"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه| کافه، من، او
|
توی کافه نشسته بودم و کتاب مرگ ایوان ایلیچ را میخواندم. به جایی که ایوان ایلیچ کم کم مرگ خود را میپذیرد رسیدم که سایه باریستا را بالای سرم دیدم. میدانستم اگر چیزی سفارش ندهم، نمیتوانم آنجا بمانم. این قانون اینجاست و قانون استثنا قائل نمیشود. این روزها مردم بی دلیل به کافه میروند. برای دیدن دوستشان، برای وقتگذرانی و حتی برای استفاده از وایفای رایگان. وایفای رایگان؟ چقدر بسیط.
بدون اینکه سرم را بالا کنم گفتم: همون همیشگی.
صدای ناشناسی گفت: ببخشید! من تازه کارمو اینجا شروع کردم.
صدای دختر به سرعت توجهم را جلب کرد. به بالا نگاه کردم. دختری که به طرز نسبتا ناشیانهای رژ لب زده بود و پوست رنگپریدهای داشت. نسبتا لاغر بود اما در مجموع اندام قابل قبولی داشت. موهای قهوهای روشناش از زیر مقنعهاش بیرون زده بود و چشمانی که از فرط تازهکار بودن نزدیک بود به گریه بیفتند.
گفتم: دو تا قهوه و یک لیوان آب جوش. یک قهوه و آب جوش رو الان بیار، یک قهوه هم وقتی کارت تموم شد و میخواستی بری. کنارش هرچی خواستی برای خودت بردار و بیا کارت دارم.
چشمان دخترک به وضوح گرد شده بود مشخص بود میخواهد چیزی بگوید، اما چشمان بیتفاوتم را که دید منصرف شد. به سرعت میز را ترک کرد. دیدمش که پشت پیشخوان رفت و با مسئول کافه درِ گوشی صحبت کرد. سپس نگاهی با تعجب به من انداخت و چند ثانیه خیره شد. با بیمیلی نگاهم را از او دزدیدم و به ادامه زندگی ایوان ایلیچ پرداختم. چند دقیقه بعد آب جوش و قهوه روی میزم بود.
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم تشکر کردم و رفت اما تمام مدت سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم. این موضوع کلافهام میکند. دلم نمیخواهد کسی من را اینگونه نگاه کند. کمی گل ختمی از جیبم در آوردم و داخل آب جوش ریختم. کمی از آن چشیدم، کمی هم قهوه نوشیدم و دوباره بازگشتم به سراغ ایوان ایلیچ.
پس از چند ساعت و در حالی که غرق در کتاب بودم، دوباره سایه را بالای سرم دیدم. دخترک کنار میز ایستاده بود در حالی که در دستش یک اسپرسو و یک لاته بود. اشاره کردم که بنشیند. اسپرسو را جلوی من گذاشت، لاته را جلوی خودش و نشست.
پرسیدم: از من میترسی؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: نه چرا باید بترسم؟
پرسیدم: مردم زیاد علاقهای به دیدن چهرههایی مثل چهره من ندارن. توام زیاد منو نگاه میکنی. این حس خوبی بهم نمیده. البته چند روز که اینجا کار کنی واست طبیعی میشه. اما همین چند روز من زیاد عذاب میکشم. لطفا فکر کن که من رو نمیبینی. حتی لازم نیست بیای و ازم بپرسی چی میخوام همیشه همون چیزی که امروز سفارش دادم رو بیار. دوتا قهوه یه لیوان آب جوش و هرچی خودت دوست داری.
سرش را پایین انداخته بود و به لاتهاش نگاه میکرد. با همان سر تایید کرد.
خواستم بحث را عوض کنم. پرسیدم: پرویز چی شد؟ پیش خدمت قبلی.
سرش را بالا آورد دوباره به چهرهام نگاه کرد. گفت: نمیدونم. من تازه اومدم. ولی انگار یک مشکلی برای خانوادش پیش اومده. یعنی شما نمیدونین؟
گفتم: نه نمیدونستم. امیدوارم حالش خوب باشه. فردا که برگشتی سرکار. برو پیش همون کسی که استخدامت کرده. بگو زنگ بزنه به پرویز و هرچی میخواد واسش فراهم کنه. اگه پولی چیزی لازم داشت بهش بده.
گفت: چرا خودتون بهش نمیگین؟
-یکم پیچیده است. نمیخوام طوری باشه که انگار دارم دستور میدم بهش. اون اینجا رو خوب اداره میکنه و من نمیخوام تو کارش دخالت کنم.
سری تکان داد، کمی از لاتهاش نوشید. مشخص بود که کم کم اعتماد به نفسش در حال افزایش است.
