داستان مامان(زن نباید دختر زا باشد)




می خواستم به خانه ی خواهر بزرگم مریم بروم و با او در مورد مامان صحبت کنم اما باز همان نیرویی به سراغم آمد که هیچ میل به گذشته ندارد و من را از رفتن باز داشت و به جای آن می روم به خانه ی خواهر دیگرم راضیه تا کمی با هم گپ بزنیم و اگر شد در مورد مامان از او سوال بپرسم ولی باز هم نتواستم و در نهایت آخر شب دست خالی به خانه بر می گردم.

دیروز رفتم کتابخانه و کتاب چنان ناکام که خالی از آرزو را گرفتم و مقداری از آن را خواندم، بعد تصمیم گرفتم به همان اطلاعاتی که در ذهنم موجود است مراجعه کنم و آنچه که در مورد بخشی از گذشته ی مامان می دانم را بنویسم. این گونه کم کم پیش می روم تا بعدا قطعات دیگر این پازل جور شود.

پتر هانتکه، هفت هفته پس از فقدان مادرش، پیش از آنکه زبانش بند بیاید و دیگر نتواند از او بنویسد، کتاب چنان ناکام که خالی از آرزو را نوشت و من زمانی می خواهم از مامان بنویسم که سه سال از درگذشت او می گذرد هر چند کمی قبل از مرگش دلم می خواست بنویسم و به دیگران نشان دهم اما انگار باید صبر می کردم تا او زندگی اش به پایان برسد تا آنچه نقل می کنم تأثیر بیشتری در خواننده داشته باشد.

در این مطلب یک شرح کلی از آنچه را که باعث مرگ مامان شد را بیان و از تشریح جزئیات پرهیز می کنم زیرا نیاز به اطلاعات دقیق تری دارم و از طرفی چون نمی خواهم روند پرداختن به این مسأله متوقف شود، از همان چیزهایی شروع می کنم که در ذهنم موجود است و امید دارم در آینده بتوانم جزئیات دیگری را کشف کنم و آنها را بنویسم.

هنوز شروع نکرده می بینم چیزهایی که می دانم برای شروع کافی نیست. به راضیه زنگ می زنم، برای صحبت در این مورد زبانم نمی چرخد و به خودم فشار می آورم. خواهرم از گذشته می گوید و بحث به جاهای دیگری کشیده می شود و موضوعاتی در ادامه مطرح می کند که هر کدام شاخه ای جداگانه است که باید به صورت مستقل به آنها پرداخته شود.

قسمت های زیادی از گذشته ی مامان برای خواهرم راضیه گنگ است به طوری که علت بعضی از رفتارها و کارهای مادر را نمی داند. یادآوری گذشته باعث ناراحتی اش می شود و می گوید ادامه صحبت باشد برای یک روز دیگر و تماس قطع می شود.

تا شب صبر می کنم تا خواهرم مریم از سر کار بیاید تا بتوانم اطلاعات تکمیلی را از او بپرسم. حدود ساعت 21 تماس می گیرم و توضیح می دهم که در کدام قسمت ها نیاز به توضیح بیشتر دارم. صحبت های خواهرم دریچه های جدیدی را در برابرم باز می کند.

حال واقعا موضوع پیچیده شده است و من باید آن چه که می خواهم بگویم را طوری تقسیم بندی کنم که وقتی هر قسمت را به صورت مجزا شرح دادم، خواننده بتواند ارتباطی بین همه ی بخش ها پیدا کند و در نهایت به یک جمع بندی کامل برسد.


می شود گفت بابا هیچ وقت برنامه ای برای آینده ی خانواده اش نداشت، بیشتر مغز او در بازوانش بود و خدا او را به عنوان یک کارگر قوی آفریده بود. مأموریت چنین آدم هایی روی زمین شاید فقط ارضای نیازهای جنسی و غیر جنسی باشد، طبق غریزه پیش برو و زندگی کن، همین!

اگر همه ی انسان ها می توانستند فکر کنند و امکان تکامل داشتند، با گذشت زمان و در گذر قرن ها، بالاخره در نقطه ای در تاریخ، بشر به این نتیجه می رسید که دیگر باید دست از زاد و ولد بر دارد و انسان های آینده را از دست رنج نجات دهد، اما خدا چنین نمی خواست و برای همین زن را آفرید.

بابا به همان دلیل که گفتم و چون فکر نمی کرد، تن به ازدواجی تحمیلی داد. انگار مردها هیچ وقت نمی توانند بدون نظر مادرانشان تصمیم بگیرند و همین شد که به اصرار مادرش با دختری ازدواج کرد که هیچ وجه اشتراکی با او نداشت و به قول خودش اصلا دلش نمی خواسته با او ازدواج کند.

