ژان والژان و ژاورِ درون خود را بشناسیم

تحلیلی بر دو شخصیت سریال بینوایان با اقتباس از کتاب ویکتورهوگو

بینوایان
بینوایان

همواره یک کتاب دو جلدی قطور در کتابخانه مادر، من را دعوت به مطالعه می کرد اما مشغله های روزانه هیچ گاه فراغتی فراهم نکرد تا شهامت باز کردن این کتاب را پیدا کنم. تا اینکه یکی از شبکه های فارسی زبان، پخش سریال بینوایان البته با اقتباس از کتاب ویکتورهوگو را آغاز کرد. فرصت را غنیمت شمردم تا با ژان والژان و دیگر شخصیت های این داستان آشنا شوم. تنها دورنمای من از بینوایان، ماجرای شمعدان ها و حرکت هوشمندانه کشیش بود. این سریال 6 قسمتی از روزهای آخر حبس ژان والژان در زندان پس از حدود 20 سال محکومیت آغاز می شود و تا مرگ او جلو می رود. فارغ از نقاط ضعف و قوت این سریال، می خواهم در این نوشتار تنها به تحلیل دو شخصیت ژان والژان و بازرس ژاور بر اساس آنچه در سریال پخش شد، بپردازم.

ماجرای میان ژان والژان و بازرس ژاور بیش از هرچیز من را به یاد این جمله از امام صادق(ع) در کتاب تذکره الاولیای عطار می اندازد: هر آن معصیت که اولِ آن ترس بُود و آخر آن عذر، بنده را به حق رساند و هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عُجب، بنده را از حق دور گرداند. مطیع با عُجب عاصی است و عاصی با عذر مطیع. (عُجب = غرور و خودپسندی)

انگار همه ماجرای این دو انسان که در باور جامعه و عامه یکی خیر (ژاور) است و دیگری شر(ژان والژان)، در همین عبارت بیان شده است. ژان والژان مردی بلند قامت و قوی هیکل که گویا بخاطر دزدیدن یک قرص نان به 20 سال حبس گرفتار شده، در زندان با بدترین رفتارها، تحقیرها و شکنجه ها مواجه می شود. با این همه تحقیر و توهین انگار هنوز در اعماق وجودش روزنه ای روشن باقی مانده باشد، جان یکی از زندانبان ها را در حین کار اجباری نجات می دهد. با این کار توجه ژاور (ژاندارم وقت زندان) به او جلب می شود. ژاور که گویا از این حرکت ژان والژان آزرده شده و یا با باورهای او هماهنگ نیست، روی ژان والژان حساس می شود. از نظر ژاور زندانیان انسان هایی از حیوان پست ترند که هیچ امیدی به اصلاح و بهبود آنان نیست و هرگونه بدرفتاری با آنان جایز است. هر زندانی صرفا یک شماره دارد و از نام و نام خانوادگی محروم است. زیرا او دیگر انسان نیست و فاقد هویت محسوب می شود.

ژان والژان و ژاور در زندان
ژان والژان و ژاور در زندان

ژان والژان با انبوهی از این تحقیرها سرانجام با گذرنامه ای زرد از زندان آزاد می شود. شادی او که در میان سبزه زار نام خود را بلند صدا می زند، بسیار تأثیر گذار است. وقتی وارد جهان بیرون می شود، بدلیل داشتن گذرنامه زرد و شاید فضولی های ژاور، در مقابل کاری که انجام می دهد، حقش را می خورند و او ناچار به سکوت است. تا اینکه شب را در گوشه خیابان استراحت می کند و پیرزنی به او خانه کشیش را نشان می دهد. کشیش که به معنای واقعی از مردان خداست به گرمی از او استقبال می کند و پس از پذیرایی مفصل متوجه می شود که ژان والژان زجر زیادی کشیده است. تلاش کشیش برای اینکه با او درباره انسانیت و بخشش و دوری از نفرت حرف بزند بی فایده است چون ژان والژان خشمگین تر از آن است که بتواند این حرف ها را بپذیرد. کسی که در تمام عمر قربانی بی عدالتی از سوی انسان ها شده، چگونه می تواند انسانی را دوست بدارد یا ببخشد. آن شب ژان والژان که به لطف ژاور باور کرده ذاتاً انسانی دزد و گناهکار است، اقدام به سرقت از منزل کشیش می کند و فردا وقتی پلیس او را به دِیر باز می گرداند، آن صحنه معروف و تاریخی و تأثیر گذار رقم می خورد. کشیش علاوه بر اینکه پلیس را قانع می کند که ژان والژان دزد نیست، بلکه شمعدان های نقره را هم به او می دهد و می گوید: اینها را جا گذاشته بودی دوست من. پس از خروج پلیس از آنجا، کشیش آخرین حرف خود را به او می زند.

