تلخ ترین بوسه




نوشتن از بعضی خاطره ها و تجربه هایی که در زندگی پشت سر گذرانده ایم و یادآوری دوباره ی آن ها کار سختی است و شاید در بعضی موارد بیهوده هم باشد که بخواهیم تلخی هایی که به مرور زمان در اعماق وجودمان رسوب کرده اند را دوباره هم بزنیم و جریان زندگی را گل آلود کنیم.

اما ما انسان هستیم، موجودی بسیار پیچیده که نمی توان به راحتی در مورد آن سخن گفت. به همین سبب گاهی نمی توان هیچ دلیلی برای بعضی از رفتارهایمان پیدا کرد. این پیچیدگی تا جایی پیش می رود که حتی در مواردی دوست داریم دست به آزار خود بزنیم و درد برای ما حکم لذتی پیدا می کند که در هیچ بعدی از زندگی نمی توان مانند آن را پیدا کنیم.

بعضی وقت ها با خواندن مطلبی یا دیدن صحنه ای یا بدون دلیل خاصی یاد مادرم می افتم. البته اگر قرار باشد همیشه در گذشته سیر کنم، زندگی برایم غیر ممکن می شود و سعی کرده ام خودم را در لحظه نگه دارم و زندگی را زندگی کنم.

فکر می کنم ایرادی نداشته باشد که گاهی گذشته ی تلخی که داشته ام برایم مرور شود هر چند که در اکنون هم اوضاع گل و بلبل نیست اما خیلی بهتر از زمانی است که مادرم زنده بود. در این مورد نباید ناشکری کرد و سعی می کنم تا جایی که در توانم هست، شرایط را تغییر دهم و به سمت بهتر شدن پیش بروم.

شاید تلخ ترین قسمت از مرگ مادرم لحظه ای بود که او را از سردخانه بیرون آوردند و قرار بود منتقلش کنیم. صورتش را نگاه کردم، انگار خوابیده بود و آن هم چه خواب راحتی درست شبیه زمان زنده بودنش. دیگر درد نمی کشید و حالش خوب بود و انگار فقط داشت چرتی می زد تا دوباره بیدار شود و به کارهایش برسد.

انگار دنیا را گذاشته بود برای ما و خودش را بازنشسته کرده بود. انگار اصلا این دنیا را زندگی نکرده بود و درست شبیه یک خواب و یک رویا در ذهن ما حضور پیدا کرده بود یا شاید من داشتم جسم زنی بی جان را می دیدم که از دست زندگی گریخته بود اما قبل از آن که برود چه بسیار دردها و رنج هایی که نکشیده بود تا بتواند از زندان تن، خودش را رها کند و مانند پرنده ای سبک بال به آسمان ابدی پر بکشد.

دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. پیشانی اش را بوسیدم، طعم تلخی داشت، مثل گذشته شیرین نبود، شاید طعم مرگ همین باشد، اما این تلخ ترین بوسه ی عمرم بود. همان جا ماردم را به خاطر تمام رفتارهایش که باعث آزار من و بقیه ی فرزندانش شده بود، بخشیدم. اما حیف این فرصت از من گرفته شد که در آخرین لحظه ی زنده بودنش از او حلالیت بگیرم، کاش من را هم بخشیده باشد.

یاد آوری مرگ به من آرامش می دهد. برای لحظه ای از تمام جهان جدا می شوم و می بینم که هیچ باری بر دوش ندارم. آزاد و رها از هر رنجی هستم و دنیا را شبیه یک بازی کودکانه می بینم که در یکی از همین لحظه های خیلی نزدیک و یا خیلی دور باید آن را ترک کنم. با خود می گویم پس چرا باید نگران فردا باشم، چرا تنش و اضطراب دارم وقتی حتی نمی دانم از مهلت زندگی ام چند روز باقی مانده است.

انگار هر بار که یاد مادرم می افتم، خدا می خواهد این نکته را به من گوشزد کند که این دنیا متزلل تر از آن چیزی هست که فکر می کنی. هر چیزی پایانی دارد. درهای این زندان برای همیشه بسته نخواند ماند و سختی های زندگی تو مثل خاطره ای می شود در یاد کسانی که بعد تو در دنیا باقی می مانند و وقتی آخرین کسی که تو را در یاد دارد بمیرد، انگار که اصلا وجود نداشته ای. پس باید ایمان داشت که همه چیز در گذر است.

به قول نیما یوشیج

چایت را بنوش
نگران فردایت نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها




11 تیر 1402