کتاب تلستوی و مبل بنفش

تجربه ی جالبی بود. زندگی در تجربه ی فرد دیگری!

نینا سنکویچ سه سال بعد از مرگ خواهرش تصمیم می گیرید که دویدن برای زندگی به جای دو نفر را کنار بگذارد.تصمیم می گیرید که بار دیگر تکه های وجودش که پراکنده میان خاطرات او و خواهرش پرسه می زنند را کنار هم بچیند.تصمیم می گیرید به جای انکار،همه ی رنج هایش را میان کتاب ها به آغوش بکشد.


مردم کتاب هایی را که دوست دارند به اشتراک می گذارند.آن می خواهند حس خوبی که موقع خواندن کتاب ها احساس کرده اند، با دوستان و خانواده سهیم شوند.خواننده کتاب با به اشتراک گذاشتن کتاب محبوب سعی میکند همان شور،شادی،لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود.


کتاب های زیادی خواندم اما نه به زیادی کتاب هایی که نینا خوانده.فکر نکنم هیچ وقت چنین قراری با خودم بگذارم.یک سال هر روز یک کتاب!


من هم قبلا از کتاب هایی که دوست داشتم نوشتم.می خواستم این بار هم همین کار را بکنم.از سفرم به درون این کتاب و چیزهای جدیدی که یاد گرفتم بنویسم.اما این کتاب با همه ی کتاب هایی که خواندم فرق داشت. منظورم "بهتری" یا بدتری نیست. ولی فرق داشت.

از این کتاب جور دیگری لذت بردم،جور دیگری سفر کردم،جور دیگری به فکر فرو رفتم و جور دیگری یاد گرفتم!برای همین تصمیم گرفتم جور دیگری هم راجب آن بنویسم.یا بهتر است بگویم تصمیم گرفتم خودم راجبش ننویسم. خواندن این پاراگرف را که تمام کنید دگر خبری از حرف های من نیست.من سکوت می کنم تا نینا خودش از تجربه ی حاصل از یک سال هر روز خواندن را بگوید.


زندگی سخت، ناعادلانه و دردناک هست،اما تضمین می کند_صد درصد و بی هیچ شک و شبه ای_ که در لحاظاتی غیره منتظره و ناگهانی،زیبایی،شادی،عشق،پذیرش و وجد را نیز پیشکش کند.


اما این تجربه - تجربه زندگی سپری شده- است که به ما امکان می دهد لحظات شاد را به خاطر بیاوریم و دوباره احساس شادی کنیم.


دنیا تغییر می کند و زندگی ها عوض می شوند.بدون هیچ هشدار یا دلیلی فردی که سالم بوده مریض می شود و می میرد. هجوم اندوه، پشیمانی، خشم و هراس، مایی را که بازمانده ایم در خود دفن می کند.به دنبالش ناامیدی و درماندگی از راه می رسد. اما بعد دنیا دوباره عوض می شود-مثل همیشه ادامه پیدا می کند و به راه خود می رود-و با این کار،زندگی ها دوباره تغییر می کنند.


اگر چه خاطرات نمی توانند غم را از بین ببرند یا کسی را که از دست رفته بازگردانند،اما به یادآوردن تضمین میکند که همیشه گذشته را همراه خود داریم؛لحظه های بد را و همین طور هم لحظه های خیلی خیلی خوب از باهم خندیدن ها،باهم غذا خوردن ها و با هم گفتن از کتاب ها را


یادآوری برای من به معنی به یاد آوردن کسی با عشق و احترام است.یادآوری به رسمیت شناختن این است که زندگی جریان داشته است


کلمات شاهدی بر زندگی اند: آنها آنچه روی داده را ثبت می کنند و به همه ی آن رنگ واقعیت می بخشند و کلمات، داستان هایی را خلق می کنند که تبدیل به تاریخ و ماندگار می شوند.


حقیقت زندگی کردن نه با قطعیت مرگ بلکه با اعجا زنده بودن به اثبات رسده است.


