فرهاد مهراد از تولد تا مرگ: به‌روایتِ شش شعر معاصر

فرهاد مهراد از نگاه شش شعر معاصر
فرهاد مهراد از نگاه شش شعر معاصر

تا حالا این لحظه رو تو زندگیتون تجربه کردید؟ لحظه‌ای که انگار به‌یکباره تمام پرده‌ها از جلوی چشماتون می‌ره کنار، تمام تردیدها از بین میره و مسیر زندگیتون رو به‌روشنی می‌بینید؟ انگار کشف می‌کنید کجای این جهان جای درست شماست. این لحظه گاهی در کودکی رخ می‌ده، گاهی در بیست‌سالگی، گاهی در سی‌سالگی و گاهی هم هیچ‌وقت بهش پی نمی‌بریم.

چارلز بوکوفسکی یه شعر داره که می‌گه:

آنچه را عاشقانه دوست می‌داری، بیاب
و بگذار تو را بکُشد.

چارلز بوکوفسکی
با ترجمۀ مهيار مظلومی

حالا... تو یه بعد از ظهر گرم... این آهنگ داشت از رادیو پخش می‌شد و میلیون‌ها شنونده داشت آهنگ چایکوفسکی P.I Tchaikovsky - Piano Concerto No 1). میلیون‌ها شنونده‌ای که این آهنگ رو شنیدند و به زندگیشون ادامه دادن؛ اما یکی از این میلیون‌ها نفر، قهرمان قصۀ ما، فرهاد مهراد بود. فرهاد این آهنگ رو شنید و برای همیشه مسیر زندگیش عوض شد. فرهاد اون چیزی رو که عاشقانه دوست داشت پیدا کرده بود و وقتش رسیده بود تا به نصحیت بوکوفسکی گوش بده.

فرهاد یکی از معدود خواننده‌هاییه که اسب چموش شعر معاصر، تو دستاش رام شده و حتی، محبوب‌ترین کارهاش از دل این اشعار ساخته شده. تو این قسمت قراره دربارۀ شش شعر معاصر حرف بزنیم و اجازه بدیم که این شعرها زندگی خواننده‌شون رو روایت کنن.


سلام. من فواد افراسیابی‌ام. و شما شنوندۀ نهمین قسمت از پادکست مجلۀ نهان هستید. ما تو این پادکست تلاش می‌کنیم، جهان رو از پنجرۀ شعر و ادبیات ببینیم.

این خبر رو هم خیلی کوتاه بگم... از این به بعد متن کامل تمام قسمت‌ها رو با رعایت همین لحن و ساختار حتی متن ترانه‌ها، می‌تونید توی انتشارات نهان بخونید. اگه دوست ناشنوایی دارید که به شعر و ادبیات علاقه داره باعث افتخار منه که نهان رو بهش معرفی کنید. لینک انتشارات رو توی توضیحات این اپیزود براتون گذاشتم.


فرهاد مهراد در دوران کودکی

فصل اول: پرواز یک بادبادک

شاید زندگی خیلی زود این پیغام رو به فرهاد داد که مسیرِ پیش‌روش، پُر از مشکلات و دشواری‌های ریزودرشته. وقتی بچه بود، دوستِ برادرش متوجه می‌شه فرهاد شیفتۀ موسیقیه واسه همینم به خانوادۀ فرهاد پیشنهاد می‌ده تا واسه‌ش ساز بخرن. اینجوریه که اولین ساز فرهاد خریداری می‌شه: ویلن سل. فرهاد، انگار دنیا رو بهش دادن و حالا فقط یک شنودۀ شیفتۀ موسیقی نیست، نه، خودش می‌تونه ساز بزنه، تمرین کنه و روزبه‌روز بهتر شه؛ اما... بعد از سه جلسه یادگیری موسیقی، همون ساز توسط مادرش شکسته می‌شه. خود فرهاد دربارۀ این اتفاق گفته:

در آن لحظه ساز صد تکه و روح من نیز به همراه آن هزار تکه شد.

