سلام مامان



سلام مامان

شب ها به خوابم می آیی و می دانم چیزی می خواهی به من بگویی که هیچ از آن نمی فهمم. تنها احساس حسرت را در من ایجاد می کنی، همیشه تو را مریض می بینم و اینکه در قبال تو وظایفم را انجام نداده‌ام. اما اگر انصاف داشته باشی و یادت باشد، من بیشترین تلاش را برای بهبودی و سلامت تو انجام دادم، پس چرا می آیی و عذابم می دهی؟

در کنار همه‌ی بدی هایی که داشتی، در مواقع بسیار نادری که حالت کمی خوب بود، می شد با تو درد دل و از زندگی گلایه کرد. هزار افسوس و حیف از آن لحظه های ناب که دیگر در دسترس نیستند، هرچند، از اینکه این زندگی نکبتی را تمام کرده ای به تو حسودیم می شود و از طرفی دیگر، بودنت در این دنیا، جز عذاب چیزی برای فرزندانت نداشت. اما این حق مسلم است که خدا به من یک مامان خوب بدهکار است و همچنین یک بابای خوب!

این را بدان که هیچ کس نمی تواند جای تو را پُر کند، این را از این جهت می گویم که فقط یک مامان می‌تواند غم خوار فرزندش باشد. برای دنیا چه اهمیت دارد که من حالم خوب است یا نه. دیگران آن قدر به زندگی خود مشغول هستند و آن قدر گرفتاری و مشکلات دارند که دیگر جایی برای توجه و گوش دادن به مسائل بقیه ندارند.

می دانی مامان، در این قرن جدید، در این روزهایی که به سختی می گذرند، همه چیز گران شده است، حتی توجه دیگران، و عشق دیگر در نگاه اول رخ نمی دهد، مگر برای نوزادی تازه متولد که ناخواسته پا به این دنیای کثیف نگذاشته باشد و همین که چشمش به اولین نگاه مادر بیوفتد، از شوق گریه خواهد کرد، همان طور که من هم گریه کردم و اشک من شاید برای این بود که می دانستم چه روزهایی در پیش رو دارم.

مامان، از بعد تو، به نوشتن پناه آورده‌ام چون با هرکسی که می خواهم حرف بزنم، سدی بزرگ در مقابلم احساس می کنم و حرف ها در سینه‌ام یخ می زنند و نمی توانم دردی که در دل دارم را به زبان بیاورم. دیگران چنان بیگانه‌اند که گویی از یک سیاره‌ی دیگر آمده اند و من نیز هیچ زبان آنها را نمی فهمم.

مامان چطور برایت این همه سختی زندگی و روزگارم را شرح دهم. چطور بگویم از وابستگی هایم و این دل لعنتی، که چون پرنده ی مهاجری است که در سرزمینی غریب، صید صیادانی بی رحم شده است و بال‌هایش دیگر توانی برای پریدن ندارند.

آری مامان، چنان در گناه غرق شده ام که صدایم از سیاه چاله های عصیان دیگر به گوش خدا هم نمی‌رسد و من محکوم به زنده ماندن و زندگی کردن هستم، چنانچه می‌بینم که خدا بنده های خوبش را خیلی زود به نزد خودش می برد و مطمئناً خودت آن بالا شاهد این ماجرا هستی و یا اگر هم این کار را نمی کند، آنها را با بندگان خوبش همنشین می کند، به آنها پدران و مادران خوب می دهد و بنظرم این بالاترین نعمتی است که خدا می تواند به هر کسی که دلخواهش باشد بدهد و معلوم نیست من در زندگی های قبلی‌ام مرتکب چه گناهی شده ام که چنین والدینی نصیبم شده است. مگر یک نوزاد به وقت تولد پاک و معصوم نیست، پس چرا ما میلیون ها کودک داریم که به واسطه‌ی پدر و مادر خود، مورد ظلم قرار می گیرند؟

آری مامان، من هیچ به عدالت خدا اعتقاد ندارم چون اگر عدالتی وجود داشت، نه تو به اجبار ازدواج می‌کردی و نه من ناخواسته فرزند تو می شدم. اما از آنجایی که دنیا هیچ جای عدالت نیست، ما در قسمت سخت آن قرار گرفته ایم و تو و من به دلیل گناهان نکرده مان به عذابی سخت محکوم شده ایم.

مامان نمی دانم حالت خوب است یا نه، اما اگر خدا از گناهانی که در رابطه با فرزندانت نبوده، از تو عبور کرده است، باید بگویم من هم از ظلمی که به ما فرزندانت داشته ای، می گذرم فقط به این شرط که خدا هم دست از عذاب ما در این دنیا بردارد که بعید می دانم صدای من به آن بالا برسد.




24 اردیبهشت1403