مادر دوگانه ای از عشق و نفرت


مادر کلمه ای است که هم زمان دو احساس متفاوت را در من بر می انگیزاند و آن ها چیزی نیستند جز عشق و نفرت. این هم زمانی نمی تواند زیاد عجیب باشد یا شاید هم باشد، درست نمی دانم یا نمی فهمم یا درک نمی کنم اما هرچه هست، هم دلتنگ می شوم و هم خیالی آسوده دارم که دیگر رنج نمی کشم.

دوران دبستان بود که به پیشنهاد راضیه خواهر سومی تصمیم گرفتیم برای روز مادر کیک تهیه کنیم و به همین منظور از مدتی قبل پول توجیبی هایمان را پس انداز کردیم تا بتوانیم کیک بخریم و با این کار او را غافل گیر کنیم.

روز موعود فرا رسید و بدون اینکه مادر بفهمد کیک را در اتاق دیگری پنهان کردیم تا در فرصتی مناسب آن را برای مادر بیاوریم. هیجان زیادی داشتم تا عکس العمل مادرم را ببینم و خوشحال از اینکه توانسته بودیم با همه ی سختی های آن زمان پول خرید کیک را تهیه کنیم.

درست قبل از اینکه همه دور هم جمع شویم و بخواهیم مادرمان را غافل گیر کنیم سر موضوعی که یادم نیست چه بود، مادرم من را دعوا کرد. به همان اتاقی که کیک را آنجا پنهان کرده بودیم پناه بردم و گریه کردم. کلی توی ذوقم خورده بود. با آن ذهن کودکانه ای که داشتم برایم سنگین تمام شد که با چه شوقی روزها منتظر چنین تاریخی باشی اما درست لحظه ای می خواهی نتیجه ی کار را ببینی همه چیز خراب می شود.

تلاش می کنم که ذهنم را از خاطرات مادرم دور نگه دارم اما وقتی بیشتر عمرم را درگیر او بوده ام و زندگی ام آمیخته ای از درد و رنجی است که مادرم در من جا گذاشته است، چگونه می توانم گذشته را نادیده بگیرم و به چیز دیگری فکر کنم. هنوز هم وقتی صحبت از مرگ مادرم می شود بغض گلویم را فشار می دهد در صورتی که همزمان از او تنفر دارم.

هیچ وقت درک نکردم چرا او هیچ وقت نمی خواست حالش خوب باشد، چرا نمی خواست ما خوشحال باشیم و حتی اگر می خندیدم از نظر او کار ناشایسته ای انجام داده بودیم. کجای کار اشتباه بود و چه کسی باید جواب سوال ما را می داد؟

او همیشه تشنه ی محبت بود و از طرفی محبتی که ما به او عرضه می کردیم را پس می زد، انگار اصلا هیچ فرزندی از او زائیده نشده و بچه هایش بیگانگانی بودند که مجبور بود آن ها را هر طوری هست تحمل کند، به دندان بکشد و آن ها را از آب و گل بگیرد.

مادر نامفهوم ترین کلمه ی جهان است که هیچ گاه نتوانسته ام آن را درک کنم. درست مثل گمشده ای که خیلی وقت پیش آن را از دست داده ای و دیگر نشانی از آن را در خاطرت نداری و این می تواند در بی نهایت ضرب شود و بر حجم نافهمی ات بیافزاید.

من برای یک عمر حرف دارم، می توانم سال ها در مورد مادرم برای شما سخنرانی کنم. از این کار لذت می برم و همزمان اشک خواهم ریخت و همزمان نمی خواهم دوباره زخمی که بسته شده است را برایتان باز کنم اما چه کنم این آتشفشان گاهی بی اختیار فوران می کند و نمی شود جلویش را گرفت.

دو هفته ی پیش که دومین سالگردش بود بر سر مزارش نرفتم. راستش با خودم گفتم من که وقتی زنده بود هر کار از دستم بر می آمد برایش انجام دادم، دیگر رفتن بر سر قبرش چه سودی دارد، زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟

اما دلیل اصلی نرفتنم استرس و اضطرابی است که در روزهای اولیه فوت مادرم تجربه کرده ام. هر بار که می خواهیم مراسم سالگرد را برگزار کنیم، دوباره استرس به جانم می افتد و من را از درون می خورد و این بار که می خواستیم برای دومین سالگردش در کنار مزارش باشیم، بدنم قفل شده بود و دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم. پس نرفتم، با اینکه دلم می خواست آنجا باشم و بر روی سنگش آب بریزم و بر عکس حکاکی شده اش دستی بکشم اما ترجیح دادم تنها به دیدارش بروم درست مثل روزهایی که فقط من و او به یاد داریم و کسی نمی داند بین مان چه گذشته است.

اما فکر می کنم او هنوز زنده است و این را از صحبت با خواهرانم می فهمم. تکه هایی از وجود مادرم را در رفتار، کلام و نگاه خواهرانم می بینم. انگار روحش را در جسم دخترانش دمیده است.





21 دی 1401