سکوت و خفقانِ نگاه مردم

هرگز همراهی را ندیده ام که بتواند به اندازه تنهایی همراه انسان شود ! ( کتابِ «کتابخانه نیمه شب» )



به راستی چرا؟

چرا نگاهانشان سنگین است؟

گویی مرتکب کار سهوی شده‌ام!

میتوانم حس کنم ، به هنگامی که غرق کارم شده‌ام، نگاه های پر معنایی که بر من دارند را حس میکنم؛

چون سلامشان نمی کنم،با این نگاه ، نگاهم میکنند؟ یا شاید هم به خاطر اینه که با آنها گرم نمیگیرم ؟!

نمی‌دانم، و از ندانست لذّت نمی برم .

... بالاخره به خانه رسیدم ،سردرگم به دنبال بزرگترین آینه‌ای که در خانهِ نقلیِ‌مان وجود دارد می‌پویم، همان آینه ای که مادرم هر روز با دستمال نو و نظیف ، از آلودگی های محیط پاکش میکند. پس از جست و جویی عمیق در خانه ، پیدایش کردم ، آن آینه دقیقا جلوی در ورودی که همان اول ازش وارد شدم بود !

مگر چقدر نظر مردم برایم اهمیت دارد؟

مگر چقدر مردم میتوانند باعث ایجاد سردرگمی بشوند؟

اون به اندازه ای بزرگ بود که بتواند تمام بدنم را بهم نشون دهد . اول از همه به مو هایم نگاهی انداختم ، کاملاً تمیز بودند، کوتاه و مرتب . صورتم را هم کاملا برسی کردم و سپس باقیمانده پیکرِ نگشته‌ام را گشتم . نبود ! حتی یک نقصِ کوچک هم وجود نداشت!

به راستی چرا بدین‌گونه مرا می‌نگریستند؟

شاید به خاطرِ انتظاراتشان است ؛

انتظاراتی که از من دارند ، در توان من نیست ! حتی کوچک ترین گرایشی نسبت به خواسته هایشان هم ندارم .

آنها خواهان صحبت کردن من هستند ، اما من برادرم نیستم که سریع با افراد مَچ بشم یا با آنها به خوبی ارتباط برقرار کنم .من حتی نمی‌توانم به خوبی جوابِ سلام هایشان را بدهم.

آنها فکر میکنند همه چیز را درمورد من میدانند اما در حقیقت هیچ چیزی نمی دانند ! آنها چیزی را می‌دانند که من اجازه دانستنش را به آنها داده‌ام ، نه بیشتر ! اجازه این را نمی‌دهم که از تمام استعداد ها و راز های من خبردار شوند!

آره ، من یک دیوونهِ مغرور و گستاخی هستم که خودش رو زیادی میگیره و دعوی بهترین بودن رو داره! اما این مَنی که فکر میکنید ساخته ذهن شماست ، من که می‌دانم چه هستم! من به خوبی میدانم کِ هستم. اما آیا اونا هم میدانند ؟ میدانند که به من بدهکارند؟ بدهکار یه نگاه محبت آمیز و زیبا و بدون هیچ قصد و کنایه ای! میدانند؟

... از فکر و خیال به بیرون میام ، بعد از در آوردن لباس هایم .... فنجان قهوه‌ام را کنار کتاب تازه ام، بر‌ روی میز، در دل طبیعتِ حیاطی که برایش زحمت فراوانی کشیدم ، می‌گذارم و پس‌از تمیز کردنِ صندلی چوبی که از نجاری سر کوچه گرفتم ، بر رویش می‌نشینم و به خوبی با تک تک صداهای اطرافم وفق میخورم و زیر لب نجوا میکنم ؛

گورِ باباش... .. .


  • هنوز صبحِ و سیرم ۱۴۰۲/۱/۷?