همه چیز "عادی"است.


خنده از سر و صورتش می بارید. آرام و قرار نداشت. تلفن را در دستش گرفته بود. نوبت به نوبت زنگ میزد به همه خبر می داد. خب راستش حق داشت. رتبه زیر هزار شدن کم چیزی نیست.

مامان بساط سوپ شیر را آماده کرده بود. زنگ زده بود بابا که سر راه خامه بخرد. البته همه ی اینا مال قبل از رسیدن نتایج کنکور بود. بابا که رتبه رو فهمید زنگ زد به مامان که شام نپزد.

_ امشب شام مهمون من.

رسم خانه ی ما این بود؛ نزدیک خانه که می شد بابا، زنگ می زد و خبر می داد. با علی آماده می شدیم و به حیاط می رفتیم، در پارکینگ را باز می‌کردیم و می ایستادیم به استقبالش. امشب هم مثل "هرشب" با داداش کوچکترِ سه ساله ام به حیاط رفتیم و دنبال بازی کردیم. نور چراغ ماشین که روی در می افتاد، گوشه حیاط قایم می شد و صبر می کرد تا بابا از ماشین پیاده شود، بعد می پرید جلویش و با صدای کودکانه اش دادمی زد:

_ دالییییی

امشب هم همه چیز "عادی" است سوار آسانسور شدیم و دکمه ی طبقه دوم را زدیم. مثل " هر شب" مادر با صورت غرق لبخندش جلوی در ایستاده بود. وارد خانه کوچک اما پر از "آرامش" مان شدیم. بابا روی مبل همیشگی اش نشست.

دستش را گذاشت روی سرش و گفت:(یکم سرم درد میکنه، یه دونه از اون شربت زعفرانی ها درست می کنی؟)

چای ریختن، شربت درست کردن و آب دادن، توی این یک سالی که حسین کنکور داشت وظیفه ی من شده بود. شربت امشب را هم درست کردم کردم و بردم.

_ شام چی سفارش بدیم؟ بابا پرسید.

-ام، ساندویچ اژدر زاپاتا،چگوارا.ما جواب دادیم.

تا دوی بامداد،درکنار هم سرمست و شاد گفتیم و خندیدیم، شنیدیم و شنفتیم .آن شب فقط فکر یک چیز را نمیشد کرد. فکر همان که شد. اینکه امشب پنج نفره به خواب برویم و چهار نفره بیدار شویم. اینکه صبح بلند شویم و ببینیم که یکی ازما دیگر بیدار نمی شود،که در عرض یک ثانیه، و فقط یک ثانیه،همه ی زندگی مان زیر رو شده است. که به خودمان بیایم و ببینیم که داریم خاکستر آرزو های مان را روی عزیزترینِ زندگی مان می ریزیم.

که ناگاه به اطراف خود نگاه کنیم و خود را در حالی بیابیم که میان وحشت سوسوزننده ایستاده ایم و به حفره ای خیره ماندیده ایم که زمانی زندگی ما بوده است.

آری!فکرش را هم نمی شد کرد!


از حنانه ی عزیزم ممنونم که کمکم کرد دلنوشته هایم،دل چسب شوند?