نانوا هم جوش شیرین می زند...
بعد از مدت ها سلام مامان
سلام مامان. مدت زیادی است که با تو صحبت نکرده ام و همان طور که می دانی دیگر سر مزارت هم نمی آیم چون با خودم گفته بودم که نیازی نیست برای جسم مرده ات عزا گرفت و روی سنگش آب ریخت بلکه من تمام آنچه که می توانستم برای زمان زنده بودنت انجام دادم، حال سنگ قبرت باشد برای آنهایی که به وقت زنده بودنت کاری انجام نداده اند و این خوب است تا بیایند و خیرات کنند تا شاید قدری درد وجدانشان کم شود اما با این کار هم نمی شود حافظه ی تاریخ را پاک کرد و آنها محکوم هستند تا آخر عمر این بار را بر دوش بکشند.
مامان، همیشه به این فکر می کردم چه می شد که تو را اجبار نمی کردند با کسی که دوستش نداشتی ازدواج کنی، شاید این گونه آن مشکلات روحی و روانی ات کمتر نمود پیدا می کرد و می توانستی به جبران سال های سخت کودکی که در یتیمی گذشت، طعم خوشبختی را بچشی اما حیف که خداوند انگار بعضی انسان ها را فقط برای سختی و رنج کشیدن آفریده است و تو یکی از آنها بودی.
گاهی به هنگام قدم زدن در خیابان و یا پارک، نگاهم به مادری می افتد که با پسرش آمده است پیاده روی و من به آنها حسودیم می شود. چه می شد من تنها فرزند تو بودم یا حداقل تعداد کمتری بچه داشتی، آن وقت می توانستی زمان بیشتری به هر کدام مان اختصاص بدهی. داشتن یک مادر جوان یک ثروت خدادادی محسوب می شود که متاسفانه من لایق آن نبوده ام.
هر چند اگر اخلاقت خوب بود باز هم می شد از وجودت لذت برد اما حیف که همیشه همه ی لحظه های زندگی را هم به کام خودت و هم به کام فرزندانت تلخ کردی. آن قدر که ترجیح می دادیم تا می شود از تو دوری کنیم تا کمتر با زبان تیزت به جانمان نیش بزنی.
خیلی دوست داشتم عصرهای پاییزی می توانستیم برویم پارک و تو همان طور که پتویی دور خودت گرفته تا گرم بشوی، برایت چای می ریختم و با هم حرف می زدیم و بعدش اگر نمی توانستی راه بروی، سوار ویلچرت می کردم و می رفتیم چرخی در پارک می زدیم. ولی باز هم حیف که تو همیشه برای جلب توجه، دوست داشتی خودت را مریض نشان بدهی و حاضر نبودی آن رخت خواب لعنتی را رها کنی.
ببخش که بعد از مدت ها که برایت می نویسم اینگونه عصبانی و ناراحت هستم. دست خودم نیست، وقتی حرف ها درونم تلنبار می شوند و کسی نیست تا با او حرف بزنم این طور می شود که به حد انفجار می رسم و کافیست جرقه ای به این انبار باروت بزنم و دیگر هیچ انتظار نباید داشت که بتوانم حرف های خوب بزنم. فکر می کنم هیچ کس مثل مادر نمی تواند غمخوار فرزندش باشد و صمیمانه و با صبر و حوصله بنشیند و به حرف ها گوش بدهد بی انکه خسته یا دلزده بشود. این را زمانی می فهمی که می بینی هیچ کس نمی تواند برایت گوش شنوایی باشد.
برای همین که تصمیم گرفته ام دردم را به کسی نگویم چون بی فایده است و بیشتر باعث می شود تا دیگران به خودشان اجازه بدهند تو را نصیحت یا قضاوت بکنند که نه تنها باعث نمی شود حالت بهتر شود بلکه آتشی به جانت می اندازند که تا مدت ها نمی توان آن را خاموش کرد و جای سوختگی اش هم که می شود قوز بالای قوز.
