یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
گلوله سربی فصل ۳ - قسمت 1
فصل سوم
سفر اول
از پنجره هواپیمای شخصی ماتیاس به اقیانوس زیرمان نگاه کردم ، تا چشم کار میکرد دریا بود و خورشید هم داشت طلوع میکرد ، آبمیوه دستم را نگاه کردم : فقط کمی از آن آخر بطری باقی مانده بود ، برای من چه اتفاقی داشت می افتاد ؟ الان در این هواپیمایی که یک ساعت پیش از پاریس به مقصد ریکیاویک آیسلند به راه افتاده بود نشسته بودم و داشتم آبمیوه انبه میخوردم و از پنجره به اقیانوس نگاه میکردم ، فضای داخل کابین خیلی مجلل بود آنقدر که مرا مجبور میکرد روی صندلی بزرگی که در اختیار داشتم لم ندهم و مانند یک بیزنس من بنشینم ، در صندلی کنار من نادیا خوابش برده بود و پتویی به رنگ آبی روی خودش کشیده بود و دهانش باز مانده بود ، صدای موزیک های متال ماتیاس از کابین خلبان با صدای موتور هواپیما ترکیب شده بود و گوشم را آزار میداد، ترجیح دادم بیکار ننشینم و به سمت ماتیاس به راه افتادم ، وقتی به کابین خلبان رسیدم ماتیاس را دیدم که داشت مجله میخواند و چیپس میخورد و فرمان هواپیما هم خود به خود حرکت میکرد ، هواپیما روی حالت پرواز خودکار بود ! ، ماتیاس متوجه حضور من نشد ، تا زمانی که به او گفتم : چی میخونی ؟ ، او ناگهان از جا پرید و سرش را برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت : لعنتی منو ترسوندی ! من هم روی صندلی کمک خلبان نشستم و گفتم : میشه بخاری ها رو روشن کنی ؟ هوا خیلی سرده ! ، او گفت : اوهوم و دکمه ایی را بالای سرش روشن کرد ، مدتی گذشت و هر دو با ریتم آهنگ متال سر میزدیم تا آهنگ تمام شد و من از ماتیاس پرسیدم : چرا ومپ ها خودشونو از مردم مخفی میکنن ؟ شاید بتونن با هم کنار بیان ! ، ماتیاس آهی عمیق کشید و پاسخ داد : فکر نکنم حالا حالا ها بتونی درک کنی پسر ! از مدت ها پیش مرد عادی با ما بد رفتاری میکردن ! بخشیش هم به خاطر امثال همین کسیه که داریم میریم پیشش ، اون کسیه که آدمای عادی رو که تازه مردن و دفن شدن رو از گور بیرون می کشه و خونشون رو میفروشه به ومپ ها ، ناگهان از خودم پرسیدم خونی که قصر کنار میز خوردیم از کجا تامین شده ؟ پاسخ هرچه که بود اصلا دلم نمیخواست بدانم چیست ؟، ماتیاس ادامه داد : به علاوه ! تو خودت یک ومپ هستی این حقیقته ! تو بحشی از مایی پس باهاش کنار بیا ! یه وقت به سرت نرنه که ... چمیدونم بری تو خیابون و سعی کنی به یک آدم عادی بفهمونی که ما مهربونیم ! ، او راست میگفت هر چه که بود من باید با این قضیه کنار می آمدم ، خورشید تقریبا طلوع کرده بود و ما داشتیم در اواخر فصل پاییز با هواپیمای شخصی ماتیاس در دمای -7 درجه آیسلند بالای اقیانوس پرواز میکردیم ، حالا میتوانستم تکه های یخ بزرگ را در اقیانوس زیر پایم ببینم ، ماتیاس که مرا غرق در تماشای طبیعت دید : گفت اولین باره که میایی آیسلند نه ؟ اگه تا شب صبر کنی میتونی شفق های قطبی رو هم ببینی ! شفق های قطبی ! از کودکی رؤیای دیدنشان را داشتم و حالا با دیدنشان تنها یک روز فاصله داشتم! یک روزی که از هفته پیش برایم معنی یک سال را داشت اما هر چه که بود این ماجراجویی های خطرناک بخشهای جالبی هم داشتند ولی الان مهمتر از شفق های قطبی ماموریتی بود که به خاطرش در حال رفتن به آیسلند بودیم به ماتیاس رو کردم و پرسیدم : حالا میشه بگی چرا داریم میریم آیسلند ؟ تو فقط میگی صبر کن خودت میفهمی ! حتی اسم کسی که داریم میریم دنبالش رو هم نمیگی !
