داستانش مفصله اما اگر بخوام از اول بگم اینه :معماری خوندم ولی بعدش وارد دنیای گرافیک و تولید محتوا شدم حالا دیدم میخوام هم بنویسم هم خلق کنم اما نه یه ساختمون شاید یه کاراکتر ،شاید رنگ بیشتر
روزای سوگ
داشتم دقت میکردم دیدم اصلا هیچ عکسی تو شب ندارم ...
انگار تا حالا نخواستم تو شب دنبال نور بگردم ازبس که غرق نور بودم ...
اما الان بیشتر متوجه شدم که تمام مدت دنبال نورم ازبس این روزام تاریکه و کدره ...
به نسبت دو روز پیش که چهلمین روز نبودنت بود حالم بهتره ...
اما میدونی چیه همین کلمه ی بهتر معنیش با وقتی که تو بودی خیلی فرق کرده ...
یعنی فکر می کنم تک تک کلمه ها حرف ها معنیش الان یه چیزه دیگه شده ...
همون طور که نگاهم به تمام چیزای اطرافم یعنی واقعا هرچیزی که میبینم حتی تکراری با قبل بودنت فرق داره ...
اصلا میدونی انگار تازه دنیا اومدم ...
مثل یه نوزاد که همه چی واسش تازه است جدیده
منم درست مثل همون نوزادم که تازه دنیا اومدم
و باید با نبودنت هی و هی بزرگ و بزرگ تر بشم
اما همین نوزاد تازه به دنیا اومده انقدر خودشو غرق کار می کنه که نبودنت مدام بهش یادآوری نشه
که اون دلتنگی وقت نشناس هی بغض نشه بیخ گلوش...
اما غروب که میشه تایم کاری که تموم میشه همش منتظره تورو یه جایی ببینه که با لبخند و آغوش باز به استقبال این دختر خسته اومدی ...
کاشکی میشد مامان
#روزای_سوگ
#سیده_نیالا_موسوی_زاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
اطلسی برای سوگواری
مطلبی دیگر از این انتشارات
من دلم برات تنگ شده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
و ناباورانه دو سال گذشت .....