌طرز غیرمنصفانه‌ای از عشق و محبت پدرم محروم مانده‌ام ، دیگر کسی نیست که دلواپس من باشد...

نمیدانم برای فهم مرگ چه ظرفیت ذهنی لازم است ( و نمیدانم آدمها در چه سنی به چنین ظرفیتی می رسند اگر اصلا رسیدن به آن ممکن باشد ) اما من این ظرفیت را نداشتم هرگز نداشتم .نمیتوانستم درک کنم خانواده ای را که اکنون یک نفرش کم بود .پدر که رفت ما با دریا دریا عشقی که دیگر توان ابرازش را نداشتیم باقی ماندیم میگن آدم در مصیبت و غم به یاد خدا می افتد و به او متوسل میشود. ولی من در چنین حالتی همیشه به یاد پدرم می افتم. ایمان من چیز دیگری است پدر تو قوت قلب من بودی. خیال میکنم برای این بود که می دیدم شجاعتت برای قبول زندگی از من خیلی بیشتر است و من که فرزند تو هستم دست کم باید تا اندازه ای مثل تو باشم. خدا میداند چقدر دلم برایش تنگ شده است...