Alireza Abbasi
سوگ
آدمهایی که ازحیاط بیمارستان عبور میکنند به دقت دسته بندی شده و هر کدام با یونیفرم مخصوص خود نشانه گذاری شده اند لذا میتوان آنها را به سرعت بازشناخت. عمده تعاملات هم درذیل همین طبقه بندی ها صورت میگیرد..موضوع تعاملات یکسره بیمارها یا بیماری است مگر نگهبان ها که بیشتر بر همراهان بیمار تمرکز دارند . آنها رابطه خاصی با حیاط شکل داده بودند;با دقت ورودی و خروجی حیاط را کنترل میکردند مثل اینکه مسئول حفظ پویایی و وزن این سامانه باشند.البته فاصله انداختن بین همراهان ملتهب با مکانی که احتمالا یکی از مهمترین رویدادهای زندگی شان آنجا رقم میخورد میتواند مشکل و درعین حال متضمن مقداری سخت دلی باشد.این حیاط برخلاف چارچوب محدودش همواره و به آرامی خود را گسترش میدهد و به فضاهای نادیدنی راه میابد.
رنج و اضطرابی بر همه حرکات سایه انداخته است. و ناگوارایی در کمین هر دیدار نشسته است.در اینجا هرکسی رنج مخصوص به خود را دارد آنهم کاملا فیزیکی و آشکارا و گویی که این برای همه بدیهی است. همراهان راه یافته طوری از کنار هم میگذشتند که انگار که وجود نداشتند.در حیاط معمولا هر چند ساعت یکبار کسانی از آنها به سوگ می نشینند. حنجره هاشان تضاد جانسوزی که میان امر واقع و امر ممکن در وجودشان می پیچد را فریاد میزنند. امابیشتر از نگاه،از ناظرین دریافت نمیکنند. همگی میدانند که آنچه ممکن است صورت می پذیرد و آنچه ضرورتا باید رقم میخورد.اینجا مرگ به اندازه زندگی بدیهی و طبیعی است با این حال هیچ چیز آشنایی درمورد آن به چشم نمی خورد.
سوگواری شان که شروع میشود. موجی از نوستالژی و تکرار را برای همه می انگیزد.در ابتدای امر، اگر سعی کنی همدلی به خرج دهی و الگوی رنج را تصور کنی این درد جسمانی وآشنا می نماید. حتی شاید بتوان گفت که عاری از جلب توجه برای اثبات خلوص سوگواری نیست. اما کمی بعد، اگر دقیق تر شوی؛ این رنج از افق آشنایی گذر میکند.پرده ای که انتظار جلوی چشم کشیده با خنجر واقعیت پاره میشود و ایده هایی که با همه توان سرکوب شده اند به صحنه خوداگاه هجوم می آورند.
درک ما از اکنون آنقدر بدیهی است که کمتر محل شک واقع میشود اما آدمی در سرحد اکنون نمی زید بلکه معمولا ذهن ما در آینده نزدیک شناور است.حالا این آینده جایگزین محقق نشده،با تمام جزییاتش؛ به اکنون هجوم می اورد؛اکنون را مصرف و تا سرحد نابودی ناچیز کرده و سوژه خود را در بی زمانی معلق میکند.حالا انرژی زاده شده از سوگ، گذشته را خم کرده و در این لامکان بی زمان سرریز میکند.وقتی در چشم سوگوار نگاه میکنی انگار هنوز نمیداند چه اتفاقی افتاده ترکیبی از ناباوری بی خبری و ناتوانی و بیچارگی!گویی درهاضمه چیزی بزرگتر از خودش حل شده باشد.
زمین, زمینی که روی آن راه میرویم و ما را با واقعیت پیوند میدهد; زیر پای سوگوار تهی میشود.بهت و خستگی در رگهای او می دود.نوعی گسستگی از فاعلیت خود احساس میکند گویی در تمام زندگی، جبّارانه به این مختصات کشیده میشده و او در کمال حماقت از این نکته غافل بوده است. هر از چند دقیقه ای فوران این تداعی ها و غلیان هیجان ها موجی از آشوب شکل میدهد گویی سوگوار میخواهد از خود برهد اما پس از اندکی در خود فرو میریزد.
حالا هر نشانه ای احتمالی از تعمد از وضعیت رخت بر می بندد.این حالت حداقل اکنون لباسی نیست که سوگوار به اختیار به تن کرده باشد.بلکه او ناگهان در آن وضعیت رها شده است. سوگوار خود را در فضایی بینابینی می یابد که؛ نه در آن واقعیتی که در اطراف او جاری است حضور دارد و نه در آن لامکان غیر قابل دسترسی که جزء از دست رفته قرار دارد. از دست رفتگی که در واقع از دست رفتگی خود هم هست آتشی افروخته است که سوگوار روح خود را هیمه آن کرده است و در عین حال از آن گرما میگیرد.