اما شاید اگه اون روز اون ساز نشکسته بود و روح فرهادِ کوچک، خرد نشده بود، ما امروز این صدای جادوانه رو نداشتیم. چون به قول آریا صدیقی:

آدم تا خیس نشود
نمی‌خشکد
تا خشک نشود
نمی‌شکند
تا نشکد
داد نمی‌زند
تا داد نزند
صدای خودش را نمی‌شناسد...

آریا صدیقی
از کتاب نامی نمی‌توان گذاشت
انتشارات چشمه

و فرهاد شکست و صدای خودش رو شناخت. تا از پشت هزاران تکۀ روحش بتونه نور رو ببینه. این اولین‌بار بود تو زندگی فرهاد که روحش تکه‌تکه شد؛ اما آخرین بار نه. زندگی خواب‌های دیگه‌ای هم برای فرهاد دیده بود.

ساز شکسته و روح هزار تکه، یادگار فرهاد شد از دوران کودکی. دوره‌ای که غم بود؛ اما کم بود.

وقتی که بچه بودم
پرواز یک بادبادک
می‌بردت از بام‌های سحرخیزی پلک
تا نارنجزاران خورشید

وقتی که بچه بودم
خوبی زنی بود
که بوی سیگار می‌داد
و اشک‌های درشتش
از پشت عینک
با قرآن می‌آمیخت.

آه آن روزهای رنگین
آه آن روزهای کوتاه

وقتی که بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک شب‌ها
در خاموشی ماه آواز می‌خواند

وقتی که بچه بودم
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد.

آه آن روزهای رنگین
آه آن روزهای کوتاه
آه آن روزهای رنگین
آه آن فاصله‌های کوتاه

آن روزها
آدم بزرگ‌ها و زاغ‌های فراق
اینسان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم
مردم نبودند
آن روزها
وقتی که من بچه بودم
غم بود اما...

آن روزها
آدم بزرگ‌ها و زاغ‌های فراق
اینسان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم
مردم نبودند
آن روزها
وقتی که من بچه بودم
غم بود اما
کم بود

آهنگ «وقتی که من بچه بودم» از آلبوم «برف»
با صدای فرهاد مهراد
شعر از اسماعیل خویی (تغییر و جابه‌جایی سطرها از فرهاد مهراد)


«وقتی که من بچه بودم» نام شعریه از اسماعیل خویی که فرهاد قسمت‌هایی از اون رو اجرا کرده. شعر داره برش‌هایی از کودکی رو توصیف می‌کنه و زبان و تصاویر در خدمت این ایده، صادقانه و لطیفه:

وقتی که من بچه بودم،
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد.

توصیف اون روزها، همراه با یک حسرت و دریغی هم هست؛ اینکه چقدر زود گذشتند و چقدر زود همه‌چی عوض شد. یه تعریفی از شعر هست که می‌گه: شعر عمومیت‌بخشیدن به امر شخصیه.

بیاید با کمک این شعر این جمله رو بهتر بفهمیم. تو این شعر اسماعیل خویی یک سری از تجربیات شخصی خودش از کودکی رو با ما به اشتراک گذاشته. مثل این تصویر:

وقتی که من بچه بودم،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید.

یا حتی شخصی‌تر:

وقتی که من بچه بودم،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد
و اشک‌های درشتش
از پشت آن عینک ذره‌بینی
با صوت قرآن می‌آمیخت.

می‌بینید چقدر این تصاویر شخصیه؟ تجربۀ خودِ شاعر از دوران کودکیه؛ اما نکته‌ش اینه که جوری نوشته شده که من رو به‌عنوان مخاطب با خودش همراه می‌کنه. اجازه می‌ده من هم باهاش احساس کنم. من هم دوباره اون روزها رو باهاش تجربه کنم. منم باهاش حسرت روزهای کودکیم رو بخورم فارغ از اینکه من تو کودکی بادبادک‌بازی کرده باشم یا نه، از شنیدن این بند از شعر لذت می‌برم. این قطعاً هنر اسماعیل خویی تو این شعره که تونسه امر شخصی رو عمومیت ببخشه. و البته هنر فرهاد مهراد که جاودانه‌ش کرده.