چند روز پیش رفته بودم مطب دکتر روانپزشکم. از قبل چند مورد که اذیتم می کرد را مد نظر داشتم تا برای دکتر شرح دهم اما فهمیدم که حتی یک دکتر روانپزشک هم نمی تواند تو را درک کند پس این خیلی بدیهی هست که نباید از آدم های معمولی انتظار بیشتری داشت. برای همین است که در این چند سال بیشتر انزوا طلب شده ام و از انسان ها دوری یا شاید بتوان بهترگفت که فرار می کنم هرچند که می گویند برای یک زندگی بهتر می بایست اجتماعی بود و در میان انسان ها رفت و آمد داشت اما این را برایت بگویم که بیشتر رنج هایم برای بودن در همین اجتماع است و هر بار که از کنج عزلتم بیرون می آیم، زمان زیادی را نمی توانم تاب بیاورم. انگار که من برای بودن با آدم ها ساخته نشده ام هرچند هم که گاهی تحمل تنهایی در میان جمع برایم بهتر است و می بایست هر از چند گاهی آن را تجربه کنم.
از موضوع دکتر دور شدیم و بگذار تا بقیه اش را برایت شرح بدهم. بعد از حدود هشت ماهی که تحت نظر این دکتر هستم، استرس و کمی افسردگی ام کنترل شده است اما با توجه به مراجعاتی که در سه سال گذشته بین دکتر قبلی و فعلی ام داشته و داروهایی که مصرف کرده ام، به این نتیجه رسیدم که برای افسردگی و استرس درمان قطعی وجود ندارد و تنها با دارو می شود آنها را کنترل کرد. پس بیشتر باید هنر کنار آمدن با آنها را یاد گرفت نه اینکه فکر کنیم می توان ریشه های آنها برای همیشه خشکاند. افسردگی به مانند سرطان روح می ماند و نمی شود با شیمی درمانی و یا پرتو درمانی آن را درمان کرد.
بله مامان، حالا من هم به مانند خودت می بایست هر روز تعداد زیادی قرص مصرف کنم آن هم شش عدد ناقابل تا بلکه شاید بتوانم کمی به تعادل و توازن برسم تا کارهای معمولی روزانه ام را انجام بدهم، اما فرق من با تو در این است که هیچ وقت دوست ندارم برای جلب محبت دیگران تظاهر به مریضی کنم و هر بار به دکتر می گویم نمی شود حداقل تعداد قرص ها را کم کند و او برعکس آنها را بیشتر می کند.
آری این درد میراث تو و بابا برای فرزندانشان است و من همیشه یک علامت سوال برایم وجود دارد که انسان هایی چون پدرم که نه لیاقت دارند و نه شایستگی برای پدر بودن، چرا ازدواج می کنند و اقدام به فرزند آوری می کنند. کاش می شد برای ازدواج هم مثل گرفتن گواهینامه، کلاس و آزمون سختی گذاشت تا هر انسان بی لیاقتی اقدام به فرزندآوری نکند.
هر بار از دکتر یک سوال تکراری را می پرسم و هر بار او جواب های تکراری و به درد نخور تحویلم می دهد. از او
می پرسم انسانی چون من به چه درد این دنیا می خورد؟ من فقط یک مصرف گرا هستم، کسی که فاقد هیچ هنر و مهارتی خاصی است و نتوانسته گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و بیشتر سربار خانواده اش محصوب می شود. دنیا چه نیازی به ما بی مصرف ها دارد؟ و دکتر چرت و پرت تحویلم می دهد ولی باز هر دفعه این سوال را تکرار می کنم و دکتر تعداد قرص ها را بالا و پایین می کند و پول ویزیتش را می گیرد و قیمت داروها که سر به فلک می کشند.
هر بار به دکتر می گویم دارویی برایم تجویز کن تا به زندگی انگلی ام پایان بدهد و او حالم را با مثال های تهوع آورش بیشتر بهم می زند طوری که دوست دارم خودم را از پنجره ی مطبش به بیرون پرت کنم. به او می گویم کاش قانونی بود که به شما دکترها اجازه می داد تا جامعه را غربال و آن را از وجود آدم های مریضی چون من پاک می کردید. باور کنید که ما بی مصرف ها حتی از انگل ها هم سمی تر و خطرناک تر هستیم و با مصرف منابع زمین، فرصت های یک زندگی بهتر را از بقیه سلب می کنیم. تنها کاربردی که می توانیم داشته باشیم این است که ما را به دریا بریزند تا خوراکی برای حیوانات آبزی باشیم و فکر می کنم با این کار زمین جای بهتری برای زندگی کردن بشود.
