گلوله سربی فصل 1 - قسمت 2

یاد داشتی از نویسنده :)


من از کودکی عاشق کتاب بودم ! هرگز فیلم هری پاتر و دایره وحشت مزه کتابشان را برای من نداشتند ، تصاویر هرگز جزئیات کلمات را ندارند و این جادوی متن است که قرن هاست یار اوقات فراغت انسان بوده ، وقتی که کتاب بچه های عجیب و غریب از رنسام ریگز و هری پاتر از جی کی رولینگ را میخواندم غرق در افکاری برخواسته از کلمات ساعت ها در کتاب گم میشدم و حال با نوشتن این کتاب میخواهم بیشتر در این دنیا بگردم تا شاید به آن چه که به من آرامش میدهد برسم.




مقدمه



طبق اصول نوشتن ، مقدمه کتاب باید مرتبط با مسائل داخل کتاب باشد ، خلاصه داستان ، آنچه در قسمت قبل گذشت و و و ، اما مگر قطع کردن اینترنت برای سرکوب ملت ایران اصولی بود ؟ مگر حمله وحشیانه اسرائیل به ایران اصولی بود ؟ مگر آبان 98 اصولی بود ؟ شهریور 1401 چه طور ؟ جنگ ویتنام ؟ اشغال فلسطین توسط رژیم صهیونی چطور ؟ ، پس به نشانه اعتراض من هم مقدمه ایی کاملا غیر اصولی می نویسم ، کاغذ محل امپراتوری من است !



اکنون که این کتاب را می خوانی تهران ، پایتخت زیبای ایران زیر بمباران شدید صهیونیست هاست ، آن هایی که ادعا دارند با مردم ایران کاری ندارند ، ابر قدرت های دنیا که متاسفانه دنیا را در انحصار خود مدیریت می کنند نظیر : انگلیس ، آمریکا ، فرانسه و آلمان آشکارا از قتل عام مردم ایران توسط اسراییل حمایت کردند ، متحدین ایران به لفظ بسنده کردند و پشت ایران را خالی کردند ، در همین حین حکومت "لایق" کنونی ایران دشمنش را اشتباه تشخیص داده و اینترنت را که از نان شب واجب تر است به روی همه بسته ، (البته نه همه!) شاید هم مسئله تشخیص اشتباه نیست بلکه آینده نگری ست ، هر چه که هست کوروش و نادیا مدت ها پیش از ایران خارج شدند و می توانند برایمان قصه تعریف کنند ، شانس آوردیم ! اگر قرار بود از ایران شروع به انجام ماموریت کنند با لغو پرواز ها به مشکل می خوردند و گلوله سربی پدید نمی آمد ! حالا که همچین بخت روشنی داشتیم بد نیست بدون اتلاف وقت اضافی به مالزی برگردیم و ببینیم که این دو ومپ جوان در چه حالند !



تو اگر دغدغه ات مردم قدس و یمن است ، من دلم پیش غریبی ست که نامش وطن است .


به امید پایان تمام جنگ های این کره خاکی .




تقدیم به سربازان جان بر کف ارتش ایران

تقدیم به رضا خان اول ، بنیان گذار ارتش ایران

تقدیم به شهدای آبان 98

تقدیم به شهدای جنگ ایران و عراق

تقدیم به شهدای شهریور 1401

تقدیم به شهدای جنگ ایران و اسراییل



تاریخ ما به ستم قفل است .



فصل اول

نادیا در حالی که به سمت درب خروج می دوید داد زد : شما برید دنبالش ! من این مدارک رو می برم هتل !، ماتیاس در حالی که داشت با آینه جیبی اش بیرون پنجره را نگاه می کرد گفت : تو هتل بمون و منتظرمون باش ! سپس از جایش پاشد و به من گفت : بدو بریم ! ، ماتیاس هیکل درشتی داشت اما بر خلاف ظاهر گول زننده اش از چابکی مورد نیاز یک جاسوس برخوردار بود ، از زیر پنجره بلند شدم و در مسیر دنبال کردن ماتیاس به سمت طبقه بالا (پشت بام) پشت بام آپارتمان مقابل را دیدم که سایه یک مرد با یک اسلحه تک تیر انداز را میزبانی می کرد ، من نتوانستم تشخیص بدهم که آن مرد کیست اما خب با توجه به "...ون آرمسترانگ " ای که در آن کاغذ دیده بودم تقریبا نیازی نبود بیش از این فکر کنم داشتم خدا خدا می کردم که این هم مثل قضیه مادرم باشد و همه چیز یک سوء تفاهم بزرگ باشد ، هرچند که مغزم نمیتوانست دل به این خوش شانسی احتمالی ببندد و از الان غصه پایان دوستی ام با جیکوب را می خورد ، امیدوار بودم که حداقل جیکوب درگیر این ماجرا نباشد ، ماتیاس با لحن تندی گفت : حواست اینجاست ؟ ، و درب قرمز رنگ و فلزی پشت بام را با شدت باز کرد ، وقتی به روی پشت بام رسیدیم مرد را دیدیم که گذاشتن اسلحه در کیفش را انجام داده بود و داشت آماده فرار می شد ، ماتیاس با سرعت به سمت پشت بام ساختمان دیوار به دیوار رفت و روی آن پرید ، بین ساختمان های طرف ما و ساختمان های طرف مرد تیر انداز یک خیابان فاصله بود و واقعا دلم می خواست بدانم که چطور ماتیاس می خواست ما را به آن مرد برساند ، ماتیاس در حین دویدن تلفن ماهواره ایی cdv را از جیبش بیرون کشید و یک فرکانس را روی آن وارد کرد و بلند در تلفن گفت : فیونا ! صدامو می شنوی ؟