برشی از شعر کودکانه اثر اسماعیل خویی
برشی از شعر کودکانه اثر اسماعیل خویی


فرهاد مهراد در مواجهه با انقلاب ایران

فصل دوم: ماه میاد تو خواب

طولی نکشید که اون روزهایی که «غم بود؛ اما کم بود» تموم شد. فرهاد به پیشنهاد علی کسمایی برگردان فارسی آهنگ بانوی زیبای من رو می‌خونه و این شروع اتفاقات بزرگ تو زندگیشه. عضو گروه بلک‌کتس می‌شه و روز به روز آدم‌های بیشتری به طرفداراش اضافه می‌شن. البته خود فرهاد خیلی اهل امضادادن و این‌ها نبود. به‌سختی قبول می‌‍‌کرد تلوزیون بره یا مصاحبه کنه. از اون‌ها بود که پول تو جیبش نمی‌موند و به محض اینکه پول دستش می‌اومد خرج رفیق‌هاش می‌کرد. خودش رو خواننده اجتماعی می‌دونست و باور داشت فروش زیاد آلبوم نشونۀ ابتذاله. فرهاد اصلاً میونه‌ای هم با عکس گرفتن نداشت. یعنی می‌گفتن استاد یه عکس؟ می‌گفت عکس آخه چیه؟ می‌گفتن استاد یادگاریه! و فرهادم می‌گفت یادچه‌گاری!

کم‌کم فضا متشنج شد و صدای پای انقلاب پنجاه‌وهفت به گوش رسید. فرهادم به‌عنوان یه خوانندۀ اجتماعی ساکت نموند و یه آهنگ منتشر کرد. آهنگی که حسابی دست‌به‌دست شد و حتی کاورش، بدون کاست، با قیمتی بسیار زیاد به فروش رفت. فرهاد دوباره سراغ یه ترکیب همیشه برنده رفته بود: آهنگساز «اسفندیار منفردزاده» با شعری از «احمد شاملو». آهنگ پخش شد و کسی نبود که نشنیده باشدش. این آهنگ هم مثل باقی کارهای فرهاد تاریخ انقضا نداره و همیشه می‌شه از شنیدنش لذت برد.

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
من رو می‌بره، کوچه به کوچه
باغ انگوری، باغ آلوچه
دره به دره، صحرا به صحرا
اونجا که شب‌ها، پشت بیشه‌ها
یه پری میاد، ترسون و لرزون
پاشو می‌ذاره، تو آب چشمه
شونه می‌کنه، موی پریشون

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
من رو می‌بره، ته اون دره
اونجا که شب‌ها، یکه و تنها
تک درخت بید، شاد و پر امید
می‌کنه به ناز، دستش رو دراز
که یه ستاره، بچکه مث یه چیکه بارون
به جای میوه‌ش، سر یه شاخه‌ش، بشه آویزون

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
من رو می‌بره از توی زندون
مث شب‌پره با خودش بیرون
می‌بره اونجا که شب سیاه
تا دم سحر، شهیدای شهر
با فانوس خون جار می‌کشن
تو خیابون‌ها، سر میدون‌ها
عمو یادگار، مرد کینه‌دار
مستی یا هشیار؟ خوابی یا بیدار؟

مستیم و هشیار
شهیدای شهر
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد...

آهنگ شبانۀ دو با صدای فرهاد مهراد
شعر از احمد شاملو

این شعر از چهار بخش اصلی تشکیل شده. هر بخش توصیفی از یه شب مهتابه و روایت‌ها خیلی نمایشی و سینمایی هستند.
چشماتون رو یه لحظه ببندید و خودتون رو بذارید جای دوربین سینمایی:

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب (از اینجا)
من رو می‌بره، کوچه به کوچه
باغ انگوری، باغ آلوچه
دره به دره، صحرا به صحرا
اونجا که شب‌ها، پشت بیشه‌ها
یه پری میاد ترسون و لرزون
پاش رو می‌ذاره تو آب چشمه
شونه می‌کنه موی پریشون

دیدید؟ از کوچه‌ها ما رو رد کرد. از باغ انگور و آلوچه عبورمون داد و تا پشت بیشه‌های تاریک برد. اونجا که پشت این‌همه سیاهی بعد از این همه راه، یه پری داره موهای پریشونش رو شونه می‌کنه. چقدر سینماییه! بخش‌های دیگه هم همین وضعیت رو دارن. کاملاً تصویرسازی‌هاشون سینمایی اتفاق افتاده و قشنگ می‌تونید ببینید و با همۀ وجودتون حس کنید.