«فراموش نکنید، هرگز فراموش نکنید که به من وعده داده اید این نقره ها را در آن راه صرف کنید که مرد باشرفی شوید.ژان والژان که هیچ بیاد نداشت که وعده ایی داده باشد، ساکت ماند. اسقف هنگام تلفظ این کلمات، روی هر کلمه تکیه کرده بود. آن گاه با ابهت گفت: ژان والژان، برادر من، شما از این پس دیگر به بدی تعلقی ندارید. بلکه متعلق به خوبی هستید، این جان شما است که من از شما می خرم. از افکار سیاه و از جوهر هلاکش می رهانم و بخدا تقدیمش می کنم.» (بینوایان، ج1، ص 280)

ژان والژان که در شوک به سر می برد، نعره ای می کشد و از آنجا خارج می شود.

«سخن حقیقی، نتیجه کار و حال است، نه ثمره حفظ و قال؛ از عیان است نه از بیان؛ از اسرار است نه از تکرار؛ و از جوشیدن است نه کوشیدن» (عطار، تذکره الاولیا)

در بین راه به کودکی آوازه خوان بر می خورد و درآمد آن روز کودک را، به زور از او می گیرد. کودک ناراحت و عصبانی از او دور می شود. اما ژان والژان که انگار به راستی روحش را به کشیش فروخته، از این کار خود پشیمان می شود. کودک دور می شود و دیگر صدای ژان والژان به گوش او نمی رسد. این آخرین باری است که ژان والژان از کسی دزدی می کند.

پس از این ماجرا ژان والژان همواره در راه نیک قدم برمی دارد اما ژاور بعنوان گذشته او سایه به سایه دنبال او می آید تا به یادش آورد که او همان انسان گناهکاری است که از کودکی سکه ای را دزدید. ژان والژان خود را وقف کوزت می کند، هر کاری برای خوشبختی و آرامش کوزت انجام می دهد تا جفایی که به خیال خود در حق فانتین (مادر کوزت) کرده است را جبران کند. کذت را همچون فرزند خود عزیز می دارد و در حد پرستش دوستش دارد. حتی وقتی کوزت عاشق می شود، ژان والژان که قصد کشتن معشوق کوزت را دارد سرانجام جان او را نجات می دهد و شرایطی را فراهم می کند تا کوزت به وصل معشوق برسد. در هیچ کار خیری درنگ
نمی کند و به هر کس تا می تواند کمک می کند. اما آن قدر خود را گناهکار می داند که هیچ یک از نیکی هایی که در حق کوزت، شوهرش و دیگران کرده را در زندگی به حساب نیاورده و در پایان خود را یک گناهکار و محکوم فراری معرفی می کند و از زندگی کوزت بیرون می رود. ژان والژان حتی خود را لایق دوست داشته شدن بعنوان پدر از سوی کوزت نمی داند.

در این طرف ماجرا ما ژاور را داریم. فردی که واقعا انسان بدی نیست فقط انقدر احکام، پررنگ تر از اخلاق جلوی چشم او را گرفته که نمی تواند انسانیت را ببیند. او پس از تعقیب و گریزهای فراوان زمانی ژان والژان را در یک شورش خیابانی پیدا می کند که مرگ و زندگی اش به دستان ژان گره می خورد. در این هنگام ژان والژان او را از مرگ نجات داده و تنها به این نکته اکتفا می کند که دلیلی برای کشتن او نمی بیند. ژان والژان که بخاطر اختلافش با کوزت بر سر معشوق او، بسیار شکسته و بر این باور است که کوزت از او متنفر است، خودش نشانی خانه اش را به ژاور می دهد تا اگر از این شورش زنده بیرون آمد، او را در آنجا دستگیر کند. ژاور پس از اینکه سرانجام موفق به دستگیری ژان والژان می شود، تحت تأثیر شخصیت او قرار می گیرد و او را آزاد
می کند.