به دکتر می گویم تا وقتی اوضاع جامعه این طور هست، چطور توقع دارید که با خوردن چند عدد قرص حال آدم خوب شود؟ اگر می توانید یک قرص تجویز کنید تا مشکلات مالی و شغلی ام را حل کند و او که باز جوابی مسخره تحویلم می دهد با اینکه خودش هم حرفم را قبول دارد و قبلا هم گفته بود که مشکلات مالی خودش یکی از علت های اصلی افسردگی در بین مردم است.
بله مامان، این است آنچه که بعد از رفتنت بر من می گذرد و ای کاش تو حالت خوب بود تا امروز حال همه ی ما هم می توانست خوب باشد. این گونه است که کسی نمی تواند درک کند و حتی خودم هم درکی درستی از خودم ندارم و دست به قضاوت می زنم و سرزنش می کنم که چرا هنوز اندر خم یک کوچه ام.
به این فکر می کنم که تنها چیزی که در دنیا تا آخرین روزش از بین نمی رود، حماقت و خودخواهی آدم هاست. می دانم که تو تنها مقصر نیستی و این بابا بود که اصرار داشت به تبعیت از برادرانش یک گله بچه بیاورد و جز حماقت محض تعریف دیگری برای این کار پیدا نمی توان کرد. براستی چه خوب بود اگر نسل مردها منقرض می شد تا شاهد تولد کودکانی در رنج نبودیم.
مامان، در این روزهایی که از عمرم می گذرد، به کتاب ها پناه آورده ام. گاهی چون گرگی هستم که به گله ای بی چوپان می زند و تمام گوسفندان را زخمی می کند، من هم گاهی همزمان چند کتاب را زخمی می کند و در آخر می مانم کدام را تا انتهایش بخوانم اما همین تنها لذت و خوشبختی زندگی ام محسوب می شد ولی حیف که نمی دانم این خوشبختی موقت چقدر طول خواهد کشید.
مامان، از دست همه گریزان هستم، دوست، خانواده و حتی خودم. دلم می خواهد تلفنم را برای همیشه خاموش و به جایی نقل مکان کنم تا کسی آدرسم را هم نداشته باشم. تنها کسی که مثل کنه به من چسبیده است آقای ب هست که اگر تلفنم را هم جواب ندهم، می آید پاشنه در خانه را می کند. البته شاید او بهترین دوستم باشم اما متاسفانه حتی صمیمی ترین دوستم هم که از همه ی جزئیات زندگی ام با خبر است، بازهم نمی تواند من را درک کند. همان طور که قبل تر هم گفتم، تلاش برای پیدا کردن کسی که بتوانی با او درد دل کنم، بی فایده است و بنظرم تنها یک نفر است که می شود با او سخن گفت و التیام پیدا کرد و او کسی نیست جز مادر، و من که ناخواسته فرزند آخر تو بودم و نسبت به بقیه زمان بیشتری را با تو گذرانده ام گناهم چیست که بیشتر به تو وابسته شده ام؟ و چه بهتر بود برایم که یکی از بچه های میانی بودم و به واسطه ی تولد فرزند بعدی، از تو فاصله می گرفتم هر چند که به قول خواهرم تو هر کدام مان را به یک روش خاص تربیت کردی و هرکدام به روش خاص خودش به تو وابسطه شده اند.
حال که تو از قفس دنیا پر کشیده ای، بهتر دیدم هر از گاهی که انبار ناگفته هایم پر می شود، برایت نامه ای بنویسم. تنها خوبی تو این بود که همیشه امیدوار بودی و من و بقیه از این امیدواری ات تعجب می کردیم. آن روزهایی که از تو پرستاری می کردم و حال روحی ات هم خوب بود، بهترین زمانی محسوب می شد که می توانستم سرت غر بزنم و از همه چیز شکایت کنم و تو چه خوب می توانستی بدون ارائه ی راهکارهای الکی و بدون هیچ قضاوتی، من را با گفتن حرف های امیدوار کننده ای آرام کنی. می توانستم دل خوش به دعای خیرت باشم حتی اگر آن دعا مستجاب نمی شد اما حال به کدام دعای مستجاب شده دل خوش باشم...
5 آبان 1402
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه قرض الحسنه ها مامانم را کشتند(1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالهای بعد از دیکتاتوری مامان
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام مامان