مامان و معنی زندگی




داستان اول : مامان و معنی زندگی

الان که این متن را نگارش می کنم، بیش از یک سال از درگذشت مادرم یا بهتر است بگویم مامانم می گذرد، این طبیعی است که هر انسانی یک روز دنیا را ترک می کند، باید آن را پذیرفت و به زندگی ادامه داد اما گاهی نمی توان آنچه را که در گذشته رخ داده است را به آسانی پذیرفت و فراموش کرد.

چند ماهی بعد از فوت مادرم، چشم هایم خیس بودند، نه همیشه ولی معمولا قبل خواب با صدای بلند گریه می کردم و یا در طول روز اگر به یادش می افتادم، اشک از چشمانم جاری می شد. اما این رفتار طبیعی نبود، من کسی بودم که بیشتر از مادرم تنفر داشتم تا اینکه او را دوست داشته باشم، هرچند که زمان هایی هم بود که او را از صمیم قلب دوست می داشتم و عاشقش بودم اما رفتار دیکتاتورانه اش باعث ایجاد فاصله بین او و فرزندانش شده بود.

یک سال اول بعد از رفتنش سخت تر گذشت و الان کمی از شدت تنش های درونی ام کاسته شده است ولی آثار رنجی که در گذشته متحمل شده ام هنوز پابرجا است. گاهی وقت ها ناخود آگاه خاطرات مامان در ذهنم زنده می شوند و باورم نمی شود که بدن سردش در خاک آرام گرفته است، گویی که اصلا از ابتدا وجود نداشته و ما مامانمان را مدت ها قبل تر از دست داده ایم.

اگر بخواهم زندگینامه ای که با مامانم داشته ام را تعریف کنم، بایستی آن را به دو بخش تقسیم کرد، بخش اول مربوط به سال هایی که او تا حدودی سالم بود و می توانست روی پای خود راه برود ( هرچند همیشه پلاستیکی از انواع قرص و دارو را همراه داشت و حتی در مهمانی ها و مجالس آن را به همه نمایش می داد و همچنین چند عمل جراحی ریز و درشت هم در کارنامه اش داشت ) و بخش دوم مربوط به تقریبا نه سالی که زمین گیر شده بود و مراقبت ها و رنج های من و اطرافیانم بیشتر شده بود.

بخشی از کتاب :

چقدر به دوستانم که مادرانی دوست داشتنی، مهربان و حمایت کننده داشتند، رشک می بردم و چقدر عجیب بود که آن ها به مادرانشان وابسته نبودند، نه دائم به شان تلفن می زدند، نه به ملاقاتشان می رفتند، نه خوابشان را می دیدند و نه حتی به شان فکر می کردند. ولی من در طول روز بارها مجبور بودم فکر مادرم را از ذهنم برانم و حتی امروز که ده سال از مرگش می گذرد، اغلب پیش می آید که بی اختیار به سمت تلفن می روم تا با او تماس بگیرم.

مدتی بعد از مرگ مامان، بارها خواب او را می دیدم که از گور برخاسته و دوباره زنده شده است، این عجیب بود که چرا این خواب برایم تکرار می شود و در خواب دیگری که مامان دوباره زنده شده بود، من ناراحت بودم و دوست داشتم به او بگویم چرا دوباره برگشته است. انگار این دوباره زنده شدن های مامان حاوی یک پیغام از جانب او بود برای من، هرچند جز رنج چیزی دیگری را احساس نمی کردم.

من به مامانم وابسته بودم و از وقتی که او رفته است، احساس می کنم هیچ پشتوانه ی عاطفی ندارم، حس پوچی عمیق تر از قبل شده و من بزرگترین و شاید بدترین تکیه گاهم را از دست داده ام، دیگر کسی نیست که هنگام سختی ها به او پناه ببرم و از او بخواهم برایم دعا کند.

بخشی از کتاب :

برای بیمارانم توضیح می دهم کودکانی که مورد بد رفتاری قرار می گیرند، اغلب به سختی از خانواده نا کارآمدشان جدا می شوند، در حالی که کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آنها فاصله می گیرند. اصلا مگر یکی از وظایف والدین، قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست ؟

در خانه ی ما همیشه بحران بی داد می کرد، دو نفر که به اجبار بزرگترهایشان با هم ازدواج کرده بودن و شکاف های بزرگی بین شان قرار داشت و این باعث شده بود فرزندان قربانی این تصمیم احمقانه بزرگترها بشوند.

من هنوز نتوانسته ام از خانه جدا بشوم، زیاد تلاش کرده ام و راه های مختلفی را رفته ام اما همیشه دوباره به جای اول بازگشته ام.

اگر نویسنده ی کتاب در مورد بابا و معنی زندگی چیزی نوشته بود، در آن مورد هم حرفی برای گفتن داشتم.