رو به من کرد و گفت: میتونم بپرسم صورتتون چی شده؟
گفتم: آره میتونی بپرسی اما احتمالا جوابتو نمیدم.
نگاهش کردم. لبخند زد. لبخندش من را نیز وادار به خنده کرد. گفتم: خیلی خوب. صورتم سوخته. توی یک تصادف. قضیه برمیگرده به حدود ده سال قبل، خونهمون آتیش گرفته بود. همسرم داشت روغن سرخ میکرد. که روغن آتیش گرفت. هول شد و میخواست با آب، آتیش روی روغن رو خاموش کنه، تابه رو گذاشت توی سینک و آب رو باز کرد. اما آب روغن رو پرتاب کرد بیرون و فرش آتیش گرفت و خیلی سریع کل خونه آتیش گرفت. توی همون آتیش سوزی (به صورتم اشاره کردم:) این اتفاق افتاد.
سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:« متاسفم.» بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:«سخت نیست؟»
یک جرعه از قهوه نوشیدم و گفت:« چی؟ اینکه صورتم اینطوری شده؟ یا اینکه با این صورت میام توی خیابون؟»
شانهای بالا انداخت و گفت:« خوب... هردوش»
گفتم: « سوختن صورت سخت بود اما دیگه نیست. اما اینکه مجبورم نگاه مردم رو تحمل کنم سخته. قبلا فکر میکردم طبیعی میشه برام. اما نمیشه. میدونی چی سختش میکنه؟ اینکه میدونم اون کسی که توی کافه، رستوران، خیابون یا هرجای دیگه به من خیره نگاه میکنه، دیگه هیچوقت من رو نمیبینه حتی شاید من رو یادش نیاد. اما اون نگاه خیره همیشه توی ذهن من میمونه. پس زمینه ذهن من پر از آدمهایی که توی خیابون گذرا تنها یکبار دیدمشون اما اون نگاه خیره توی ذهنم مونده. اما کسانی که توی زندگیم زیاد می بینم، اونها حتی نگاه خیرهشون اذیتم نمیکنه. دنیای عجیبیه. مگه نه؟»
همچنان به لاتهاش خیره شده بود. گفت:« گمون کنم.»
کتاب را از روی میز برداشتم و گفتم:« خیلی خوب، قهوهتو بخور و برو به کارهات برس. چیزهایی که گفتم بهت رو یادت نره.»
دختر سریع بلند شد و رفت. زیر چشمی رفتنش را تماشا کردم. برای اولین بار از وقتی دیدمش با خودم گفتم چقدر تماشایی است. دلم میخواست تلافی تمام نگاههای خیرهای که تا آن روز به من شده بود، یک جا با نگاه به این موجود تماشایی جبران کنم.
از روز بعد کارم تماشا کردن آن موجود بود. فهمیده بودم که اسمش سارا است. حدود ۲۴ سال سن داشت و دانشجو بود. پیشخدمت شیفت عصر بود. دقیقا همان زمانی که من به کافه میرفتم. دیگر نمیتوانستم کتاب بخوانم. کارم تنها تماشای او بود. تنها برای اینکه بیشتر او را ببینم و حتی شده چند کلمه با او حرف بزنم، پس از ۱۰ سال عادتم را تغییر داده بودم.یک روز لاته میخواستم، یک روز میلک شیک، روز دیگر چای و روز بعد لیموناد. تنها برای اینکه بتواند چند ثانیه سرم را بالا کرده و به چشمانش نگاه کنم. متوجه شده بودم که دیگر نگاهش حتی اگر از مدت زمان ممنوعه عبور کند، برایم آزار دهنده نیست. مدت زمان ممنوعه مقداری بود که اگر یک نفر بیش از آن به من نگاه میکرد، استرس میگرفتم. اما داخل چشمان این دختر چیزی بود که حتی اگر ساعتها به من خیره میشد و حتی اگر میدانستم که تنها در حال نگاه کردن زخمهای روی صورتم است، باز هم استرس نمیگرفتم.
در شرایط بدی بودم. از یک طرف این دختر به نوعی کارمند من بود، اگرچه به طور مستقیم زیر دست من کار نمیکرد. بنابراین اگر به او پیشنهادی میدادم، ممکن بود صرفا به خاطر آنکه تصور میکند من کارفرمای او هستم، در منگنه قرار بگیرد. مثلا تصور کند که اگر جواب منفی بدهد، ممکن است از کار اخراجش کنم. از طرفی حتی اگر جواب مثبت می داد هم هرگز نمی فهمیدم که این جواب مثبت را برای خودم داده است، یا موقعیتی که در آن قرار دارد.