یه نکتۀ مهم دیگه هم هست که توی تمام چهار بخش مشترکه. ویژگی‌ای که شاید خیلی رو نباشه و اتفاقاً زیبایی‌ش هم به همینه که رو نیست. داره تو لایه‌های پنهان شعر رخ می‌ده و ناخودآگاه تاثیرش رو روی ما می‌ذاره:

هر بند، با یک موقعیت تاریک و ترسناک شروع می‌شه. موقعیتی که تو دل خودش ناامیدی و سردرگمی رو داره. من فقط ابتدای بندها رو براتون می‌خونم:

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
من رو می‌بره، کوچه به کوچه
باغ انگوری، باغ آلوچه
دره به دره ، صحرا به صحرا
اونجا که شب‌ها پشت بیشه‌ها...

تا اینجا موقعیت تاریک و هول‌انگیزه. حالا بند بعد:

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
من رو می‌بره ته اون دره
اونجا که شب‌ها، یکه و تنها...

اینجا هم توصیف یه شب هول‌انگیز ته یه دره است. بند بعد:

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
من رو می‌بره از توی زندون...

فضا دوباره فضای زندانه.
پس تمام این بندها حس ناامیدی رو منتقل می‌کنن؛ اما، اما... در ادامه این فضا رو می‌شکنه و ته اون ناامیدی، اون سیاهیه، یه لحظۀ امیدواری رو یه کورسوی نوری رو نشون می‌ده. بند اول اینجوری تموم می‌شه:

اونجا که شب‌ها پشت بیشه‌ها
یه پری میاد ترسون و لرزون
پاش رو می‌ذاره تو آب چشمه
شونه می‌کنه موی پرشیان

بند بعد:

اونجا که شب‌ها، یکه و تنها
تک درخت بید، شاد و پر امید
می‌کنه به ناز، دستش رو دراز
که یه ستاره بچکه مث یه چیکه بارون
به جای میوه‌ش، سر یه شاخه‌ش بشه آویزون

میوه نداره این درخت؛ اما دستش رو دراز کرده تا یه ستاره مثل یه چیکه بارون سر شاخه‌ش آویزون شه. یه درخت پرامید رو ته یه دره به ما نشون می‌ده. و حالا بعد پایانی که یکم صریح‌تر شاعر پیام شعرش رو منتقل می‌کنه:

من رو می‌بره از توی زندون
مثل شب‌پره با خودش بیرون
می‌بره اونجا که شب سیاه
تا دم سحر شهیدای شهر
با فانوس خون جار می‌کشن
تو خیابون‌ها، سر میدون‌ها
عمو یادگار، مرد کینه‌دار
مستی یا هشیار، خوابی یا بیدار...

این نکات پراهمیت به‌همراه خیلی ویژگی‌های دیگه است که باعث می‌شه یه اثر تو حافظه جمعی یه سرزمین باقی بمونه.
زمان رو یه‌کم ببریم جلوتر، جایی که انقلاب 57 پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب خیلی از خواننده‌ها دیگه اجازه فعالیت نداشتن از جمله فرهاد. عه! فرهاد که شبانه‌ها رو خونده بود؟! بله حتی فرهاد و خیلی‌های دیگه شبیه اون.

فرهاد مهراد و دوران ممنوع‌الکاری

فصل سوم: دل‌خسته از تاریکی

دیگه فرهاد اجازۀ کنسرت گذاشتن نداشت، اجازۀ ضبط آلبوم نداشت و از اون همه شور و علاقه. فقط یه پیانو قدیمی باقی مونده بود گوشۀ خونه که همراهِ صدای خستۀ فرهاد، خاک می‌خورد. پوران گلفام، همسر فرهاد، تو یکی از مصاحبه‌هاش تعریف می‌کنه:

گاه‌گاهی خودش برای خودش می‌خوند و روی کاست ضبط می‌کرد. بعد یکی از این نوارها رو که من نگاه کردم دیدم روش نوشته: مگر آنکه خود گوش کنی!

