سالهای بعد از دیکتاتوری مامان




از لحاظ روانی چون نوجوانی ۱۵ ساله هستم که به دنبال کتاب ها و افسانه هایشان می دود و سرخوش از اینکه در ذهنش، خود را جای قهرمان های داستان ها می گذارد، روزگار را سپری می کنم. اما در همین ایام خوش خیالی، گاهی تلنگری باعث می شود تا از این خواب شیرین ناگهان بیدار شوم و ببینم که ۲۰ سال از نوجوانی ام گذشته و اکنون یک جوان ۳۵ ساله ام که دیگران توقع دارند تا مسئولیت های بزرگسالی را به دوش کشم و رفتاری مطابق با سنم داشته باشم.
اما تکلیف آن کودک درون، آن نوجوان نابالغ که با من زندگی می کند چه می شود؟ من که نمی توانم به همین راحتی دست آنها را رها کنم تا در این شهر شلوغ گم شوند و برایم مهم نباشد که قرار است چه بلایی بر سرشان بیاید. من تازه آنها را پیدا کرده ام، انگار بعد از پایان دیکتاتوری مامان، به کودکی و نوجوانی ام برگشته ام و قرار است که آن زندگی های نازیسته ام را دوباره زندگی کنم. من در حال حاضر بیشتر شبیه یک انسان در حال رشد هستم که رشد جسمانی اش به پایان رسیده اما هنوز آن کودک درونش فرصتی نداشته تا همراه با بقیه اعضای دیگر، رشد کند.
من در کتاب ها، خیالات و رویاها غرق شده ام و نمیدانم آیا درست است که همچنان این راه را ادامه بدهم و از واقعیت ها دوری کنم؟ می ترسم روزی واقعیت زندگی بدجور به صورتم سیلی بزند و من را از خواب خوش بیدار کند.
شب ها، هنگام خواب، در آخرین ثانیه های هوشیاری، که کم کم از بُعد مکان و زمان خارج می شوم، آرزو می‌کنم این آخرین خواب زندگی ام باشد و من در یک خوشبختی ابدی، برای همیشه از میان آدم ها ناپدید شوم، اما صبحگاهان که چشم هایم را باز می کنم، می‌بینم که هنوز در همین جهان، در محاصره ی تمام احساساتی هستم، که از آنها فرار می کرده ام.
ولی این آرزوی نبودن را تا به کجا می توان داشت، چه وقت باید دست این کودک نوپا را رها کرد تا خودش به تنهایی روی پای خود بایستد و راه رفتن را تجربه کند.




12 اسفند 1402