نقد و بررسی کتاب جزء از کل؛ یک کلِ شاهکار

من از ابتدا کمی با کتاب صوتی مشکل داشتم و چندان توی کتم نمی‌رفت که به جای خواندن نسخه چاپی آن، نسخه صوتی‌اش را گوش بدهم. هر چند که تا به حال چند کتاب را صوتی خوانده بودم، اما باز هم اولویتم کاغذبازی بود.
ولی راستش را که بخواهید، در این مدت اخیر به جهت افزایش سرسام‌آور قیمت کتب و نبود وقت‌ و فرصت مناسب، تن به شنیدن یکی از آثار باارزشی که روی گوشی‌ام بود دادم.
سال قبل قسمت مقدمه کتاب جز از کل را از روی همین نسخه صوتی شنیده بودم، ولی قانع نشدم که تا آخر همراهی‌اش کنم. این شد که در دم رهایش کردم.
چند وقت پیش به‌ طور اتفاقی، در مسیر دانشکده که بودم، تصمیم گرفتم دوباره این کتاب را از سر بگیرم. اما این مرتبه برخلاف بار قبل، کاملا وارد جریان و کشش داستان شدم و همه چیز برای همراهی این اثر مهیا شد.
این شد که من با این سرعت لاک‌پشت‌گونه‌ام در مطالع و شنیدن، ظرف ده یازده روز این کتاب بیست‌ودو ساعته را به اتمام رساندم.

شروع؛ زخمِ کاری نویسنده
"هیچ وقت نمی‌‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع، حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را. درس من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگ‌آمیزترین تنبیهش، سوای این که عادتم بدهد هیچ چیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود."
چنین جملاتی برای شروع یک رمان حکم گل زدن در ده دقیقه نخست یک بازی فوتبال را دارد؛ تو همه را مبهوت و میخ‌کوب می‌کنی که تا انتهای نود دقیقه دنبالت کنند. البته به شرطی که برای آن هشتاد دقیقه باقی‌مانده هم روایت جذابی در آستینت داشته باشی که باید اعتراف کرد استیو تولتز این ویژگی را دارا بود.
نویسنده به طریقی عالی کتاب را پی می‌گیرد و به وقتش داستان را از زبان پدر، مارتین دین، و در زمان لازم از زاویه پسر، جسپر، روایت می‌کند.
نوع روابط میان انسان‌ها در این رمان بسیار ویژه است؛ چه عشق میان زن و مرد، چه دوستی‌ها و چه روابط خانوادگی. در واقع نه آن چنان درگیر کلیشه‌های همیشگی ساخته‌شده از سر و شکل روابط می‌شود و نه در خلق یک فرم جدید از آن دچار توهم و خیالات می‌گردد. در یک کلام، تو از شیوه ارتباط شخصیت‌های داستان تعجب می‌کنی، اما برایت باورپذیر است.

پارادوکس زیبا؛ کشش فراوان داستانی پیرامون ملال زیستن
نکته حائز اهمیت بعدی این است که با وجود حجیم و در حقیقت بسیار حجیم بودن، روایت درگیر ملال نمی‌شود و مخاطب مدام به سمت ادامه ماجرا کشیده می‌شود.
در عین حال که کشش خوبی دارد، دست روی موضوعاتی بنیادی و سرشار از فرسودگی می‌گذارد. کتاب در این پارادوکس برنده می‌شود که مسائل بنیادی و فلسفی زیستن و بودن را به بهترین شکل روایتی گیرا، بازگو کند.
همین جا باید عرض کنم که مشخص است نویسنده بسیار مطالعه کرده، به ویژه در زمینه فلسفه و گریز زدن‌های پدر به آثار و مفاهیم فلسفی، این مسئله را به خوبی نشان می‌دهد. هرچند که چنین کاری بسیار خطرناک است؛ چون می‌تواند حس روشن‌فکرنما بودن نویسنده که قصد تحمیل نشخوارهای ذهنی حاصل از مطالعه را به مخاطب دارد، القا کند. اما من چنین حسی را تجربه نکردم. در حقیقت هر گاه که اسم فیلسوفی وسط می‌آمد، گوش‌هایم تیز می‌شد که ایرادی از نویسنده بگیرم که چرا بی‌خود و بی‌جهت اظهار فضل کرده، اما همواره این امر در جهت و در خدمت داستان بود.

ترجمه؛ هنری در حد خلق

هم‌چنین باید به ترجمه بی‌نظیر پیمان خاکسار‌ که توانایی شگفت‌آوری در برگرداندن آثار انگلیسی‌زبان به فارسی دارد، اشاره کرد. باید اعتراف کنم که این ترجمه هم به مانند ترجمه عامه‌پسند از این شخص، زندگی در پیش رو از لیلی گلستان و خداحافظ گاری کوپر از سروش حبیبی، به اندازه خود داستان روح من را ارضا کرد.

پایان‌بندی؛ مهم نیست!
درباره انتهای کتاب هم باید بگویم که مثل هر داستان دیگری که خواندم، کم‌ترین اهمیت را برایم داشت که چنین اثر خوبی چگونه به پایان می‌رسد. شاید بتوان گفت که صفحات پایانی قدری کش آمده‌اند، اما در نهایت، در سطحی مناسب و هم‌تراز با همه‌ کتاب به پایان‌ رسید و تصویر خودش را به زیبایی تکمیل کرد.

در آخر یکی از نقل‌‌قول‌های موردعلاقه‌ام‌ از کتاب را هم قرار می‌دهم؛
"نمی‌توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه‌ای در جهان باشم، ولی می‌توانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقاب‌های مختلف را امتحان کردم: خجالتی، دوست‌داشتنی، متفکر، خوش‌بین، شاداب، شکننده – این‌ ها نقاب‌های ساده‌ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب‌‌های پیچیده‌‌تری به صورت می‌‌زدم، محزون و شاداب، آسیب‌‌پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. این‌‌ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می‌‌بردند در نهایت رها کردم. از من بشنو: نقاب‌های پیچیده زنده‌ زنده تو را می‌خورند."