دلتنگی

پس از سوگ پدرم دلتنگی همه‌جا به سراغم می‌آید، کارهایی که هر دو باهم از روی عادت یا عشق انجام می‌دادیم و حالا مجبورم به تنهایی و بدون او آن‌ها را انجام دهم ، نتیجه‌ای جز دلتنگی برایم ندارد یا کارهای جدیدی انجام می‌دهم که هرگز با او انجام نداده‌ام و این بار به نوعی دیگر دلتنگش می‌شوم. حتی اگر بخواهم خودم را سرگرم کاری کنم و خود را بی‌تفاوت نشان دهم بازهم قادر نخواهم بود.حرف زدن با آدمهایی که دلداری ام میدهند برایم سخت است و شنیدن حرف هایشان سخت تر ، آنها مهربان و همراه اند ، هم صحبتی با کسانی که خردمندتر از آن هستند که بخواهند با کلام دلداری ام دهند بسیار راحت تر است . از همدردی ها و تسلیت ها رو می گردانم ، آدمها مهربان اند ، آدم ها قصد بدی ندارند .پس از سوگ همه جور حرفی درباره سوگواری تان میشنوید :

" فقدان پدرتان "

" درگذشت پدرتان "

"تو قوی هستی و از پس این مصیبت بر خواهی آمد "

" این تجربه تورا قویتر می کند "

"اونقدر قوی هستی که از پسش بربیای "

" روزی حالت بهتر میشه همیشه اوضاع اینقدر بد نخواهد ماند "

" باید درباره اش حرف بزنی "

" باید با غمت رو در رو شوی "

" باید از غمت عبور کنی "

بایدهای یک آدم کوته بین که خودش هیچوقت با سوگ سر و کار نداشته .میفهمم راهی برای گذر از اندوه وجود ندارد ، من در مرکز این اندوهم .جرئت نمیکنم عمیق فکر کنم وگرنه از پا درمیام نه فقط از شدت درد بلکه از حس پوچی ، از چرخه فکر کردن به اینکه اصلا چه فایده آخرش که چه؟

" روحش آسوده است " تسلایم نمی دهد چون توی اتاقش در خانه مان هم میشد آسوده باشد .

" جای بهتری رفته " شما از کجا می دانید جای بهتری رفته ؟ من داغدیده برای دانستنش محرم تر نیستم ؟واقعا باید از شما بشنوم ؟

وقتی یادم می آید در گذشته به دوستان سوگوارم چه حرف های زده ام چندشم می شود فقط "متاسفم " ساده شبیه زخم زدن عمدی نیست مردم می‌گویند ازش بیرون می‌آیی و درست هم هست؛ بیرون می‌آیی ولی نه شبیه قطاری که از تاریکیِ تونل بیرون می‌آید و پرتوان می‌زند به دل آفتاب، بلکه شبیه مرغی دریایی که از لکه‌ای نفتی بیرون می‌آید بیرون خواهید آمد؛ برای باقیِ عمر قیر‌اندود شده‌اید .

گاها با خود فکر میکنم که کاش به جای بابا فلانی یا فلانی مرده بود و باقی عمرش را به پدر من داده بود.وقتی به آدمهایی فکر میکنم که سنشان از سن پدرم بیشتر است و زنده و سالم اند انگار خار غیظ توی قلبم فرو می رود . خشمم می ترساندم ، ترسم می ترساندم . ته ته دلم یک جور شرم هم هست . چرا اینقدر خشمگینم ؟ چطور ممکن است وقتی روحم تا این اندازه متلاشیست دنیا همین جور ادامه داشته باشد و بدون هیچ تغییری نفس بکشد ؟

آدمهایی در نظرم میآمدندکه اصلاً بیخود زندگی کرده اند چون وجود و عدمشان بی حاصل است و زیادی هم مانده اند. از این فکرها که در بیچارگی و درماندگی به سراغ آدم می آید. فکر میکردم که از بیچارگی خل شده ام . واقعیت اندوه با آنچه دیگران از بیرون می‌بینند بسیار متفاوت است. دردی در این دنیا وجود دارد که نمی‌توانید با هیچ چیز از تن‌تان بیرون کنید.