??
یازدهم لعنتی
آن شب کمی با خدایم خلوت کردم. نگاهی انداختم به زندگی ۱۵ ساله ام. که چه "خوش" گذشت روزگار، حتی اگر "آسان" نگذشت. با خدایم عهدی بستم. که از فردا می خواهم" متفاوت" شوم. می خواهم قدم قدم نزدیکتر شوم به آنچه تو دوست داری باشم.
تا الان هیچ کس جز من و او از این عهد خبر نداشت. حالا شماهم به جمع" من و او" اضافه شدید. هیچ کس جز من و خدایمان و شما از این عهد خبر ندارد. بگذارید بین خودمان بماند.
ساعت ۶:۴۵ بامداد بود. انتظار دارید در حال انجام چه کاری بوده باشم؟ خوب من هم "همانند" خیلی های دیگر خواب بودم. اما.... ناگهان با صدای جیغ و فریاد مادرم از خواب پریدیم. گفتم پریدیم. منظورم من و حسین، برادر بزرگ ترم، بود. به نظر تان مادری که ۶:۴۵ صبح فریاد میکند، چه سری در درون دارد؟
_ حسین!حسین! بلند شو بابا رو تکون بده. هرچی صداش می کنم، تکون نمییخوره! مادر فریاد می زد.
هر دو از تخت هایمان همانند قناری که از قفس آزاد شده بیرون پریدیم.
_ ببرش توی حیاط. مادر خطاب به من گفت.
برادر کوچکم، علی سه ساله را می گفت.به حیاط بردمش. راستش را بگویم من هم از اینجا به بعد ماجرا را مانند شما ندیدم. بلکه فقط با صدای فریاد دیگران شنیدم.
حسین زنگ زد به دایی هایم و عمویم که بیایند کمک. با دایی ها هم محله ای بودیم اما خانه ی عمو از ما دور بود. سعی کردم برای علی همه چیز را طبیعی جلوه دهم. آخر بچه سه ساله را چه به ایست قلبی ناگهانی.
دایی ها و خاله ها دونه دونه رسیدند. اما خبری از اورژانس نبود به گمانم نیم ساعتی طول کشید. یا لااقل به من نیم ساعتی گذشت.
بالاخره رسید. مسئول اورژانس طوری که انگار با معشوقش در حال قدم زدن کنار آبشار نیاگارا هستند، داخل حیاط خانه شد و با همان حالت سوار آسانسور شد و بالا رفت. چرا گاهی بعضی از آدم ها اینقدر" بی تفاوت" و سنگدل میشوند؟
نشنیدم مرد چه گفت وقتی داخل خانه مان شد. فریاد نمی زد پس صدایش به گوش من نمی رسید. هرچه گفت مادرم اما از اعماق وجودش جیغی کشید و بعد.... سکوت محض... هیچ صدایی از آن جمعیت داخل خانه در نمیامد. نمیدانم چرا ولی آن دقائق خیلی "امیدوار" شدم که حتماً همه چی ردیفه. من با خدایم عهد بسته بودم تازه. دوباره صدای ناله مادرم بلند شد«مگه میشه !مگه میشه یه آدم همینطور الکی بمیره؟»
آری هنوز هم که یک سال از آن دو شنبه منفور می گذرد سوال من همین است که مگر میشود؟
صدای جیغ همسایه ها و خاله و دایی ها و برادرم بلند شد. صدای گریه کردن همه ی اهل خانه به گوش می رسید. علی چشم دوخته بود به چشمانم.من هم میخواستم گریه کنم. اما نگاه معصومانه علی نمی گذاشت. من هم میخواستم جیغ بکشم. اما چیزی از درون به من اجازه نمیداد.
صدایی از درون به من گفت از الان تا آخر عمرش باید طعم تلخ یتیمی را به دوش بکشد.تو کوله بار لکنت زبان را به دوشش اضافه نکن.
آری! فقط چشم در چشم هم دوختیم.نگاه ها و سکوت سردمان بود که حقیقت ماجرا را برایمان مشخص میکرد.