داستان دوم : همنشینی با پائولا

بخشی از کتاب :

انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد، از انزوای محضی که مرگ را همراهی می کند، می ترسد. ما می کوشیم زندگی را دو نفره تجربه کنیم، ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم. کسی قادر نیست با ما یا به جای ما بمیرد. تصوری که یک انسان زنده از مردن دارد، به خود رها شدگی مطلق و بی چون و چراست. پائولا به من آموخت که چگونه انزوای مردن، دوجانبه است. از یکسو، بیمار با زندگی قطع رابطه می کند و نمی خواهد با آشکار ساختن ترس ها یا افکار هولناکش خانواده و دوستان را در هراس خویش شریک سازد. از سوی دیگر، دوستان هم خود را کنار می کشند، احساس بی کفایتی و ناشیگری می کنند، مرددند که چه بگویند یا چه بکنند، و تمایلی به نزدیکی بیش از حد با چشم انداز مرگ خویش ندارند.

آشنایی با پائولا که مبتلا به سرطان سینه است باعث تحولی در روند درمان و یادگیری دکتر یالوم می شود و آن دو در ادامه همکاری های زیادی در ضمینه کمک به بیماران سرطانی انجام می دهند. بعد ها جلسات درمانی گروهی تبدیل به محلی برای پژوهش و شناخت راه کارهایی می شود که می تواند به بیماران کمک بیشتری کند، هرچند که همکاری دکتر یالوم و پائولا عمر زیادی ندارد و آن دو بعد از دوره ای پر فراز و نشیب، همکاری شان به پایان می رسد ولی دوستی بین آنها باقی می ماند و پائولا تبدیل به کسی می شود که یالوم از او برای ادامه تحقیقات و پژوهش هایش الهام می گیرد ولی پیش می آید که در دوره ای نسبتا طولانی او را فراموش کند.

خواندن این بخش من را یاد زمانی انداخت که خواهرم مبتلا به سرطان شده بود و من اولین نفر از خانواده بودم که از این موضوع مطلع شدم و هیچ وقت نفهمیدم که چرا خواهرم از بین همه خواهران و برادرانش من را انتخاب کرده بود تا نفر اولی باشم که از ابتلای او به سرطان با خبر شوم.

قبل از مرگ مادرم، این اتفاق شوک بزرگی برای من محسوب می شد و باورش برایم کمی سخت بود. تبدیل به دیوانه ای سرگردان شده بودم، همه جا اشک می ریختم، داخل اتوبوس، هنگام پیاده روی در خیابان و وقتی که که به عکس های خواهرم نگاه می کردم.

روزهای که همراه او برای شیمی درمانی می رفتم سخت پریشان بودم اما سعی می کردم خودم را قوی نشان دهم. همزمان مشغول درمان مامان هم بودم و این که باید در یک زمان با سرطان و نگهداری از یک سالمند مواجه شوم، به شدت خسته ام می کرد. بعد دیگر نتوانستم ادامه دهم، هر بار پریشان تر از قبل بودم.

تصمیم گرفتم یک نفر را برای مراقبت انتخاب کنم و آن یکی را به بقیه خانواده بسپارم. از آن جایی که نگهداری از مامان کار طاقت فرساتری بود و فقط از عهده من بر می آمد، مسئولیت خواهر را به بقیه سپردم، هرچند که دلم می خواست هم زمان در کنار هر دویشان باشم.

حالا بعد از گذشت دوسال، مامان رفته است و خواهرم بهبود پیدا کرده ولی آثار سرطان هنوز در وجود او باقی مانده و بایستی همیشه تحت نظر دکتر باشد.

داستان سوم :تسکین از نوع جنوبی

سومین داستان شرح جلسه درمان گروهی یک روزه ای است که دکتر یالوم در حضور دستیارانش انجام می دهد و او با بیمارانی که هر کدام مشکل خاصی دارند مواجه می شود. بزرگ ترین چالش او پیش بردن جلسه است و اینکه چطور بتواند گروه را طوری مدیریت کند که جلوی دستیارانش سربلند بیرون آید. در این بین بیماری به نام ماگنولیا توجه او را به خود جلب می کند و مسیر درمان دچار پیچیدگی های خاص خودش می شود.

ماگنولیا او را یاد مادرش می اندازد که به تازگی درگذشته است و بعد پایان جلسه گروهی، با اینکه تمام افراد با رضایت جلسه را ترک می کنند و همچنین دستیارانش او را مورد ستایش قرار می دهند اما دکتر یالوم دچار غذاب وجدان می شود و احساس می کند رفتارش با ماگنولیا درست نبوده است، برای همین در آخرین دیداری که او را می بیند می خواهد بداند که از دستش دلخور است یا نه ؟

بخشی از کتاب :

در جایی ماگنولیا به دکتر یالوم می گوید :

«شاید جایش نیست اینو بگم دکتر، ولی فکر می کنم تو هم مثل منی، تو هم خیلی دلت برای مامانت تنگ شده. دکترا هم مامان لازم دارن، همان طور که که مامانا هم مامان لازم دارن»