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را از این شرایط خلاص کنم. به حسام، گرداننده کافه زنگ زدم و او را به خانهام دعوت کردم. به او کل کافه را بخشیدم. گفتم که فقط ماهیانه درصدی از سود کافه را به من بدهد. با اشتیاق قبول کرد. در واقع کافه همان زمان هم مال او بود. اما اکنون دیگر رسمی شده بود. همچنین از او خواستم که بخشی از سود خودم را به خدمتکارها بدهد و این موضوع را فردا اعلام کند. میخواستم مطمئن شوم که سارا متوجه میشود که من دیگر کارفرمای او نیستم.
فردا به محض آنکه ورود به کافه ، متوجه نگاه سنگین پیشخدمتها بر روی خودم شدم. وقتی سارا برای دادن قهوه به سراغم آمد حس خاصی در نگاهش متوجه شدم. آن روز لیموناد خواستم. یک لیموناد خنک. چند روز دیگر گذشت و بالاخره دلم را به دریا زدم. طی این مدت تفاوت در رفتارش کاملا آشکار شده بود. قبلا یک حس ترس و فاصله احساس میکردم. حس میکردم تلاش میکند با من مانند کارفرما برخورد کند. اما از آن روز به بعد مانند یک دوست با من رفتار میکرد. قدرت سرمایه همین است. انسانها را از شما دور میکند چرا که تصور میکنند شما متعلق به دنیای دیگری هستید. اما سارا از آن روز که دیگر من را به چشم کارفرما نگاه نمیکرد، موقع دریافت سفارش به من لبخند میزد. چیزی که قبلا حتی یکبار هم ندیده بودم.
هنگامی که آمده بود تا سفارشم را بگیرد، گفتم: اگه میشه وقتی خواستی بری بیا تا با هم حرف بزنیم.
کمی حس ترس را در چشمانش دیدم، با سر تایید کرد و رفت. مطمئنم تا وقتی میخواست برود، این حس درون وجودش بود. این اضطراب که چه چیز میخواهم بگویم. وقتی تمام شد آمد و روبروام نشست.
گفتم: « میدونی. چیزی که میخوام بهت بگم یکم سخته. میخوام بدونی هیچ فشاری از من روی تو نیست. که البته میدونم که میدونی. بعلاوه نمیخوام تصور کنی که باید الان جواب بدی. میتونی فقط فکر کنی اما میخوام بهم بگی که بهش فکر میکنی یا نه.»
انگار فهمیده بود که میخواهم چه بگویم خواست صحبت کند که صحبتش را قطع کردم:« میخواستم اگه میشه دعوتت کنم به شام. البته لازم نیست الان جواب بدی یا هر زمان دیگهای فقط میخوام بهش فکر کنی. حتی اگر جوابت منفی باشه هم من قبول میکنم.»
کمی مکث کرد و گفت:« شما آدم خوبی هستین. من با کمال میل قبول میکنم.»
قلبم شروع به تپش کرد. خون به صورتم دوید و سرخ شد، لبخندی زدم و گفتم:« خوبه. خیلی خوبه. یعنی عالیه.»
از آن روز هرروز میدیدمش. هرروزی که بیدار میشدم. به جای کار، کافه، کتاب، همه چیز شده بود سارا. مطلقا همه چیز. اما یک چیز درست نبود. من انتظار داشتم که حداقل یکبار. فقط یکبار عبارت دوستت دارم را به کار ببرد. اما او هرگز این جمله را نمیگفت. انگار همیشه یک حائل بین ما بود. انگار یک دیوار نامرئی بود که هرگز شکسته نمیشد.
خودم را فریب میدادم که شاید یک روز این دیوار شکسته شود. اما آن روز چیز دیگری شکسته شد. یک روز بهاری، که هوا ابری بود، بوی نم همه جا را برداشته بود و باران نرمی به صورت میبارید، در حالی که روی نیمکت یک پارک نشسته بودیم، برگشت و به من گفت که باید برود، باید همه چیز را بگذارد و برود.
پرسیدم چرا؟ جوابی نداد. گفت نمیتواند بگوید چرا تنها میداند که این مسیر انتهایی ندارد. و رفت.
و من اینجا هستم، بالای بلندترین پل شهر که آخرین جملات این زندگینوشت را مینویسم. جملاتی که تا چند دقیقه دیگر، آخرین چیزهایی است که از من میماند. وقتی جوان بودم، تصور میکردم میراث بزرگتری از خودم به جای می گذارم اما اکنون تنها چند جمله و یک جنازه از من باقی میماند.
میتوانید به تلگرام من هم سر بزنید:
https://t.me/ahmadsobhani
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: بلایی به نام باران
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: سایه های تردید
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای محله فقیرما