نانوا هم جوش شیرین می زند...
زن، روح زمین
مادرم وقتی حالش خوب بود، گلخانه کوچک خانه مان، طراوتی خاص داشت و به روح جمعی خانواده، حس امید و زندگی تزریق می کرد.
گل مورد علاقه او دیفنباخیا بود، آنها را مثل فرزندانش دوست داشت و خاکشان را همشیه به موقع تعویض می کرد. نمی گذاشت گرد و غبار بر روی برگ های بزرگشان بنشیند تا مبادا تنفس آنها دچار اختلال شود و رطوبت خاک گلدان ها را طوری تنظیم می کرد تا ریشه ها آسیبی نبینند.
چیزی که بیشتر از مراقبت های مادرم به گل ها شادابی می داد، محبتی بود که از جانب او دریافت می کردند. انرژی مثبت به آنها کمک می کرد تا در آرامش، آرام آرام رشد کنند. دیفنباخیاهای مادرم با آن برگ های بزرگ، آنقدر تنومند و قوی شده بودند که هیچ چیز نمی توانست جلوی رشد و بزرگ شدن شان را بگیرد. مادرم هر بار ساقه یکی از آنها را که به اندازه کافی رشد کرده بود، به چند تکه تقسیم می کرد و آنها را درون آب می گذاشت و بعد از مدتی، چند گلدان دیفنباخیای جدید متولد می شد.
اما در ادامه همه چیز خوب پیش نرفت، افسردگی به آرامی، به تمام روح و روان مادرم رخنه کرد و بعد از مدتی، در این جدال، کسی که شکست را پذیرفت، مادرم بود.
چه بر سر گلخانه آمد ؟ جنگل کوچک خانه مان به چه سرنوشتی دچار شد ؟
آن دیفنباخیاهایی که مثل یک سرو، مغرور و سربلند ایستاده بودند و سایه برگ های بزرگ شان، باعث ایجاد فضای زیبا و دلپذیر در دل خانه شده بود، حالا خیلی متزلزل و با چشمانی نگران، منتظر آینده ای گنگ و نامعلوم بودند.
افسردگی بزرگترین دشمن این زیبایی بود و بالاخره کار خودش را کرد و بعد از مدتی تمام گل ها خشک شدن و دیگر خبری از آن جنگل زیبا نبود.
این بهشت کوچک، نماد یک زن شاداب و قوی بود.
اگر مادرم می توانست بر افسردگی غلبه کند و آن را شکست دهد، دوباره زندگی به خانه بر می گشت و می شد دوباره تولد گلخانه کوچکمان را جشن گرفت.
به دنبال دلیل اصلی افسردگی یک زن که باشیم، به خیلی از عوامل برمی خوریم، اما شاید مهمترین آنها از نظر من این باشد که زن هم مانند یک گل، نیاز به مراقبت و توجه ویژه دارد.
زن هم مانند یک گل محبت می خواهد، دستی که او را نوازش کند و مراقب ریشه های حساسش باشد. به موقع خاکش را عوض کند و نگذارد گرد و غبار بر روی برگ هایش بنشیند.
هر زن در دل خود یک سرزمین پوشیده از میلیون ها درخت دارد و اگر به او اجازه بدهیم تا دنیای خودش را بسازد و همچنین اگر روح او سرزنده و شاداب باشد، قطعا خواهیم دید که جهان جای بهتری برای زیستن خواهد بود.
زن می تواند الگویی برای رفتار ما با زمین باشد، یعنی اگر بخواهیم دنیایی زیباتر، سرزمینی سرسبزتر و جنگل هایی با انبوهی از درختان تنومند داشته باشیم، می توان با الهام گرفتن از رفتارمان با یک زن، آن بهشت زیبا را ایجاد کنیم.
بعد از اینکه مادرم چشم از دنیا بست، یکی از کارهایی که حالم را بهتر کرد، کاشتن درخت بود.
چند هفته ای جمعه ها با پدرم می رفتیم روستا و درخت می کاشتیم، تا آن موقع این فرصت را پیدا نکرده بودم تا با دستان خودم، درختی را در دل زمین بکارم و انگار همان لحظه به روح هستی پیوند می خوردم و این باعث می شد تا زمانی را بدون هیچ رنجی سپری کنم و خیالم آسوده و حالم خوب باشد.
تصمیم گرفته ام تا دوباره گلخانه خانه مان را احیا کنم. برای شروع چند دانه خرما کاشته ام که البته سخت ترین کار دنیا برای من محسوب می شود، نه از این بابت که برای کاشت آنها متحمل کار سختی شده باشم، بلکه بیشتر به خاطر زمان طولانی برای رشد درخت خرما که چندین هفته طول می کشد تا دانه ی آن که در پوستی سخت و ضخیم قرار دارد، جوانه بزند و حتی ممکن است این اتفاق نیوفتد و پروسه کاشتن دوباره تکرار شود، ولی همین صبر کردن می تواند درس خوبی باشد برای من که بدانم برای رشد کردن هر درختی و هر گلی در گلدان، چقدر باید زحمت کشید.
فکر می کنم طبیعت به روح یک زن گره خورده و او هر روز با دستانش، از جنگل زمین خود مراقبت می کند و هر بار که درختی کاشته می شود، او لبخند می زند و خوشحال می شود که کسی دیگر به غیر از او، مراقب زمین است.
مراقب زمین باشم.
یکم فروردین 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام خدا، بیداری؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام مامان
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت من و مادرم که دیگر نیست