نانوا هم جوش شیرین می زند...
سلام خدا، بیداری؟
سلام خدا، بیداری؟
خدایا چند تا سوال تو ذهنم هست، بهم جواب بده لطفاً
می خوام بدونم که :
یه زن و مرد از وقتی کوچیک بودن و تو یه روستا زندگی می کردن تا وقتی که بزرگ شدن و در تمام این مدت از هم متنفر بودن، حکمتش چیه که این دو نفر رو به زور به هم میرسونی؟
حکمتش چیه که این زن و مرد متنفر از هم، آمیزش انجام میدن و شیش تا بچه یا بهتره بگم شیش تا برده به دنیا میارن؟ نمی شد مثلا یک کدوشون مشکلی پیدا می کرد و نمی تونستن بچه دار بشن؟
حکمتش چیه که این زن و مرد متنفر از هم، در ظلم کردن به اون شیش تا برده، با هم توافق و همکاری می کنن؟
حکمتش چیه که دو تا بیمار روانی رو به هم میرسونی بعد ما مجبور میشیم تو تیمارستان خانوادگی بزرگ بشیم؟
حکمتش چیه که این زن و مرد متنفر از هم، از اول زندگی تا مرگ مادر خانواده، درست مثل سگ و گربه به جون هم میوفتن و فاتحه ی اعصاب و روان اون شیش تا بچه را می خونن؟ یعنی خدا می خواستی ما جیب روانپزشک ها و شرکت های دارویی رو پُر کنیم؟ اصلا اگه قرار بود ما روانی بشیم، چرا خلقمون کردی؟
آخه به کدامین گناه نکرده باید از بدو تولد تو دامن دو تا احمق بزرگ بشیم؟
خدایا خسته شدم از اینکه هر ماه باید برم دکتر، هر روز باید پنج شیش تا قرص بخورم، آخر سرم بازم حالم بد باشه؟
مامان مُرد اما هنوز ترکش هاش تو روح و روان شیش تا آدم مونده، غرامت این جانبازی رو چه کسی باید پرداخت کنه؟ کدوم مسئولی گفت که جمعیت رو زیاد کنین؟ کجاست؟ بیاد هزینه های درمان ما رو بده؟ درسته بعد جنگ به دنیا اومدیم، اما موج جنگ مارو هم گرفته!
خدایا این زن و مرد هر چی مشکل با هم داشتن، عقده های دوران کودکی و بزرگسالیشون رو روی سر ما خالی کردن، به نظرت این انصافه که بدون انجام گناهی، دچار عذاب بشیم؟!!
خدایا خیلی زیاد خستم، باور کن بریدم،
بیهوده اومدیم و بیهوده هم می ریم، پس تو که این همه ظلم و عذاب به ما روا داشتی، حداقل یه لطفی در حق ما بکن و یه مرگ آسون بهمون بده. او در قفس رو باز کن که بپریم بیرون، خیلی وقتی توی این زندون زندگی، نفسمون گرفته، باز کن که هوا بخوریم.
خدایا شکرت، از ما که گذشت، لااقل از این به بعد یه لطفی بکن و روانی ها رو بهم نرشون، طفلکی ها اون بچه ها گناه دارن، نزار وقتی بزرگ شدن، عین ما به قرص و دارو پناه ببرن.
خدایا خودت جلوی رشد جمعیت دیوانه ها رو بگیر، نسلشون رو منقرض کن( بگو آمین)
خدایا خیلی خسته ایم، ما رو آزاد کن... باور کن بدرد تولید مثل هم نمی خوریم، ژن هامون داغونه داغونه ...ما جزو اضافه ها هستیم...جز مصرف کردن کاری بلد نیستیم...حتی همون مسئولی که دستور تولید مثل داده هم ما رو وِل کرده به امون خدا، انگار اصلا ما حساب نمیشیم، شاید چون سنمون رفته بالا دیگه کاربردی نداریم، هر چی هست اضافه ایم،
خدایا دست از سر ما بردار، از ما بکش بیرون؛ جونی نمونده برامون...وا بده....
1 دی 1402
کی بشه این آخرین تاریخ باشه!
راحت بشیم!
فکر کنم داروهامو دیر خوردم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان مامان(زن نباید دختر زا باشد)
مطلبی دیگر از این انتشارات
زن، روح زمین
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت من و مادرم که دیگر نیست