و در جایی دیگر دکتر یالوم می گوید :

فکر کردم چقدر عجیب است منی که زندگی ام را وقف درک دنیای دیگران کرده ام، تا پیش از ملاقات با ماگنولیا، واقعا نفهمیده بودم کسانی که به اسطوره تبدیلشان می کنیم، خود گرفتار اسطوره اند. نومید می شوند؛ در مرگ مادری به سوگ می نشینند؛ به دنبال شادی اند؛ آن ها هم بر زندگی خشم می گیرند و ممکن است لازم باشد خود را فلج و ناتوان کنند تا دست از بخشیدن بردارند.

داستان چهارم : هفت درست پیشرفته در درمان سوگ

داستان مربوط به دوره درمانی نسبتا طولانی که پنج سال به طول می انجامد می باشد و دکتر یالوم سعی دارد به زنی به نام ایرن که از دوستان خانوادگی اش محسوب می شود، کمک کند تا بتواند سوگ همسرش را پشت سر بگذارد و به زندگی طبیعی اش باز برگردد.

قبل از درمان این بیمار، او و همکارانش روی عده ای از زنانی که به تازگی همسرانشان را از دست داده اند، تحقیقاتی انجام می دهند ولی نکته مهم اینجاست که هیچ یک از نتایج بدست آمده از مطالعات بر روی این زنان بیوه، در معالجه ایرن کارآمد نیست و او نیز یک مورد خاص محسوب می شود.

در طی پنج سال طول درمان، این دکتر یالوم است که بیشتر از ایرن می آموزد و سعی می کند روش های جدیدی را در درمان او کشف کند و در نهایت به نتایج خوبی دست پیدا می کند.

داستان پنجم و ششم

دو داستان آخر بر اساس واقعیت نیستند و ساخته تخیل نویسنده هستند. دکتر یالوم سعی دارد در این داستان ها اشاره ای کند به روند کار خود درمانگران و چالش هایی که در طول سال ها با آن ها مواجه هستند. او اعتقاد دارد که درمانگر هم می بایست هر بار از بیمار خود چیزهایی یاد بگیرد و اگر در روند کار خود دچار تغییری نشود، شبیه به ماشینی می شود که می خواهد به صورت مکانیکی ذهن بیمار را درمان کند.


و در پایان :

در بیشتر داستان ها، بیماران یا به صورت مستقیم باید با مرگ مواجه شوند یا اینکه در سوگ دیگری نشسته اند و در بحران به سر می برند و چالش اصلی هر دو گروه پذیرش یک چیز است، مرگ.

آمار دقیقی در دست ندارم ولی می دانم هر انسانی حداقل چند باری به مرگ در طول زندگی اش فکر کرده است، در مواردی که فرد به بیماری های روانی از جمله افسردگی دچار شده باشد، ممکن است برای رهایی از درد و رنجی که او را آزار می دهد به این فکر کند که چطور می شود خود را از شر این زندگی ملال آور خلاص کند، شکل گیری این اندیشه زمانی خطرناک می شود که ما قدر زنده بودن را ندانیم و درک نکنیم که درست در مقابل ما بیمارانی قرار دارند که چیزی از عمرشان باقی نمانده است و درست در زمانی که همه چیز رو به پایان است، معنا و مفهموم زندگی را درک می کنند هرچند که این کار خیلی دیر اتفاق افتاده است.

هنگام مطالعه داستان ها، چیزی در وجودم به من نهیب می زد، اینکه چقدر نعمت زنده بودن را در ذهنم ضایع و بی ارزش کرده ام و بارها اندیشه ام که چگونه می توانم خودم را از زندگی محروم کنم، در صورتی که آدم هایی هم هستند که ثانیه ثانیه عمرشان ارزشمند شده است چون چیزی به پایان عمرشان باقی نمانده است.

وقتی خودم را جای آن ها تصور می کنم، تمام وجودم پر از ترس و اضطراب می شود. با خود می گویم که دارم کجا را اشتباه می روم و چرا اینقدر نسبت به زندگی ناسپاس شده ام. البته گاهی به خود این حق را می دهم که از روزگار شکایت کنم، از شرایط سخت و دشواری که باعث بروز بیماری در من شده است، ولی آیا زندگی ارزش این را ندارد که یک بار دیگر به آن فرصت بدهیم تا روی خوشش را به ما نشان دهد ؟

بهتر است از همه ی زندگی استفاده کنیم.برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم، هیچ چیز جز یک قلعه سوخته.



پ ن 1 : پیشنهاد می کنم این کتاب را با ترجمه خانم دکتر سپیده حبیب مطالعه کنید.

پ ن 2 : با تشکر از دوست ویرگولی بزرگوار بابت معرفی این کتاب به من.




15 بهمن 1400

علی دادخواه