و کاغذ تا آخر عمر تنها و سفید ماند...


خودکار آبی غمگین و دلتنگ کنار میز افتاده بود.

دورادور خودکار قرمز، تازه نفس را می‌دید که صدای بگو و بخند و کرشمه‌هایش فضای اتاق را پر کرده بود.

به یاد روزهای جوانی خودش افتاد.

آن همه شور و حال و سرمستی...

روزهایی که پیوسته با کاغذ اختلاط می‌کرد.

گاهی داستان‌های تلخ، گاه اشعار عاشقانه، گاهی هم از خاطرات روزانه.

حتی خیلی وقت‌ها استراحتشان هم در آغوش یکدیگر بود.

وقتی خودکار خودش را در بغل کاغذ جا می‌کرد و کاغذ عاشقانه او را میان تن گرم و سفیدش پنهان می‌کرد.

دلتنگ ِکاغذ بود.

چند روزی از آخرین وصال شان می‌گذشت و کاغذ به دیدارش نیامده بود.

کلاغ‌های خبرچین، خبر آورده بودند که به تازگی کاغذ همدم جدیدی یافته.

شاید خودکار قرمز...

بغضی سمج در گلوی باریکش ماسیده بود و رد نمی‌شد.

دلش نمی‌خواست هیچ حرفی بزند، هیچ صدایی بشنود.

از همه دوری می‌کرد.

دلش فقط تمنای دیدار و هم صحبتی با کاغذ را داشت.

چشمانش را بست و به این اندیشید که اگر کاغذ او را ترک کند، دیگر امیدی برای زنده ماندن ندارد...

صدایی مبهم از آنسوی کابوس تلخش به گوش رسید.

صدایی شبیه به آوای روح بخش ِکاغذ.

بی درنگ چشمانش را گشود.

خودش بود.

کـــــــاغذ!!!

شنید که کاغذ با همان صدای آرام و دلنوازش سراغ او را از دسته‌ی ماژیک‌ها می‌گیرد.

دلش غنج رفت.

از جا برخواست و شتابان خودش را به آغوش ِ امن کاغذ رساند.

نخست نفس عمیقی کشید و بوی عطر بی نظیر کاغذ را با همه ی وجودش بلعید.

کاغذ مثل همیشه آرام و گرم او را در آغوشش فشرد و عطر جوهرش را به اعماق قلب سفیدش فروکشید. خودکار اما بی قرار بود.

بغض‌های تلنبار شده‌اش ترکید.

تن نحیفش در آغوش کاغذ می‌جنبید و همه‌ی دلتنگی‌ها و دردهای دلش را روی دل سفید کاغذ هوار می‌کرد.

و کاغذ با متانت و صبوری شنونده‌ی دردهای دل خودکارش بود.

خودکار از شدت گریه به هق هق افتاده بود و جملاتش شکسته می‌شد.

گفت و گریست، گفت و گریست تا به اینجا رسید:

« می‌ترسم... کاغذ، من... از آینده‌ی.... تاریک و.... مبهم می‌... ترسم. از... روزی که.... تو ترکم... کنی... و من.... در این دنیای.... پرهیاهو، با.... سیلِ... عظیم مشکلات.... و دردها.... تنها بمانم. کاغذ... کاغذ جانم.... من... از... بی تو بودن... می‌ترسم.... می‌ترسم...»

تن لرزانش ناگهان ایستاد.

ساکت و بی حرکت.

کاغذِ صبور خاموش ماند تا خودکار با آرامشْ احساساتِ دردناکش را بیرون بریزد.

تن باریک و کشیده‌ی خودکار کج و سپس نقش بر زمین شد.

صدای برخورد تن نازکش با زمین، در گوش‌های کاغذ پژواک شد.

نگاه حیرانش افتاد به رگ‌های خالی از جوهر خودکار که از زیر پوست شیشه‌ای او نمایان بود.

خودکار مرده بود...

از ترس تنها ماندن آنقدر گریسته بود تا جوهر زندگی‌ اش زودتر از موعد به اتمام رسید.

کاغذ دلش سوخت.

نه...

آتش گرفت.

بغضش را فرو داد.

عادت به سکوت و خاموشی داشت.

همیشه سنگ صبور بود.

دلشکسته از اینکه فرصت نشد برای خودکار بگوید چه اتفاقی مسبب این هجران بوده.

خودش را زیر تن بی جان خودکار کشید و روی آخرین قطره‌ ی جوهری که از کنار لب‌های سفید خودکار شُره کرده بود را بوسید.

و زیر لب سرود:

حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ای ناگزیر میشود

آی....

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر میشود!

و کاغذ تا آخر عمر تنها و سفید ماند....


نویسنده:ستایش طباطبایی