از مصاحبۀ پوران گلفام با بی‌بی‌سی فارسی

مگر آنکه خود گوش کنی! اون روزها هیچ روزنه‌ای به نور نبود، برای مردی که اسیر شب شده بود:

جغد بارون‌خورده‌ای تو کوچه فریاد می‌زنه،
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کنه،
کی می‌دونه تو دل تاریک شب چی می‌گذره؟
پای برده‌های شب اسیر زنجیر غمه!

دلم از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!
من اسیر سایه‌های شب شدم،
شب اسیر تور سرد آسمون؛
پا به پای سایه‌ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون!

اسیر شب با شعری از عباس صفاری شاید همون روزها رو نشون می‌ده. فضای شعر یه فضای تاریک و ترسناکه و شوم‌بودن شرایط و اوضاع از تک‌تک سطرها پیداست؛ از همون شروع شعر که با فریاد یک جغدِ بارون‌خورده است. شعر توصیف زنده‌ای از شهریه که آدم‌هاش رو به اسارت گرفته و حالا قهرمان این شعر هم کم‌کم داره به زانو درمیاد و چراغ ستاره‌ش داره رو به خاموشی می‌ره:

چراغ ستارۀ من رو به خاموشی می‌ره،
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره؛
تاریکی با پنجه‌های سردش از راه می‌رسه،
توی خاک سرد قلب‌ام بذر کینه می‌کاره.

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!
مرغ شومی پشت دیوار دل‌ام
خودش‌و این ور و اون ور می‌زنه،
تو رگای خسته‌ی سرد تن‌ام
ترس مردن داره پرپر می‌زنه!

آهنگ اسیر شب با صدای فرهاد مهراد
از آلوم جمعه
با شعری از عباس صفاری

این شرایط شوم نه یک سال، نه دو سال، چهارده سال طول می‌کشه. خیلی غم‌انگیزه. چهارده سال سکوت. یعنی پنجاه‌وشش‌تا زمستون گذشته و فرهاد اجازۀ خوندن نداشته. کشوری، وطنی که فرهاد هنرش رو بهش پیشکش کرد حالا لباش رو به هم دوخته. کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه‌ها می‌شد با خود ببرد هرکجا که خواست.

در روزهای آخر اسفند در نیم‌روز روشن
وقتی‌ بنفشه‌ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبه‌های کوچک چوبین جای می‌دهند
جوی هزار زمزمۀ درد و انتظار
در سینه می‌خروشد و بر گونه‌ها روان

ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه‌ها
می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست

از آهنگ کوچ بنفشه‌ها با صدای فرهاد مهراد
شعر از شفیعی کدکنی (با تغییراتی از فرهاد مهراد)

کاش می‌شد! کاش این شعر شفیعی کدکنی که فرهاد خوندش واقعیت داشت؛ اما به‌قول فریدون مشیری: من اینجا در ریشه در خاکم.

برشی از شعر کوچ بنفشه‌ها اثر شفیعی کدکنی
برشی از شعر کوچ بنفشه‌ها اثر شفیعی کدکنی


بعد از چهارده سال به فرهاد می‌گن اجازۀ کنسرت داری می‌تونی برای طرفدارات دوباره بخونی. فرهاد دوباره سر ذوق اومد. شد همون جوون آوازه‌خون کافه‌ کوچینی که هیچی جلودارش نبود. تا اینکه چند روز مونده بود به اجرا، گفتن به ما از بالا خبر دادن که شما، آقای فرهاد مهراد، اجازۀ خوندن نداری، ببخشید.

پوران گلفام می‌گه لغو این کنسرت، سخت‌ترین تجربۀ کاری فرهاد تو ایران بود. کشوری که حالا دیگه برای فرهاد تبدیل شده بود به مهمان‌خانۀ مهمان‌کش روزش تاریک.