بازرس ژاور بینوایان
بازرس ژاور بینوایان

او در آخرین صحبت با همکارش با چشمانی اشک آلود به جمله ای ناتمام اکتفا می کند: یک نفر پیدا می شود و همه باورهایی که یک عمر با آنها زندگی کرده ای را ....

او همچنین در نامه به رئیس خود درخواست می کند تا رفتارهای بهتری با زندانیان صورت گیرد و سپس به زندگی خود خاتمه می دهد.

اما احساس گناه و تقصیر با ژان والژان باقی می ماند و روزهای پایانی عمر خود را به همان جایی باز می گردد که تولد دوباره یافته بود و به دِیر خدمت می کند.

در تمام طول این داستان، بیننده ژاور را به عنوان انسانی کور می بیند که هیچ چیز جز یک کینه و عقده جلوی چشم او را نگرفته اما در پایان مشخص می شود که مشکل ژاور کینه و عقده نیست، باورهای عمیق و غیرقابل انعطاف، احکام قانونی و عُرف است که به او مجالی برای دیدن حقیقت و انسانیت نمی دهد. در واقع ژاور ذاتا انسان بدی نیست، بلکه زندانی واقعی اوست. او اسیر معیارهای مطلق است در جهانی که همه چیز تابع نسبیت است. وقتی همه باورها و اعتقاداتش زیر سوال می رود، تاب این در هم شکنی را ندارد و به زندگی خود پایان می دهد.

ژان والژان اما کار خیر می کرد بی آنکه ذره ای به فکر پس انداز آن در حساب آن دنیای خود باشد یا منتی بر سر خدا بگذارد. او آن قدر خود را گناهکار و بدهکار می دانست که هیچ گاه از کارهای نیکش به خود غره نشد. آن مرد عصبانی، دیگر یکبار بخاطر زندگی و شرایط پیش آمده، تعقیب و گریزها، رنج ها و سختی هایی که متحمل شد، لب به گلایه نگشود و بار زندگی خود را به دوش کشید. هیچ لذتی را برای خود در دنیا نخواست، او خود را وقف کوزت کرد و پس از ازدواج کوزت به دِیر رفت تا به خدا خدمت کند.

ژان والژان بینوایان
ژان والژان بینوایان

آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه کار به نام من دیوانه زدند

مطیع با عجب عاصی است، عاصی با عذر مطیع.

و حالا باید نگاهی به خودمان بیندازیم. همه ما در درون خود یک ژاور داریم و یک ژان والژان. شاید گاهی کورکورانه بر اساس معیارهایی برگرفته از جامعه، عرف، قانون، خانواده، مذهب و ... یا غرور ناشی از عبادت و خدمت، انسان هایی را مورد قضاوت قرار داده باشیم؛ یا شاید در مواقعی فراتر از عقل و منطق گذشت کرده باشیم. اما چند بار کار نیکی را بدون اینکه حساب و کتاب ثواب آن را داشته باشیم انجام داده ایم؟

این دیگر به ما بستگی دارد که می خواهیم کدام شخصیت درون ما پررنگ تر جلوه کند. دو شخصیتی که لزوما شر هم نیستند. نکته جالب نیز همین جاست. گاهی انتخاب های ما میان خیر و شر نیست بلکه میان دو خیر یا دو شر است.

الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

مطلبم را با جمله ای دیگر از امام صادق (ع) در کتاب تذکره الاولیای عطار به پایان می رسانم.

نقل است که صادق(ع) از ابوحنیفه پرسید که: عاقل کیست؟ گفت: آنکه تمییز کند میان خیر و شر. صادق گفت: بهایم نیز تمییز توانند کرد میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند. ابوحنیفه گفت: نزدیک تو عاقل کیست؟ گفت: آنکه تمییز کند میان دو خیر و دو شر، تا از دو خیر خیرُالخیرین اختیار کند و از دو شر خیرُالشرین برگزیند.