چیزی گلوی سوگوار را می خراشد گویی که تولدی از حنجره در شرف وقوع است. اگرچه فقدان رویدادی اجتناب ناپذیر برای ادم هاست اما در ظرف احساسات مشترک انسانی قابل وصف نیست و سوگوار تنها سوژه این درد است. ناظران تنها دود برخواسته از شعله هارا می بینند گرمای آن را حس میکنند و گمان می برند که حادثه را دریافته اند .اما این آتش تنها در وجود سوگوار امکان شعله کشیدن دارد.
کم کم وقتی از این فضای میانی باز میگردد و آیات واقعیت براو پدیدار میشود.همانندی واقعیت با لحظات پیشین کام سوگوار را تلخ میکند. دوست دارد آن تضادی که جانش را دوپاره می کرد رشته های واقعیت را بگسلد یا نوعی مابه ازای بیرونی برای آن تنش غیرقابل بیان درونی اختیار کند .اما چیزی جز طعنه پر گزند واقعیت که برناچیز بودن او دلالت دارد نصیبش نمیشود .واقعیت متکبرانه راه خویش را در پی میگیرد؛پس او چه میتواند بکند جز اینکه صورت را بخراشد و تن را بنوازد.
سوگ بعضی از انواع ارتباط با خود را بازنشانی کرده و نوعی ارتباط شخصی با خود نیز برقرار میکند این غم پاک تصعید شده در کنار شماتت و حسرتی که متوجه خود میکند از نقاط عمیقی از روح برخواسته که زیر روزمرگی گم شده پس ضمن آشنایی مجدد با آن نوعی صداقت نفس را در سوگوار بر می انگیزد.این وجود محزون درخشندگی خاص خود را دارد.بله! جز از دست رفته باز نمی گردد و هیچ چیز زیبایی در مورد ان وجود ندارد .زمان گذشته است و رشته های وجود تو را به ارامی به دیگری تنیده است و حالا باید با این کندگی ناگهانی و سوزنده روبرو شد.اما این سوزش تنها چیزی است که برای سوگوار باقی مانده است.سوگوار کم کم قادر میشود که با سوگش رابطه ای برقرار کند .اون از رنجش بیزاراست و در عین حال عاشقانه بدان وابسته است چرا که تنها باقی مانده عزیزش در نظام حسی اوست .به یاد آوردن تنها کنشی است که کماکان امکان دارد.نام مرده بخشی از اوست که همچنان در برابر مردن مقاومت میکند.بخشی که موضوع استفاده سایرین است و انگار در فاصله دورتری از هسته وجودمان قرار گرفته تا درصورت مرگ همچنان به بودنش ادامه دهد . اسم هایی که گلو را در جستجوی صاحبشان می پیمایند بازمانده هایی از نوعی آیین احضار هستند: احضار غیاب یک وجود !فراخوانی برای بازگشت از گور! پس نام او به یک امکان قدسی باز میگردد و حرمتی دورش تنده میشود.ندایی که در وجدان سوگوار طنین می افکند که :من تا زمانی که نامت را به یاد آورم ;تو را به یاد میاورم و تو از طریق من زنده خواهی بود !این برابر ترین پیکاری است که به عنوان یک سوگوار در برابر نیستی میتوانم بیارایم و قصد ندارم در آن شکست بخورم.
مرده در دنیای بیرون به یکباره میمیرد ولی در درون ادمی باید اقیانوس زمان بر ساحل حافظه بسیار بتابد تا این حضور بدیهی و بی ملاحظه در ذهن انسان کمرنگ شود.پس حضوری که جز از دست رفته در سوگوار دارد پیرامون خود پیله می تند تا دربرابر هجوم بی وقفه زمان به شکل دیگری در اندیشه سوگوار به حیات ادامه دهد.حالا مهابت و مسئولیت زیستن زندگی و زمان از دست رفته به یکباره بر دوش سوگوار فرو می افتد.مسئولیتی که در عین رنج و سنگینی حفظ اخرین درخشش های یک زندگی از تاریکی عدم است.
در حیاط به طرز موجز و هوشمندانه ای نکته پیش گفته را همگی میدانند :اینکه هرکسی مشغول تطبیق با رنجبری خود است و ابدا کار اسانی نیست اگر قرار باشد آدمی درد پیچیده کسی دیگر را از روی الگوی درد خودش تصور کند.زیرا باید دردی را که حس نمیکنیم از روی الگوی دردی که برایمان آشناست تصور کنیم.ما میتوانیم باور داشته باشیم که کسی درد میکشد اما درد او را نمیدانیم.بعضی عابران با تامل کوتاهی در حیاط با وقوف بر بیهودگی ترحم رابطه خود و رنجها و مسئولیت هایشان را مرور میکنند و با عبور خوددارانه و دردمندانه فضایی که سوگوار برای نبودن و نیازی که برای دیده نشدن دارد را برآورده میکنند تا مرزهای حیاط به آرامی به بیرون بخزد و سوگواران را به فضاهای نادیدنی که بدان ضمیمه شده است دعوت کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
المپیک سوگواری?
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی درد قشنگی است که جریان دارد؟؟