نانوا هم جوش شیرین می زند...
مکافات مامان و آنچه از خود به جا گذاشت
به نام خدا
مکافات مامان و میراثی که جز درد چیزی دیگری نیست
صبح روز شنبه، ششم دی سال 1399، در هوایی بسیار سرد، مامان که چند روز بیهوش بود، پس از تحمل چندین سال بیماری، دچار ایست قلبی می شود و چشم از دنیا می بندد. این اتفاق در حالی افتاد که هیچ یک از اعضای خانواده در کنارش حضور نداشتند، یک پایان غم انگیز برای مامان.
بابا کمی مانده به ساعت هشت صبح به بیمارستان می رسد، به او اطلاع می دهند که مامان تمام کرده و اکنون در سردخانه است. پس از انجام کارهای اداری، به سردخانه ی بهشت رضا (ع) منتقل می شود و روز بعد به تاریخ هفت دی، در یک روز بسیار سرد زمستانی، او را با دست های خودم داخل قبر می گذارم و بعد یک نفر تلقین می خواند و من آرام بر شانه ی مامان می زنم. بدنش را طوری قرار داده ام که صورتش به سمت قبله باشد. علت تأخیر در به خاکسپاری نبودن من در مشهد بود.
سه سال می گذرد و من آرام آرام می توانم به آنچه که در زندگی ام رخ داده است فکر کنم و بتوانم در مورد موضوع مامان با بقیه اعضای خانواده حرف بزنم و این هیچ کار آسانی نیست چون گذشته آن قدر سیاه و تلخ است که همه از جمله خودم ترجیح می دهیم به آن مراجعه نکنیم اما نمی دانم چه مرضی بر جانم افتاده است که دلم می خواهد این پرونده ی مختومه را دوباره باز کنم و نگاهی دوباره به آن بیندازم.
یک نوع رخوت و سستی در نوشتن همیشه موجب می شود که نتوانم مطلبی طولانی بنویسم و یا موضوعی را آنقدر در ذهنم نگه می دارم که از صرافت نوشتنش می افتم. پس تصمیم گرفتم هر زمان که حالم مساعد بود، همان موقع هر چیزی در مورد مامان به ذهنم می رسد را یادداشت و در همان لحظه منتشر کنم، وگرنه ممکن است بعدنی وجود نداشته باشد و همه چیز را با خودم به گور ببرم همان طور که مامان قسمتی از خاطرات و زندگی نامه اش را با خود برد و دیگر هیچ نمی شود به آنها دسترسی داشت.
ممکن است بازگویی خاطرات گذشته ام آنقدر هم جالب از کار در نیاید، اما شاید من هم بتوانم به مانند پیتر هانتکه در جستارهای پراکنده، شرحی از رنج های اعضای خانواده ام را بنویسم که مربوط به سال هایی می شود که مامان زنده بود. البته هنوز فرصت نکرده ام که کتاب این نویسنده یعنی چنان ناکام که خالی از آرزو را بخوانم، اما امیدوارم بتوانم در اولین فرصت آن را مطالعه کنم.
وجه اشتراک من و پیتر هانتکه در این است که مامان من هم به طریقی خودش را از زندگی محروم کرد و من همیشه دلم می خواست در این مورد بنویسم اما رنج و دردی داشتم که نمی گذاشت دست به قلم ببرم و نسبت به این کار سردی شدیدی احساس می کردم چنانچه که بارها گفته ام در بعضی اوقات، به دلیلی ناشناخته، از نوشتن متنفر می شوم.
اما اینکه چرا مامان در تنهایی مُرد می بایست ابتدا به گذشته مراجعه کرد و دلایل بسیاری را بررسی نمود که البته هیچ کار آسانی نیست، به این دلیل که زندگینامه ی مادرم پیچیدگی های خاص خودش را دارد و من باید برای شناخت و تحلیل رفتارهایش، دست به تحقیق و پرسش از اعضای خانواده بزنم که شاید در ظاهر کار ساده ای باشد، اما همانطور که قبل تر هم اشاره کردم، گذشته آنقدر سیاه است که به راحتی نمی شود به آن مراجعه کرد.
همیشه این سوال را از خود می پرسم که چه فرقی بین یک دیکتاتور و یک پدر یا مادر ظالم است؟ اولی چند میلیون نفر و دومی یک یا چند نفر را شکنجه و آزار می دهد. بنظرم تفاوت زیادی نخواهد داشت و اتفاقی که می افتد این است که آثار آن شکنجه ها تا آخر عمر روی جسم و روان انسان باقی خواهد ماند.
اما در ادامه باید به پرسش های زیر پاسخ داد :
مامان به چه علت باعث مرگ زود هنگام خود شد؟
مامان چه ظلمی به فرزندان خود کرد؟
مامان چرا در تنهایی از دنیا رفت؟
و نقش بابا در این زندگی ظالمانه چه بود؟
برای پاسخ به این پرسش ها نیاز است که سرنخی را پیدا کرده و از آن برای شروع استفاده کنم. امروز بعد از مدت ها توانستم چند سوال از خواهر بزرگم بپرسم و جالب اینجاست که خیلی وقت است که می خواهم این پرسش ها را از او بپرسم اما هر بار یک مانع درونی جلویم را می گیرد و امروز که برای سومین سالگرد فوت مامان دور هم جمع شده بودیم، بالاخره توانستم این طلسم را بشکنم.
با خواهرم مریم صحبت کردم اما فرصت کافی وجود نداشت تا به صورت کامل اطلاعات لازم را از او کسب کنم و همچنین این تحقیق اگر در حضور دو نفر از خواهرانم انجام شود بهتر است چون هر جا اگر نکته ای جا بماند، خواهر دیگرم می تواند آن را یاد آوری کند و در حال حاضر مریم کتاب تاریخ زنده ی خانواده ی ما محسوب می شود.
همچنین می بایست موضوعات دیگری را هم بررسی کرد از جمله رفتارهای جداگانه ی مامانم با هر یک از فرزندانش که البته من نمی توانم به تک تک آنها بپردازم، چون شاید بقیه اعضای خانواده ام دوست نداشته باشند من در مورد مسائل خصوصی آنها که به مامانم مربوط می شود حرفی بزنم و سعی می کنم در حالت کلی به آنها بپردازم. البته قصد دارم در مطلبی جداگانه بخش هایی از زندگی ام را شرح دهم که مربوط می شود به دوره هایی که به خاطر رفتار اشتباه مادرم، بیشترین آسیب ها به من وارد شد.
امیدوارم این پراکنده نویسی ها در نهایت بتواند آن بار روحی و روانی را از شانه هایم بر دارد و همچنین یک تاریخچه ی منسجم از زندگی مامانم را به خواننده ارائه کرده باشم.
8 دی 1402
یک روز بعد از سومین سالگرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه قرض الحسنه ها مامانم را کشتند(2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعد از مدت ها سلام مامان
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک روز آفتابی در زمستان