ساعت شکسته
سلام بچه ها ^^
این اولین پست من تو ویرگوله و خیلی با نحوه انجام کار آشنا نیستم .
ولی به هر حال ، امیدوارم از خوندن نوشته هام لذت ببرین و اگه مشکلی دیدین حتما بهم بگین تا بتونم نوشته هام رو بهتر کنم :) .
ظهر یکی از روزهای پایانی بهار بود .
در اتاق نشیمن صدای رسای مجری از رادیوی قدیمی می آمد .
پسر کوچکی توپ پلاستیکی جدیدش را برای بار پنجاه و سوم به بالا برتاب کرد .
با بی تابی پرسید :"پس کی میاد ؟"
مادر در حال بافتن شالی سیاه و سفید بود . کمی نگران ولی با لبخند جواب داد :《۳ ساعت دیگه》
پسر که معلوم بود از حرفهای مادرش چیزی نفهمیده با تعجب به او نگاه کرد . مادر لبخند زد:《وقتی کوچکترین عقربه روی ۵ آمد》 پسر سری تکان داد و به بازی کردن ادامه داد . بعد از چند دقیقه برای چندمین بار از مادرش پرسید " این شال برای کیه ؟"
مادر جواب داد :" 《برای باباست.》
* بابا * ، یک سرباز بود ، چندماه پیش رفته بود و امروز روزی بود که برای استراحت کوتاهی بر میگشت .
مادر همیشه درزمان نبودش به بافتن چیزی مشغول می شد ، کلاه ، دستکش ، یا هر چیز دیگری .
برای پدر میبافت ، پدر و تعدادی رزمنده دیگر . اگر جنگ ادامه پیدا می کرد رزمندگان در پاییز بهشان نیاز پیدا می کردند . پس از همین الان میبافت ، او میگفت پدر یکی از محافظان کشور است و باید برود تا کشور در امنیت بماند .
مادر همچنان می بافت ، یکی زیر ، یکی رو . یکی زیر ، دوتا رو
شال سیاه و سفید توی دستش مانند افکار پریشانش درهم گره خورد ، آه کوتاهی کشید و بافته را کنار گذاشت ، چشمش به ساعت خاک خورده روی طاقچه افتاد ، به سمت طاقچه رفت و ساعت را از روی دیوار پایین آورد و با کهنه ای قدیمی مشغول تمیز کردن آن شد .
انگار میخواست برای زودتر گذشتن زمان به ساعت باج بدهد . با وسواس چندباری ساعت را پاک کرد و آرام به صفحه آن خیره شد . ناگهان تلفن زنگ خورد و رشته افکار پریشانش را پاره کرد . با دستپاچگی به سمت تلفن رفت و آن را برداشت ، پسر خیره به او شاهد زمزمه های پشت تلفن اش شد . چند کلمه ، چند لرزش صدا وکمی بعد ، سکوتی بزرگ اتاق را فرا گرفت
ساعت قدیمی از دست مادر افتاد
قطره اشک روی صورتش و تکه های ساعت شکسته روی زمین همه و همه یک چیز را می گفتند .
آن روز ساعت شکسته هیچوقت روی ۵ نیامد ، صاحب شال سیاه و سفید برای همیشه رفته بود .
صدای رادیو قدیمی بلند تر از همیشه در اتاق پخش شد :《بالاخره پس از حدود ۳ سال تلاش رزمندگان ایرانی ، خرمشهر آزاد شد .》
تقدیم به تمام کسانی که رفتند . تا ما بمانیم :)
ستایش رحیمی زاده - 9 . 5 . 1401
مطلبی دیگر در همین موضوع
فرق گذاشتن بین بچه ها: آیا بابا ها با فرزند دختر نسبت به پسر رفتار متفاوتی دارند؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
احترام به یکدیگر
بر اساس علایق شما
از آشنایی در ویرگول تا محضر مارشمالو🥳