فراتر از بودن

آن روز در طاقچه چشمم به کتاب فراتر از بودن خورد یادم افتاد چند سال پیش این کتاب را خوانده ام.و خیلی هم دوستش داشتم ، دانلودش کردم و دوباره از نو شروع به خواندن کردم . احساس کردم در اتاق خودم در خانه پدری هستم و لبتاب را روی پاهایم گذاشته ام و کتاب میخوانم ، احساس کردم این کلمات از زبان من جاری می شود درست زمانیکه مستِ عشق بودم .

من با تک تک کلمات این کتاب احساس عجیبی دارم انگار از عمقِ قلب من شعله می کشند و در قلبم ریشه دارند . عِشق فرای درست یا غلط بودنش، احساس خیلی قشنگی بود و اگر هيچوقت این حس را تجربه نمیکردم شاید این کتاب برایم خاص و دلنشنین نبود. احساس میکنم تک تک کلماتش را زندگی کرده ام. هرچند که عِشق را خرجِ آدم اشتباهی کردم اما عشق به خودی خود آنقدر زیبا بود که از توصیف آن عاجز هستم. گاهی خودم را جای نویسنده می‌گذارم و گاهی خودم را به جای ژیسلن ، انگار خودم را در این کتاب می بینم. احساس لطیفی که این کتاب به من می‌دهد را خیلی دوست دارم ، و شاید برای عِشقی که روزی تجربه کرده ام (حتی به غلط) باید از خداوند ممنون باشم.

این کتاب اثر کریستین بوبن نویسنده فرانسوی است . روایتگر مردی عاشق است که زن مورد علاقه اش(ژیسلن) فوت می‌کند، اما عشق او چیزی فراتر از بودن است، او نیست اما عشق همچنان در وجود او جاریست ، این کتاب یک داستان پر ماجرا و هیجان انگیز نیست ، بلکه شبیه به یک دلنوشته یا خاطرات است ، جملات پر از حس لطافت است آنقدر لطیف که گاهی حس میکنم دارم شعر میخوانم.

فقدان برای عاشقی که خوب می بیند پایان عشق نیست ، بلکه گاهی صعود به پله آخر عاشقی است.


بخش هایی از کتاب:

واقعه مرگ تو، تمام وجود مرا از هم پاشید.
تمام وجودم، جز قلب ام را.
قلبی که تو ساختی، قلبی که تو هنوز می سازی، قلبی که تو هنوز با دست های گم گشته ات شکل می دهی، با صدای گم گشته ات آرام می کنی، با خنده گم گشته ات روشن می سازی.
دوستت دارم...
چیزی جز این جمله نمی توانم بنویسم، چیزی جز این جمله برای نوشتن نمی یابم، تو نوشتن آن را به من آموختی، تو صحیح بیان کردن آن را به من آموختی، صحیح بیان کردن اش را، با تامل بسیار، هر کلمه جداگانه، به درازای چندین قرن، با همان کندی دوست داشتنی یی که خاص تو بود. همان کندی ای که تو در انجام کارهای روزمره داشتی، بستن چمدان، مرتب کردن خانه. تو کندترین زنی هستی که به عمرم دیده ام، کندترین و تندترین، چهل و چهار سال زندگی تو مانند آذرخشی کند گذشت. آذرخشی کند که سیاهی آن را در یک لحظه بلعید.

ولی قول بده برای دل خودت بنویسی، زیرا در غیر این صورت تو فقط یک کار ادبی کرده ای، در حالی که باید نوشت ... و نوشتن با کار ادبی فرق دارد ..."
من در این ۱۶ سال پرکارترین مرد دنیا بودم:
نشسته در سایه ، همواره محو تماشای تو...
ژیسلن، وقتی من رویم را بر می گردانم تا تو را در مرگ تازه ات ببینم _ هر چند کلمه برگشتن کلمه مناسبی نیست زیرا تو همیشه جلوتر، همیشه پیش تر از من بودی _ تو را در این موسم آخرین یخ بندان و اولین شکوفه های سفید، به صورت زن جوانی می بینم که زیر رگبار باران قهقهه می زند. دل ام برای خنده ات تنگ می شود. در فقدان یا می توان پوسید، یا می توان به اوج زندگی دست یافت. در پائیز و زمستان پس از مرگت، من باغچه کوچک جوهر را برای کشت آماده کردم. برای ورود به این باغچه دو در وجود دارد: در آواز و در داستان. آواز را من سروده ام، ولی در مورد داستان من فقط راوی آن هستم. من آن را به فرزندان ات، به پرندگان بهشتی ات، به سه زندگی ابدی ات، تقدیم می کنم: گائل، هلن و کلمانس: من آن ها را به کاوش خاک این کتاب دعوت می کنم تا در آن روشنایی ای را بیابند که متعلق به هیچ کس نیست. روشنایی ای که تو برترین سرچشمه آن بودی.