نانوا هم جوش شیرین می زند...
یک روز آفتابی در زمستان
شنبه ظهر رفتم بهشت امام رضا علیه السلام، یک روز زمستانی گرم و آفتابی. سنگ رو تازه نصب کرده بودن و روش خاک گرفته بود، معلوم شد من اولین نفرم که می تونم با آب تمیزش کنم.
دوتا بطری و یک صندلی پلاستیکی تاشو با خودم آورده بودم. آب ریختم و با دستم خاک و گل رو از روی عکس مادرم تمیز کردم، بعد از این که سوره فاتحه و اخلاص رو خوندم، نشستم رو صندلی و یهو گریم گرفت.
صورتمو روی دستام گذاشته بودم، صدای گریه و شیون از اطراف میومد و مداحان که داشتن خیلی سوزناک روضه می خوندن.
همینطوری که حق حق گریه می کردم یک آقایی از کنارم رد شد، دستشو گذاشت رو شونم و گفت خدا بیامرزه و از من عبور کرد، یک لحظه حالم خیلی خوب شد و وقتی شونمو لمس کرد، احساس کردم یک نفر منو تو آغوش خودش گرفته و دیگه هیچ رنج و غمی ندارم.
ازش تشکر کردم اما تو حال و هوای خودم بودم و نتوستم چهرشو ببینم یا اینکه بفهمم از کجا اومد و از کدوم طرف رفت.
27 دی 1399
علی دادخواه
#موقت
مطلبی دیگر از این انتشارات
مکافات مامان و آنچه از خود به جا گذاشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبحانه با طعم مامان
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام مامان