فیونا از آن ور خط با صدای دلنشینش پاسخ داد : آره می شنوم ! چی شده ؟ میخوام برم خونه ، اینجا ساعت 10 شبه ، ماتیاس گفت : تا شعاع 10 کیلومتری من چند تا تلفن ماهواره ایی وجود داره ؟ و سپس از پله های بیرونی یک ساختمان به طرف پایین دوید ، همزمان که من و ماتیاس در حال دویدن به سمت آن طرف خیابان بودیم فیونا از پشت تلفن پاسخ داد : فقط دو تا ، یکی که خودتی یکی دیگه هم 300 متر ازت فاصله داره ، ماتیاس گفت : می تونی موقعیتشو روی نقشه برام مارک کنی ؟ فیونا گفت : راجر ! (1) و تلفن قطع شد ، ساعت تقریبا 11 صبح به وقت مالزی بود و ما داشتیم در خیابان های زیبا و رنگارنگ کوالالامپور به دنبال یک مجرم حرفه ایی می دویدیم ،

ماتیاس که مانند قهرمانان دو و میدانی در حال دویدن بود موبایلش را از کیفش بیرون آورد و از روی آن گفت : 2 تا کوچه بالاتره ، خیلی سرعتش کمه ! ، من و ماتیاس هر دو به آن طرف خیابان رسیده بودیم و وارد اولین کوچه که شدیم همه چیز تغییر کرد ، انگار که دیگر در کوالالامپور نبودیم ، دیوار های ترک خورده بند های رخت و سیم های برق که روی کوچه آویزون بودند و از این خانه به آن خانه کشیده شده بودند ، پنجره های غیر استاندارد فلزی و زنگ زده و بچه های قد و نیم قدی که در کوچه به دنبال توپ کهنه شان می دویدند و کوچه را روی غرق در صدایشان کرده بودند ، کنار هر دیوار یک دوچرخه کهنه و زنگ زده پارک بود و دیوارهای اکثرا خاکستری و بعضا آجری را کمی از سادگی در آورده بودند ، حتی آسفالت کوچه ترک خورده بود و نیاز به ترمیم اساسی داشت ، اما این کوچه های فقیر نشین چیزی داشتند که در گران ترین محلات آمریکا و کانادا هم به سختی یافت می شد : رنگ و بوی زندگی ، تقریبا به آخر کوچه

رسیدیم که ماتیاس فریاد زد : اوناهاش ! اونجاست ! و سپس با سرعت دو برابر به سمت کوچه بالاتر دوید ، وقتی به ماتیاس رسیدم سایه مرد را دیدم که با کوله پشتی که بر دوشش بود داشت به سختی می دوید تا خود را در این کوچه ها گم کند و از دست ما فرار کند ، کاملا معلوم بود سنگینی قطعات اسلحه اش که در کوله پشتی قرار داشتند مانع