همیشه باید زنی مردها را به سرپرستی قبول کند و آن داستان های عشق و عاشقی برای توجیح همین موضوع است. البته مردهایی که نیروی جنسی شان بر آنها تسلط دارد، فقط به فکر نیازهای خود هستند و به دورغ می گویند که مثلا من آن زن را دوست دارم و به جای اینکه اعتراف کنند که سخت در آتش شهوت خود می سوزند، واقعیت را پنهان می کنند و برخی موارد که خیلی تحت فشار هستند، دست به خیانت می زنند.

بابا هیچ بویی از عشق و محبت نبرده بود و همین الان هم همین طور است. در مغز او فرو کرده بودند که زن چهار وظیفه بیشتر ندارد، تأمین نیاز جنسی مرد، انجام کارهای خانه، به دنیا آوردن فرزند پسر و حفظ پاکدامنی. اگر این موارد را انجام داد، او یک زن خوب است ولی وای به حال روزی که مثلا دختر به دنیا بیاورد، این یک گناه کبیره محسوب می شود و در مجازات آن می بایست او را طلاق داد و زن پسر زا گرفت و ای کاش بابا به حرف مامان و اطرافیانش گوش کرده بود و خودش، زنش و فرزندانش را از یک عمر تباهی نجات می داد.

سنت قدیم به مرد اجازه می داد که زن را تربیت کند و در این راه اگر نا فرمانی می کرد، می شُد او را تنبیه کرد و گاهی زدن یک سیلی به صورت زن حاوی هزاران نکته بود. اگر چه مامان هم گستاخی های خودش را می کرد و او هم زن زیاد سازگاری نبود اما باز هم دلیل نمی شود دست بر روی او بلند کرد که هیچ قدرتی برای دفاع از خود نداشت. گیرم هم داشت اما این نزاع بین زن و شوهر بسیار تهوع آور است، حالا می خواهد زن قوی باشد یا مرد.

عمق فاجعه ی زندگی ما زمانی بود که مامان سه شکم پشت سرهم دختر زایید. آن وقت اقوام پدری دلسوز او شده بودند و از این بابت که او هنوز پسری ندارد، به فکر چاره ای بودند تا او را از این چاه بیرون بکشند. مامان در این مورد چیزهایی تعریف می کرد، از اینکه بابا می خواسته دوباره زن بگیرد که ای کاش این جرأت را داشت و این کار را انجام می داد. اما او یک آدم ترسو است که فقط زورش به زنش می رسید. همین عدم علاقه به داشتن فرزند دختر بعدها باعث شد که مامان هم دخترهایش را دوست نداشته باشد و به پسرهایش بیشتر بها بدهد. اما این بها دادن هم نوعی بها ندادن بود. نتیجه این شد که هیچ عدالتی بین فرزندان برقرار نبود، مثلا مامان همیشه گوشت ها را به بابا و پسرها می داد و استخوان ها را می گذاشت برای دخترها، در صورتی که خواهرم می گوید دختر به خاطر مسائل زنانه اش نیاز به تغذیه ی مناسب دارد نه اینکه سر سفره کم ارزش ترین بخش غذا نصیب او شود!


نمی دانم چرا قانون به فقرا اجازه می دهد که ازدواج کنند یا اینکه از فرزند آوری آنها جلوگیری نمی کند؟

از فقر فقط فقر به دنیا می آید، فقر عقلانی، فقر مادی، که از همه خطرناک تر همان فقر فکری است که نسلی را بوجود می آورد و هم زمان آنها را تباه می کنند.

اگر این قدرت را داشتم، کوره ای بزرگ در میدان اصلی شهر برپا می کردم و تمام این نسل عقب مانده را می ریختم داخلش، تمام مردان بی مسئولیت را که به مانند حیوانات فقط از غریزه شان پیروی و به زنان ظلم می کنند و کارشان فقط آمیزش جنسی و پس انداختن بچه است را دسته دسته جمع می کردم و همه را می سوزاندم.

آری این گونه دیگر هیچ زنی فریب این پست فطرت ها را نمی خورد و در دامشان نمی افتاد. دیگر بچه ای در فقر و بی مهری به دنیا نمی آمد و بعد از آن دنیا چه زیبا می شد. آری هر چه سریع تر باید خوک ها را کشت و جسد هایشان را سوزاند.

بعد از این که تمام این مردان خوک صفت را سوزاندم و وقتی آتش کوره از اجسادی که در آن ریخته ام، به آسمان زبانه می کشد، به عنوان آخرین خوک، به داخل کوره شیرجه می زدم. کسی چه می داند، شاید من هم در درونم خوکی داشته باشم که میل به زیستن دارد!

به یاد برادران کارامازوف می افتم که پدری پست فطرت داشتند و خون چنین پدری را در رگ ها یشان جاری بود و هر آن امکان داشت چون او به چاه تباهی سقوط کنند و من گاهی با خود می گویم آیا وارث صفات پدرم هستم؟






15 دی 1402