مثل کشتی در بندر

مقدمه: این یادداشت با الهام از پادکست بندر تهران - باز خواهم گشت نوشته شده است.

چند سال پیش به واسطه‌ی یکی از دوستانم قرار شد برای یک نشریه‌ی خانوادگی داستان بنویسم. از این مجله‌ها بود که عکس بچه‌ها را روی جلدشان کار می‌کنند. رفتم دفتر مجله و قرار شد هر دو هفته یک بار یک داستان بنویسم و برای‌شان ایمیل کنم. برای اینکه کارهای را در دقیقه‌ی نود انجام ندهم، نشستم به نوشتن و سه داستان را همزمان برایشان ارسال کردم. تماس گرفتند و گفتند زیاد تلخ می‌نویسی! مردم به اندازه‌ی کافی بدبختی دارند، چیزی بنویس که بخندند.

هدفون را در گوشم می‌گذارم، صدای خش داری می‌گوید: در بندرِ تهران ... خورشید هنوز طلوع نکرده، هوا گرگ و میش است و من بین سنگرهای سربازان جنگ جهانی اول با نامه‌رسانی می‌روم تا انتهای جبهه و باز می‌گردم. مینی‌بوس آقای جلالی از راه می‌رسد، سوار می‌شوم و توی صندلی مثل سربازی که تیر خورده خودم را جمع می‌کنم.

صدای دریا می‌شنوم، موجهایی که به قبرستان می‌خورند. قبرهایی که حالا اسمهای آشنا رویشان نوشته شده است. بیست یا بیست و پنج سال پیش وقتی با بابا می‌آمدیم اینجا، تنها سر یک قبر می‌رفتیم، قبری که هیچ تصوری ازمادربزرگی که زیر سنگش خوابیده نداشتم. حتی عکسی هم از اودر خانه نبود. از آن قبر تنها همان سنگ و نام روی‌ش برای من آشنا بود. حالا کنار همان سنگ هستم، توی سرم دارم به مسیری فکر می‌کنم که باید بین قبرها بروم و آدمهایی را ملاقات کنم که حالا تصویرشان برای من تبدیل به سنگ می‌شود. چند نفرند؟

صدای داخل هدفون می‌گوید کسی را پیدا کنید و بغل کنید، حتی اگر چیزی دم دستتان است، آن را بغل کنید، فقط بغل کنید و من خودم را بغل می‌کنم. آن سرباز نامه‌بر در جهان جهانی اول را بغل می‌کنم و این صدایی که توی سرم چرخ می‌زند. دلم می‌خواهد پیش آن سنگ‌ قبرها باشم و همه را با هم بغل کنم. آن مادربزرگی که هرگز ندیدم را بغل کنم و حالا که بغلش می‌کنم دلم برایش تنگ می‌شود.

وقتی به پیرمرد سر زدم، مثل همیشه بود، شکسته و رنجور، کمی سر به سرش گذاشتم و گفتم دنیا همین است. من در سن سی سالگی داشتم به او در سن هشتاد سالگی می‌گفتم که اگر احساس تنهایی می‌کنی، طبیعی است! او روی این کره‌ی خاکی پنجاه بار بیشتر از من بهار را دیده و من به او چه می‌گویم. پیرمرد باید به من چه می‌گفت؟ لبخند زد در حالی که هنوز در چشمانش اشک بود. این آخرین ملاقات ما بود.

مینی‌بوس دور می‌زند و نور خورشید صاف می‌خورد توی چشمم، رو بر می‌گردانم و در فکر قبرستانی در ساحل هستم، رفته‌ام توی قبر تا شانه‌های پیرمرد را تکان بدهم، رفته‌ام توی قبر و جرئت نمی‌کنم دست به شانه‌های نحیف او بزنم. فکر مسخره‌ای در ذهنم می‌دود که نکند شانه‌اش بشکند و دردش بگیرد. کسی بیرون از قبر بلند می‌گوید اسمع افهم یا احمد، اسمع افهم یا احمد بن سلیمان. کسی در گوشم می‌گوید: گوش کن و بفهم. گوش کن و بفهم. دوباره نور خورشید چشمم را می‌زند.

صدای آژیر قرمز را هیچ وقت از رادیو نشنیده‌ام، صدای آژیر را بی‌واسطه از بلندگوها بخش نظامی پایگاه شنیده‌ام. هیچ وقت هم تفاوت سفید و قرمزش را نفهمیدم همان طور که هیچ وقت جنگ را نفهمیدم. این جنگ لعنتی برای من رد کلنگ بود بر دیوار. صدای آژیر، جیغ مامان و گریه‌های من در سنگر. سنگری که بابا با دستهای خودش ساخته بود. تمام آن کلنگهایی که زده بود و زمین را کنده بود، مثل نقاشی در هم، روبروی تمام بچگی من بعد از صدای آژیر بود.

رسیده‌ایم اما من نمی‌خواهم پیاده شوم. من در بندری مانده‌ام که به جای کشتی آدمها در آن پهلو گرفته‌اند. من هنوز بالای سر پیرمرد هستم و جرئت نکرده‌ام که دست به شانه‌اش بزنم. من هنوز همان کودکی هستم که از ترس جنگ به دیوار سنگر خیره می‌شد و منتظر بود که صدای ضدهوایی تمام شود. من هنوز همان سرباز نامه‌بر هستم که یک نامه به مقصد نرسیده دارد. من هنوز تلخ می‌نویسم و جایی داستانهایم را چاپ نمی‌کند.

همکارم می‌زند روی شانه‌ام. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. خیلی جدی می‌پرسد: برای ما هنوز سبد کالای حمایتی رو نریختن. برای تو چی؟ مثل کشتی از بندر دور می‌شوم. مثل قطار از ایستگاه. فکر می‌کنم به تلخی داستانی که پایانش اینقدر بیخود باشد. به همکارم می‌گویم، نه. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: فکر می‌کردم خبر خوش رو از تو می‌شنوم.

تقدیم به محمد امین چیتگران.