من دلم برات تنگ شده...


اینجا هوا سرده،
نمی‌دونم قبلا هم اینطور بوده یا من چون دیگه گرمای وجودت رو حس نمی‌کنم دارم یخ می‌زنم؟
کاش نرفته بودی.کاش!اما به قول نیلو:«کاش را کاشتیم،سبز نشد..»
یعنی می‌خوای بگی که نمی‌خوای جلوم سبز بشی؟!یعنی برای همیشه رفتی؟
مسخرست!باورش ندارم!آدما چرت و پرت زیاد میگن،این هم رُوش!
از دستت ناراحتم.چرا منو ول کردی رفتی؟اصلا فکر کردی،دختری داری که تو رو دوست داره،بودنت بهش احساس وجود میده و تو،
بله! تو باید مواظبش باشی؟
با خودت نگفتی من که ورزش می کردم..روحیه خوبی هم داشتم همیشه..پس مریض شدنم برای چی بود؟
می‌دونم.
می دونم تقصیر تو نبوده،هرگز نبوده.فقط،احساس می‌کنم دارم دنبال مقصرِ این مصیبت می گردم.گاهی فکر می کنم:«یعنی تقصیر کنه که رفتی...؟»ولی،بیشتر از همه از خدا شاکی ام!خیلی زیاد!
آخه اونه که سر نوشت همه ی ما رو نوشته…
دلم می‌خواد بهش بگم آخه عزیزِ من چرا؟چرا کاری کردی که بره؟اگه قرار بود بره چرا گذاشتی مامانم بشه؟
تو که می‌دونستی من چقدر بهش وابسته ام.چرا همون موقع که داشتم سر نماز التماست می کردم به حرفام گوش ندادی؟
چرا حواست بهم نبود؟اصلا منو می بینی؟صدای من رو می‌شنوی؟!
خیلی وقته که حضورت رو حس نمی‌کنم.از همون وقتی که مامان رفت،من هنوزم باهات قهرم!

✍?به قلمِ آبی
(باران اطهری)

پی نوشت:
زمانی که یک فرد یکی از نزدیکان یا عزیزانش رو از دست میده معمولاً چند مرحله رو می‌گذراند تا سرانجام مرگ و نبودش را بپذیرد.یکی از آن مراحل خشم است و شاید به همین علت است که صحبت های شخصیت ما از منطق کمی به دور است..:)
راستی! این متن کاملا از تخیل سرچشمه گرفته است؛)