نانوا هم جوش شیرین می زند...
نامه به مامان

سلام مامان، میدانم که اکنون خوشبخت هستی و افسوس که آن را نمیتوان با دیگری تقسیم کنی. اما من خوشحالم از اینکه رنجهایت پایان یافته است و دیگر در جهان ما آدمهای به ظاهر زنده، زندگانی نمیکنی. همیشه به آخرین گفت و گوهایی که با هم داشتیم میاندیشم، آخرین ماههای زندگیات، زمانهای بسیار ناب و اندکی که حال روحیات بهتر بود و تو تبدیل به یک مادر واقعی میشدی و من هم چون طفلی بی پناه، در این دنیای پر از تلاطم، به دامن پر از مهر تو پناه میآوردم. آه که چنین لحظاتی چه عمر کوتاهی دارند.
مامان این را باید بدانی که آدمها در زندگیام ماندگار نیستند، البته این را خود خواستهام و هیچ شکایتی هم ندارم، اما گاهی طوفان روزگار چنان به شدت میوزد که انسان نیاز به همین آدمهایی دارد که از خود دور کرده است، نیاز دارد به هر ریسمانی چنگ اندازد حتی اگر بخواهد فقط برای لحظهای کوتاه خود را استوار نگه دارد که همان هم غنیمت است و باید قدرش را دانست.
اما مامان، هیچ میدانی که من خود کسی هستم که تمام ریسمانها را به دست خود بریدهام و اینک در گردباد زندگی میچرخم و هیچ پناهگاهی برای دل رنجیده و خستهام نیست. شاید که نه، ولی حتماً این را از خودت آموختهام، آنجا که نیاز به مهرت داشتم اما وجودت را از من دریغ کردی، پس یاد گرفتم ریشههایم را در هیچ خاکی استوار نکنم، چون بادی بی سرزمین، چون مرغی مهاجر و همیشه در حال سفر، سفری در درون خود برای پیدا کردن گمشتهای نمیدانم کیست. آری اینگونه است که مردان و زنان را از خود دور میکنم و هرکس که بخواهد نقش تو را برایم بازی کند، برای لحظهای او را تاب نمیآورم. مگر همهی زنان مانند تو نیستند؟ تو با من چه کردهای که دیگر نمیتوانم به کسی راه دلم را نشان بدهم؟
اما شاید تو راه درست را به من آموختهای، اینکه باید همیشه تنها بود چرا که انسان از ابتدا تا انتهای زندگیاش، فقط خودش را دارد و اینکه میگوید من با دیگرانم، دروغی بیش نیست. تو به من یاد دادی که گلیمم را خود به تنهایی باید از آب بیرون بکشم هرچند که تا الان در این درس مردود بودهام و هنوز آویزان این و آنم. من فقط فرار را درست یاد گرفتهام. هنرم مواجه نشدن با واقعیت است و همچنین انکار آن. حال همان اندک افرادی که میتوانستند نقش یک مادر را برایم ایفا کنند، از من رنجیده و دور شدهاند.
این میراث تو برای من چیز خوبی نیست، چون دیگر تحمل درد را ندارم، برای همین فقط میتوانم با دارو خود را سرپا نگه دارم هرچند که همیشه به این فکر میکنم که بودنم به چه کار میآید، من برای زنده بودن تمام دلایلم را خرج کردهام و تنها کسی که شاید حرف من را خوب بفهمد، باز خودت هستی که از آن جهان همه چیز را میبینی. باور کن که من خیلی وقت پیش تمام شدهام و به هیچ دردی نمیخورم، نه برای خود و نه برای دیگری.
به خوشبختیات حسودیام میشود. رنج برای مردگان نیست و این چه خوب است که بالاخره دنیا این اجازه را به انسان میدهد که از یک جایی به بعد از همهی دردها فارغ شود. اما کاش ما برای بازماندگان هیچ خاطرهی تلخی به یادگار نگذاریم، کاری که من حداقل سعی میکنم آن را درست انجام بدهم.
مامان، من آن قدر به این زندگی نکبتی عادت کردهام که اگر روزی خوشبختی به سراغم بیاید، هیچ بلد نیستم که از او استقبال کنم و یقین دارم اگر این اتفاق بیوفتد، من باز ناخواسته و به صورت غیر ارادی راهی خواهم یافت که از خوشبختی فرار کنم یا آن را از بین ببرم و این دیگر بدترین شکل ممکن است. البته من خوشبختی را ذاتاً دوست دارم، گاهی آن را از دور دیدهام، مثلا مادری را مشاهده کردم که با مهربانی با فرزند خود در پارک قدم میزند و آن دو با هم صمیمانه صحبت میکردند. اما برای من همه چیز از دور زیباست، مثل سرابی که هرچه به سمتش میروم، باز هم سراب است.
حالا که نیستی و من از رنج تو در امان هستم، چه خوب است که میتوانم برایت نامه بنویسم، هر که نداند فکر میکند من و تو چقدر به هم نزدیک بودهایم که اکنون که به دیدار حق شتافتهای، من این گونه بیقرارت شدهام، ولی چه باک، بگذار همه فکر کنند که من تنها کسی بودهام که تو را از صمیم قلب دوست داشتهام. این نوشتنها تنها راه نجات من هستند، تو تنها مخاطبی هستی که بی هیچ داوری، درکم میکنی. در این زمانهای که هر کس گرفتار مشکلات خودش است، چه کسی پیدا میشود که آدم غم خود را به او بگوید؟ پس من فقط میتوانم با دنیای مردگان حرف بزنم، با مامانم.
اول تابستان 1404
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به مادرم که دیگر نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالهای بعد از دیکتاتوری مامان
مطلبی دیگر از این انتشارات
عطر مامان، بوی نوزاد، بوی زن