1 - راجر: اصطلاح رایج در بین خلبانان ارتش آمریکا به جای دریافت شد

سرعت گرفتن مرد بودند ، اما با توجه به سعی و تلاشی که برای دویدن می کرد واضح بود که خاطرات خوبی از سی دی وی ندارد ! بعد از تعقیب و گریز در چند کوچه دیگر آن مرد بلاخره وارد کوچه ایی شد که جلویش با دیواری حداقل 3 متری و به شدت کهنه و رنگ و رو رفته بسته شده بود و راه پیشرفتی باقی نمی گذاشت من و ماتیاس و مرد هر 3 ایستادیم ، من و ماتیاس در ابتدای کوچه و مرد در انتهای کوچه مقابل دیوار به محض این که چهره مرد را دیدم خیالم راحت شد ، آن مرد پدر دوست من نبود ، مردی با مو های دم اسبی قهوه ایی رنگ ، چشمانی آبی و پوستی سفید که جار می زد آن مرد اهل روسیه است ، ماتیاس در حالی که نفس نفس می زد و دست راستش را روی زانویش گذاشته بود ، خم شده بود تا راحت تر تنفس کند ، بعد از چند ثانیه ماتیاس اسلحه اش را از پشت شلوارش بیرون کشید و به سمت مرد نشانه رفت و با صدایی بلند به زبان انگلیسی گفت : مامور سی دی وی و سپس با صدایی معترض و لحنی طنز گفت : فاک یو لعنتی می دونی دویدن با 100 کیلو وزن چقدر می تونه سخت باشه ؟ ، مرد هم که نفس نفس می زد گفت : ها ؟ ، ماتیاس در جواب گفت : فعلا بیا بریم بعدا حرف می زنیم ، بعد هم تکه طنابی از روی زمین برداشت و با قدم های محکم به سمت مرد حرکت کرد و من هم به دنبالش به راه افتادم ، به محض این که ماتیاس به مرد رسید مشت محکمی به صورت او کوبید که مرد را به پشت پخش زمین کرد ماتیاس هم هر دو دست او را از پشت گرفت و با طناب بست و از او پرسید : حالا اسمت چیه که مثل اسب می دویی عمو جون ؟ کاملا معلوم ماتیاس قصد تخریب شخصیت او را داشت ، نمیدانم این تکنیک تمام ماموران اطلاعاتی ست یا این کار از حرص ماتیاس نشات می گیرد ، به هر حال مرد تنها پاسخی که داد چند جمله فرانسوی دست و پا شکسته بود ، ماتیاس هم در پاسخ به همان زبان فرانسوی گفت : پرسیدم اسمت چیه که مثل اسب می دویی ؟ و سپس مرد را از روی زمین بلند کرد به من گفت تا با نادیا تماس بگیرم که دنبالمان بیاید ، من هم گفتم : میخوای اوبر بگیرم ، ماتیاس که انگار در حال تماشای پرواز گراز ها بود حیرت زده گفت : بابا تو دیگه کی هستی ؟ اون وقت این یارو با این صورت خونی و دستای بسته رو چیکار کنیم ؟ از اوبر بخوایم که صندوقشو باز کنه اینو بندازیم تو صندوق ؟ ، من هم که متوجه حواس پرتی خودم شدم از حرف خودم خنده ام گرفت و گفتم : آها ببخشید ، مرد در پاسخ به ماتیاس با همان فرانسوی دست و پا شکسته گفت : من و کجا می برین ؟ و ماتیاس در پاسخ گفت : یک جایی که دوست نداری اونجا باشی !




***




ساعت تقریبا 2 بعد از ظهر بود ، نادیا مدارکی که برداشته بودیم را در گاو صندوق هتل گذاشته بود و دنبال ما آمد و هر چهار تا به پیشنهاد ماتیاس به یک جنگل در خارج از شهر رفته بودیم ، ماشین را حاشیه جاده پارک کردیم و 200 الی 300 متر وارد جنگل شدیم ، ماتیاس آن مرد را در حالی که دستانش همچنان از پشت بسته بود روی زمین دو زانو نشانده بود و رو به رویش ایستاده بود و من و نادیا هم کمی عقب تر آن دو را تماشا می کردیم ، پیراهن سفید مرد که آستین هایش را تا آرنج بالا داده بود و شلوار جین آبی رنگش در اثر زمین خوردن مرد بعد از مشت ماتیاس خاکی و کثیف شده بود گوشه لب و زیر چشم راست و روی بینی مرد هم زخمی شده بود و اکنون هم با چهره ایی دژم (1) در چشمان ماتیاس زل زده بود ، ماتیاس گفته بود کمی از اطلاعات را خودمان از زیر زبانش بیرون می کشیم و سپس او را تحویل سی دی وی می دهیم تا مابقی کار را دست بگیرد ، و برای همین کارهم به جنگل رفتیم ، در مسیر به ماتیاس و نادیا ماجرای پدر دوستم و آن کاغذ را گفتم و به ماتیاس سفارش کردم تا اول از همه در همین مورد از او بپرسد ، ماتیاس قبول کرد اما وقتی که در مورد پدر دوستم گفتم ، هم ماتیاس و هم نادیا رنگشان پرید و کم حرف شدند ، در پاسخ به سوال من که آیا اتفاق بدی افتاده هم نادیا سر تکان داد و ماتیاس هم با تته پته گفت : ن-نه چ-چیزی نیست فقط گرمم شده !

اما من می دانستم که باز هم یک اتفاق دیگر قرار است من را شوک کند ، ولی از این می ترسیدم که احتمالا آنها می دانند چه اتفاقی قرار است بیفتد و به من نمی گویند .




1 - دژم : ترکیبی از خشم و ترس

من 10 ساله در معبد هندو های مالزی :)
من 10 ساله در معبد هندو های مالزی :)

معبد هندو های مالزی
معبد هندو های مالزی