زردها بیهوده قرمز نشدند 
قرمزی رنگ نینداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست

گرتۀ روشنی مردۀ برفی، همه‌کارش آشوب 
بر سر شیشۀ هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است از این
میهمان‌خانۀ مهمان‌کش روزش تاریک 
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب‌آلود، چند تن ناهموار 
چند تن ناهشیار، چند تن خواب‌آلود

آهنگ برف از فرهاد مهراد
با شعری از نیما یوشیج (با تغییراتی از فرهاد مهراد)

مهمان‌خانۀ مهمان‌کش! به‌نظرتون نیما یوشیج منظورش از خلق این عبارت چی بود؟ (با صدای آرام‌: مهمان‌خانۀ مهمان‌کش) کشور رو می‌گفت؟ یا اصلاً جهان هستی رو که مثل مهمان‌خانه، مهمان‌کشه؟ شاید خونه خودشون رو تو یوش می‌گفت. شما چه چیزی از این عبارت برداشت کردید؟ یا وقتی نیما می‌گه زردها بی‌خود قرمز نشدند، قرمزی رنگ نینداخته است، بی‌خودی بر دیوار. منظورش برگ درختاست؟ یا داره خون رو می‌گه که پاشیده رو دیوار؟ انگار هیچ‌کدوم از این تعبیرها به تنهایی نیست و در عین حال همه‌شون هست. این هنر نیما یوشیجه و یکی از ویژگی‌های اصلی نماده. نماد همینجوری خلق می‌شه دوستان من که یه کلمه مجموعه‌ای از تعبیرها رو به ذهن متبادر می‌کنه البته این تعبیرها خیلی بی‌ربط نیستند و تقریباً یه فضا، یه حال‌وهوا رو منتقل می‌کنن. اگه براتون جالبه مفهوم نماد و دوست دارید بیشتر درباره‌ش اطلاعات کسب کنید پیشنهاد می‌کنم اپیزود ششم: سفر از من بازنمی‌گردد رو گوش کنید. اونجا یه‌کم بیشتر توضیح دادم.

یه نکتۀ دیگه‌م که فکر می‌کنم جالبه این تضادهای در کنار همه. تضادها انگار بخشی از زندگی خود فرهادم بودن. مهمان‌خانۀ مهمان‌کش: مهمان‌خانه ویژگی اصلیش اینه که پذیرایی می‌کنه از مهمان؛ اما این مهمان‌خانه مهمان‌کشه. یا روزش تاریک: تضادش آشکاره دیگه. یا این سطر که خود نیما اینجوری نوشته:

صبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» امّا
«وازنا» پیدا نیست!

من تا به‌حال سه بار یوش رفتم، اگه شمام رفته باشید می‌دونید که کوه وازنا به خونۀ نیما نزدیک‌تره تا ازاکو. یعنی جلوتر کوه وازنا رو شما می‌بینید و پشت سرش با یک فاصله‌ای ازاکو رو. نیما اینجا چی می‌گه؟ می‌گه ازاکو پیداست؛ اما وازنا نه. فرهادم این تضاد رو حفظ می‌کنه و با کمی تغییر اینجوری می‌خونه:

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست!

یا در ادامه، نیما می‌گه: گرتۀ روشنی مردۀ برفی همه کارش آشبوب. اگه مرده است چطوری همه کارش آشوبه؟!فرهادم زندگیش همین‌قدر لحظات متضاد داره؛ بزرگ‌ترینش هم همین بود که برای انقلابی خوند که وقتی پیروز شد اجازۀ خوندن رو ازش گرفت.
اما بالاخره اون روز رسید. خیلی دیر شده بود؛ ولی قرار بود فرهاد یه بار دیگه بره رو صحنه و اجرا کنه. وقتی مثل همیشه از پشت صحنه اومد، تعظیم کرد به تماشاچی‌ها و پشت پیانوش نشست، تو سالن یه پچ‌پچی افتاد. همه با تردید به هم می‌گفتن: فرهاده؟ خودشه؟ آخرین بار همه فرهاد رو با موی مشکی دیده بودن و حالا فرهاد مهراد با موی سپید و پشتی که یکم خمیده بود پشت کلیدهای پیانو نشسته بود. مردی که یه روز سفید پوشیده بود با موی سیاه، اکنون سیاه‌جامه بود با موی سفید:

آسمان روشن و آبی
کنون تلخ و ملال‌انگیز
سفید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه‌ام با موی سپید

می‌آیم، می‌روم، می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام
می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام
می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام، خواب دیده‌ام