ماتیاس نگاهی به من کرد و لبخندی زد ، سپس دکمه ایی را بالای سرش زد و ناگهان تمام نور هایی که در هواپیما بودند قرمز رنگ شدند و آژیر خطری بلند و گوش خراش هم کل کابین را گرفت ، به ماتیاس گفتم : لعنتی چی شده ؟ ناگهان نادیا دوان داون و با موهای ژولیده اش وارد کابین خلبان شد و گفت چتونه ؟ چی شده ؟ ماتیاس بلند خندید تا حدی که سرفه اش گرفت ولی بعد از سه ثانیه گفت بشینید میخوام براتون ماموریت رو شرح بدم ، سپس دستش را بالا برد و نور ها و آژیر را به حالت عادی بازگرداند نادیا به دیوار پشت صندلی من تکیه داد و نفسی عمیق کشید و با طعنه گفت : چه صبح خوبی ! تو دیوونه ایی ماتیاس ! ماتیاس آهنگ متال را خاموش کرد و گفت : خب بعداً سرم خراب بشید ولی قبلش مفتخرم بگم که یک گروه ناشناس دارن سعی میکنن که در جامعه ومپ ها کودتا کنن و قدرت رو به دست بگیرن ! هیچکس به جز اعضای رده بالای سی دی وی و البته جاسوس های سی دی وی که منم یکیشون باشم این موضوع رو نمیدونن طبق اطلاعاتی که شورا داره هدفشون اینه که با یه تیر دو نشون بزنن ! من گفتم خب یعنی چی ؟ مثلاً اینکه نامههای شورا رو بدزدن که در اون صورت شورا متوجه بحران شکارچی ها نمیشه و اون نامهها رو بریزن توی خونه مردم عادی که در اون صورت اون بنده خدایی که میخواد بره به آدرس روی کاغذ به هوای یک دلبر خجالتی میره ! اما خوب شورا فکر میکنه اون نامه دزده و به جای دلبر با کتک مواجه میشه و اینجوری کم کم مردم هم متوجه حضور ومپ ها میشن! به نادیا نگاه کردم که چهره اش از خشم لبریز بود و اخم کرده بود به ماتیاس رو کردم و گفتم خب اسمشون چیه ؟ ماتیاس گفت : «تنها چیزی که ازشون میدونیم اینه که بالای ۱۰ ساله که دارن کار میکنن اما توی ژاپن و تازه فهمیدن که خارج از ژاپن هم ومپی هست و دارن سعی میکنن کنترل جامعه ومپ ها رو به دست بگیرن اما خب میدونی ؟ بیان ... اه ولش کن» به نادیا نگاه کردم و دیدم که او هم به من نگاه میکند و لبخند میزند ، در نگاهش یک «عادت میکنی خاصی وجود داشت» من هم به او لبخند زدم ، بعد از ماتیاس پرسیدم : خب چرا داریم میریم آیسلند ؟ بهتر نبود بریم توکیو ؟ ، او هم در جواب گفت : اونا یک پایگاه توی ریکیاویک پایتخت آیسلند دارن که یک خونه بزرگه اطراف شهر داریم میریم ازشون خواهش کنیم که اطلاعات بهمون بدن ! ، سپس اسلحه p92 کهنه و زنگ زده ایی را از کنسول کنار دستش برداشت و گفت : اینم براشون هدیه گرفتم تا خواستم بگویم کی میرسیم نادیا گفت : ماتیاس ! ما قراره حداقل سه تا چهار ماه دیگه با هم توی این ماموریت باشیم ، اگه قراره از این بی نمک بازیا در بیاری با همین اسلحه میکشمت ! ماتیاس هم درجواب گفت : خیلی خب بابا لازم نیست جوش بیاری رسیدیم ! از پنچره بیرون را نگاه کردم و نمای زیبایی از خانه هایی به رنگ سبز و قرمز و زرد با معماری وایکینگی دیدم ، ریکیاویک پایتخت آیسلند! این شهر از بالا به قدری زیبا بود که نتوانتسم جلوی خودم را بگیرم ، لبخندی بزرگ بر لبم نشست و بلند گفتم : این قشنگ ترین شهریه که تا حالا دیدم ! ، ناگهان نادیا خنده ایی ریز کرد و دستش را جلوی دهانش گذاشت و تا برگشتم او را ببینم سرش را به سمت پنجره برگرداند و تظاهر کرد که دارد بیرون را تماشا میکند سپس ماتیاس گفت : محض رضای خدا برین بیرون برای هم نوشابه باز کنین ! و نادیا گفت : هیچ خبری نیست ماتیاس !