امروز سه شنبه ۱۱ مرداد در اولین سالگرد در گذشت پدرم تصمیم گرفتم که راجب احساسات واقعی ام با بقیه صحبت کنم.توی این یک سال خاص چیز های متفاوتی را تجربه کردم. کارهای مختلفی انجام دادم، سعی کردم به روش های مختلف راجب غم و سوگم حرف بزنم، کلی کتاب های مختلف راجب سوگ خوندم،پادکست گوش دادم،با مشاور های متفاوتی صحبت کردم، سایت های متنوع با نگاه ها و روش های مختلف نسبت به مسئله سوگ پیدا کردم ،کلی مقاله خوندم و خلاصه ...
داشتم با خودم فکر می کردم توی این یک سال لحظه هایی را تجربه کردم که هرکسی نمی تونه درکی از اونها داشته باشه.با خودم گفتم شاید اگه زود تر با یک سری از تکنیک ها آشنا میشدم یا کتابی را می خواندم اندکی کمتر زجر می کشیدم. برای همین تصمیم گرفتم تا تجربیات و یافته های خودم را با آدم های بیرون غار تنهایی ام به اشتراک بگذارم.
آرزو میکنم که میشد هیچ وقت نیازی به این دانسته ها نداشتید ولی، از دست دادن آدم هایی که دوست شان داریم بخش آمیخته ی این دنیاست یا به قول ما ایرانی ها شتری هست که در خونه هرکسی می خوابه.
اینجا قرار نیست هیچ نصیحت حکیمانه ای رد و بدل کنیم.قرار نیست به شما بگویم که (بسه دیگه اینقدر گریه نکن!گریه کاری رو درست نمی کنه).بلکه می خواهم بگم گریه کردن حق شماست پس با خیال راحت تا هر وقت که می خواهی گریه کن و در سیل اشک هایت غرق شو. قرار نیست حال یکدیگر را خوب کنیم بلکه میخواهیم به عنوان افرادی همدل به یکدیگر بگوییم : عیبی ندارت اگر حالت خوش نیست!
سوگ فرآیندی پیچیده است. فرآیندی که دنیا و فرهنگ مدرن آن را بر نمی تابند.توی کشور های مختلف خیلی آدم ها سعی کردند که تا حد توان خودشون این فرهنگ رو جابندازند. خیالتون راحت به وقتش به تک تک شون می پردازیم.اما فقط به خاطر اینکه هدف رو بدونید این جا یک مثال میزنم.
در انجمن thedinnerparty افراد گروه های سی تاچهل نفره تشکیل میدهند که هرکس حداقل داغ یک عزیز دیده است. این گروه هر چند وقت یکبار به بهانه ی شام کنار همدیگر جمع می شوند تا از سوگ بگویند.خب کاری که من میتونم بکنم اینه که پیشنهاد بدم اینجا توی انتشارات مبل بنفش کنار یکدگر جمع شویم و با زبان سوگ حرف بزنیم. بدون اینکه قضاوت شویم یا مورد حمله ی طوفان نصیحت های ناخواسته قرار بگیریم. کار فعلی من مترجمی است.راجب موضوعات متفاوتی توی ویرگول مقاله ترجمه کردم و گذاشتم. از تکنیک های مدیریتی گرفته تا توسعه ی مهارت های فردی. اما حالا تصمیم گرفتم راجب بزرگترین چالشی که آدم ها توی زندگی شون با آن رو به رو میشوند ترجمه کنم و خودم بنویسم و از بقیه بخواهم که بنویسند. سوگ یعنی زندگی بدون کسی که نمیتونی بدون اون زندگی کنی. شما هیچ وقت این میزان از ناامیدی و غم را در زندگی خودتون تجربه نکرده بودید. اینجا می خواهیم با خیال راحت از ناامیدی هایمان بگوییم.خیلی حرف هایی شنیدید که قلب تان را بیشتر پاره کرد.اینجا می خواهیم بدون خجالت حرف هایی که آدم های خارج از دنیای ما نباید بگویند را فریاد بزنیم . به امید اینکه بتوانیم راحت تر چیزی را که نمی توانیم درمان کینم را به دوش بکشیم...
در نوشته هایم کلماتی را بین "این" علامت می گذارم . دوست دارم که اندکی به این کلمات فکر کنید و درک خودتون از این کلمات رو پیدا کنید و اگه دوست داشتید حتی راجبشون بنویسید و با ما به اشتراک بگذارید.
بعدا قرار است راجب این کلمه ها حسابی با یک دیگر صحبت کنیم.
یاعلی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
8 کاری که وقتی غم و اندوه شدید می شود باید امتحان کنید
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ: از دست دادن: سوگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقت دلتنگی….