از آهنگ خواب در بیداری با صدای فرهاد مهراد
با شعری از خوان رامون خیمنز

دوباره فرهاد می‌تونست بخونه؛ اما دیگه اون جوون سی ساله نبود. دوباره می‌تونست بخونه؛ اما دیگه زمان به عقب برنمی‌گشت. بزرگ‌ترین حسرت و درد دنیام واقعاً همینه‌ ها. اینکه بفهمی دیگه دیر شده. بوکوفسکی یه شعری داره که می‌گی:

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سال‌ها طول می‌کشد تا این را بفهمی
وقتی هم آخر سر می‌فهمی‌اش
دیگر خیلی دیر شده
و هیچ‌چیز بدتر از خیلی دیر نیست...

چارلز بوکوفسکی
از کتاب سوختن در آب غرق‌شدن در آتش
با ترجمۀ پیمان خاکسار

تو یکی از همین اجراها پوران گلفام تعریف می‌کرد وقتی اجرا تموم شد مردم همه فرهاد تشویق می‌کردن و ازش می‌خواستن دوباره براشون اجرا کنه؛ اما فرهاد سریع تعظیم کرد و از روی سن رفت بیرون. می‌گفت برام خیلی عجیب بود تا حالا ندیده بودم فرهاد این کار رو بکنه. رفتم پیشش ازش پرسیدم فرهاد چیزی شده؟ و فرهاد بهم نگاه کرد و گفت:
یهو احساس کردم دیگه نفسم درنمیاد.

فرهاد مهراد در ملاقات با مرگ

فصل آخر: بدرود زندگی

شل سیلورستاین می‌گه:
هیچ پایان خوشی وجود ندارد. پایان‌ها غم‌انگیزترین قسمت هستند.

بیماری فرهاد از سال 1378 شدت می‌گیره. برای درمان به فرانسه می‌ره؛ اما دیگه خیلی دیر شده. فرهاد ساعت 1 صبح شنبه، در سن 59 سالگی، چشمای خسته‌ش رو برای همیشه روی کنسرت‌های پرشورش، روی نوارهای خاک گرفتۀ توی خونه‌ش، روی اجراهاش با گروه بلک‌کتس و روی آهنگ چایکوفسکی که از رادیو شنیده بود، می‌بنده.

آهنگی که در ادامه می‌شنوید و این اپیزود باهاش تموم می‌شه، یکی از محبوب‌ترین آهنگ‌های زندگی منه. نمی‌دونم چقدر به مرگ فکر می‌کنید. من، یکی از آرزوهام تو زندگی اینه که وقتی با مرگ ملاقات کردم تنها باشم. دوست ندارم هیچ‌کسی مخصوصاً عزیزانم کنارم باشند. دوست ندارم هیچ‌کس حتی ذره‌ای غمگین بشه. شاید عجیب باشه ولی دلم می‌خواد خیلی زود فراموش شم. آرزوی من اینه که وقتی به ملاقات مرگ رفتم کنار دریا باشم؛ صدای موج باشه و مرغای دریایی. دلم می‌خواد آخرین لحظاتم شبیه به همین آهنگ باشه: همین‌قدر گرم، همین‌قدر زنده.

گرم و زنده بر شن‌های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیون‌ها لبخند گردم
تابستان مرا در بر خواهد گرفت و
دریا دلش را خواهد گشود.

زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت،
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت،
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت،
آخ . زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت...

آهنگ کتیبه با صدای فرهاد مهراد
با شعری از فریدون رهنما

رویدادهای مهم در زندگی فرهاد مهراد
رویدادهای مهم در زندگی فرهاد مهراد


امیدوارم از شنیدن این قسمت لذت برده باشید.
شما می‌تونید اپیزود نهم از پادکست مجله نهان رو که با عنوان مگر آنکه خود گوش کنی منتشر شده است، در کست‌باکس بشنوید.
برای اینکه در جریان انتشار اپیزودهای جدید قرار بگیرید ممنون می‌شم پادکست مجلۀ نهان رو در کست‌باکس سابسکرایب کنید.

شنیدن پادکست مجلۀ نهان در کست‌باکس

ادامۀ این اپیزود رو در کست‌باکس بشنوید

مگر آنکه خود گوش کنی!