***
دوست ماتیاس با قدم های تند نزدیک هواپیمای ما می آمد ، او یک کاپشن قرمز و سفید ، یک کلاه مشکی ، یک عینک طبی شیشه گرد و شلوار جین گشاد داشت و پوتین های بزرگی هم به پا کرده بود که البته تقریبا لباس هایی از همان دست تن من و نادیا و ماتیاس هم بود (در دمای ۳ درجه ایی تابستان های آیسلند لباس مناسبی بود) دوست ماتیاس گفت : هی مت ! خیلی وقته این ورا نیومدی پسر ! تا زنگ زدی و گفتی که میخوای بیایی ریکیاویک یکی از اتاقای خوابمو برات آماده کردم ! ، سپس دستانش را باز کرد تا ماتیاس را بغل کند ، ماتیاس هم در جواب گفت : تو همیشه به من کمک میکنی اد ! سپس دستهایش را باز کرد و همدیگر را بغل کردند ، من نادیا ایستاده بودیم ، من داشتم اطراف را بررسی میکردم و نادیا هم داشت با اسپینر اش بازی میکرد ، فرودگاهی که در آن فرود آمدیم فرودگاهی نه چندان بزرگ در اطراف شهر ریکیاویک بود که از زمان ورود آیسلند به اتحادیه اروپا فقط پرواز های شخصی حق فرود در باند آن را داشتند ، رو به روی ما با فاصله تقریبا بیست متر یک ساختمان کوچک دو طبقه چوبی بود که احتمالا ساختمان مدیریت فرودگاه بود اما چیزی که پشت ساختمان میدیدم را هرگز فراموش نمیکنم ! کوه های یخی بلند که پایینشان پوشیده از درخت کاج بود ! به نادیا گفتم : هی نادیا اونجا رو ! ،سپس با دستم به سمت جنگل و کوه یخ اشاره کردم او هم خندید و گفت : من خیلی میام اینجا ها البته به واسطه کارمه ولی خودمم دوست دارم برم بیرون گشت و گذار ماتیاس رو به ما کرد و گفت : خب دیگه حرفاتونو بزارین برای بعد مرغ عشقا فعلا بذارین به دوست خوبم ادوارد معرفیتون کنم ! او به سمت ادوارد برگشت و گفت : اد این ها همکار های منن کوروش و نادیا ادوارد با نادیا دست داد و به او سلام کرد و وقتی به من رسید و دست داد و گفت سلام کوروش ! اسمت فرانسوی نیست ؟ هست؟ به او گفتم : من ایرانی هستم اسمم فارسیه و سپس او گفت : اوه ! ایران یکی دو بار برای ماموریت رفتم ولی زیاد نموندم ! ،به آیسلند خوش اومدی ! به آیسلند خوش اومدم ! یا به دردسر ؟ این سوال بود که قبل از حرکت به سمت ماشین ادوارد به ذهنم رسید
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 4 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 13 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 5 - قسمت 1