کتاب خواند باعث می شود متوجه شوم فقدان و پریشانی من ،همه جای دنیا با پریشانی دیگرانی که در جست و جوی یافتن معنایی برای اتفاقات غیر منتظره ،ترسناک و اجتناب ناپذیر بودند هماهنگ است.چطور زندگی کنیم؟با همدلی


دنیا از کسانی مثل ما پر است،خارها را از زیر خاک در می آوریم و دور می ریزیم.به امید روزی تلاش می کنیم که گل ها هر سال از پی هم،شکوفا شوند.


وقتی چنین زیبایی هایی در این دنیا هست،چه کسی ممکن است کارش به نا امیدی بکشد؟


چطور زندگی کنیم؟متعهد به زمان حال،اما مشتاق به سفر به مکان ها و زمان های دیگر.آینده ام به آن بستگی داشت.همه ی ما هر چند وقت یک بار نیاز به گریز داریم،گریز از فشارهای کوچک وبزرگ،دل شکستگی ها و نا امیدی های روزمره


شادی تنها چیزی است که سرعت گذر زمان را کم می کند.


اما یک داستان خوب پلیسی ثابت می کند که برای بعضی پرسش ها، هیچ پاسخی وجود ندارد. میدانم که این هم درست است. همه ما با معما هایی روبرو میشویم -چرا این اتفاق افتاد؟-که هرگز قادر به درک آنها نیستیم. اما می توانیم در جایی نظم را پیدا کنیم، چه در کتاب های مان، دوستانمان، خانواده مان یا ایمان مان. نظم با نحوه ی زیستن مان ایجاد می شود. نظم با نحوه پاسخگویی به آنچه زندگی برای ما پیش می آورد ایجاد میشود. نظم، در پذیرش اینکه همه پرسش های ما پاسخ داده نمیشوند پدیدار می شود


مهربانی.... آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق میکند که هم از آن می ترسیم و هم در آروزیش هستیم...مهربانی اساسا به زندگی ارزش زیستن می دهد.


مهربانی گاهی قانون را زیر پا می گذارد،اما درنهایت مهربانی حتی از مهم ترین قانون ها هم مهمتر است.


همدری،دلسوزی ودلواپسی پاسخی به پیامد های درد و رنج هستند.


محبت کردن یک قدرت است، که کارهای محبت آمیز ریسمان هایی هستند که بین آدم ها ردو بدل می شنود تا شبکه امنیت ایجاد کنند.


تنها معنای زندگی خدمت به بشریت است.


آنچه ما برای همدگر انجام می دهیم تنها چیزی است که باقی می ماند.


از کتاب ها یاد گرفتم خاطراتم را حفظ کنم و به همه لحظه های زیبا و آدم های زندگی ام برای زمانیکه برای گذر از دوران سختی ها به آن خاطرات نیاز دارم محکم بچسبم.یاد گرفتم به خودم اجازه ی بخشیدن بدهم، هم بخشیدن خودم و هم بخشیدن آدم های اطرافم . همه در تلاشند تا بار «بار سنگین شان» دوام بیاورند.حالا میدانم عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگترین رابط بین من و بقیه دنیاست.


هیچ علاجی و مرهمی برای اندوه فقدان کسی که دوستش داریم وجود نخواهد داشت. اندوه،یک بیماری یا درد نیست.اندوه تنها واکنش ممکن نسبت به مرگ کسی است که دوستش داریم و تائیدی است بر اینکه ما چقدر برای خود زندگی ارزش قائلیم،برای همه شگفتی ها،هیجان ها، زیبایی ها و خشنودی هایش


یگانه پاسخ به اندوه، زندگی کردن است.زندگی کردن همراه نظر داشتن به گذشته.به خاطر آوردن آنهایی که از دست داده ایم، و درعین حال، با امید و اشتیاق به جلو گام برداشتن و آن حس امیدواری و فرصت داشتن را از طریق محبت کردن،سخاوت مندی و همدردی انتقال دادن


همه ی ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت و آسوده باشیم،فضایی که در آن به یاد بیاویم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است، وقفه ای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاه مان بازگردد


فرصت من تمام شده،جسم و جانم شفا یافته است، اما هرگز مبل بنفشم را برای مدت طولانی تنها نخواهم گذاشت.کتاب های زیادی منتظرند تا خوانده شوند،خوشی های زیادی منتظرند تا کشف شوند، شگفتی های زیادی منتظرند تا آشکار شوند.