نامه ای به مادرم که دیگر نیست




سلام مادر. نمی پرسم حالت چطور است، چون از آن دنیا خبر ندارم. ولی امیدوارم خدا از سر گناهان ما بگذرد تا حداقل آخرت مان خوب باشد، ما که از دنیا خیری ندیدیم و نفهمیدیم چه بر سرمان گذشت اما شاید آن طرف اوضاع بهتر شود.

از وقتی رفته ای شرایط تغییر چندانی نکرده است. فکر می کردم تنها مشکل حال بد تو باشد و اگر شفا پیدا کنی یا اینکه خدا جانت را بگیرد و از این همه رنج آسوده شوی، همه چیز خوب می شود. اما زهی خیال باطل. خدا می داند چه شب هایی پشت پنجره فولاد برایت دعا می کردم. چقدر التماس امام رضا ع را می کردم که شفایت بدهد.

ولی باز هم خدا رو شکر. جواب آن همه دعا و التماس این شد که تو بالاخره شفا پیدا کردی، حالت خوب شد و از دست آن همه درد نجات پیدا کردی. خوش به سعادتت. آن قدر نزد خدا و امام رضا ع آبرو داشتی که بعد از یک عمر سختی، به دیار باقی شتافتی و همه ی ما را اینجا با رنج های مان تنها گذاشتی.

به تو حسودیم می شود. با اینکه با اخلاق و رفتارت همه را اذیت می کردی و کسی دل خوشی از تو نداشت، با این که هیچ خاطره ی خوبی از خود باقی نگذاشتی و با این که هیچ وقت مادر خوبی نبودی، اما فرزندانت تو را دوست داشتند.

نمی گویم که من پسر خوبی بوده ام و برایت سنگ تمام گذاشته ام، اما هر چه در توانم بود برای تو خرج کردم تا حالت بهتر شود، تا دوباره سرپا شوی و شاید بتوانی نقش یک مادر خوب را برای مان ایفا کنی. اما خب نشد و قرار نیست همیشه آرزوهای مان رنگ حقیقت به خود بگیرند. ولی خوش به حالت که حداقل فرزندی چون من را داشتی که آخر پیری عصای دستت بود. پسری که دلش از تو خون بود اما از طرفی عاشقت هم بود.

با خودم می گویم به وقت پیری چه کسی به داد من خواهد رسید؟ منی که فرزندی ندارم و معلوم هم نیست که آیا در آینده داشته باشم یا نه، ولی همانطور که بالاتر گفتم، خاطرت پیش خدا خیلی عزیز بوده است که بچه های خوبی داشته ای. پاداش یک عمر مصیبت و ظلمی که از زندگی دیده ای را خدا برایت جبران کرده است.

اما من چی؟ چه کسی برایم پشت پنجره ی فولاد دعا کند و اشک بریزد؟ چه کسی وقتی پیر و فرتوت شدم دستم را بگیرد. چه کسی به من مهر بورزد؟ و چه کسی عاشقانه من را دوست داشته باشد؟





3 مهر 1401

علی دادخواه