مشاور شرکت بیمه پارسیان
داستان کوتاه درویش نیازمند
درویشی را ضرورتی پیش آمد . کسی گفت: فلان، نعمتی دارد بی قیاس. اگر به سر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم.
گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد.
یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت.
کسی گفتش چه کردی؟
گفت: عطای او را به لقایش بخشیدم.
نکته!
مبر حاجت به نزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه ارتباط قلبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان انگیزشی آخرین دونده
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه جوان ثروتمند و عارف