b8aeb8994be76d943f07f6802eecacbf --------- MD5
گلوله سربی فصل 10 - قسمت 1
فصل دهم
نادیا با تعجب به دختر سیاه پوستی که با لحجه عجیبی به زبان فرانسه صحبت میکرد نگاه کرد و پرسید : فیونا ، آره ؟ ، خب چرا نمیایی با هم بریم ! ، فیونا یک پولیور راه راه قرمز و سفید به تن داشت که رویش یک شلوار جین پیش بندی به رنگ آبی تیره پوشیده یود ، رنگ پوستش کمی تیره تر از سیاه پوستان فرانسه بود و لحجه عجیب و لب های بزرگش در کنار چشمان سبزش من را مطمئن کرد که او مراکشی است ، مردمی که بعد از حمله فرانسه به مراکش به خوبی به زبان فرانسه مسلط شدند ، او مو های فرفری پف کرده ایی داشت و یک جفت کفش آل استار قرمز رنگ هم پایش بود ، فیونا گفت : ایده خوبیه ! منم حوصلم سر رفته ، بابام اینجا توی سفارت ، وسط حرفش پریدم و گفتم : مراکش ؟ ، سرش را کج کرد با تعجب نگاهم کرد و ابرو هایش را به نشانه تعجب پایین آورد و گفت : آره ! ... وایسا ! تو ازکجا میدونی ؟ ، گفتم خب از لحجه و چهره ات معلومه ! ، با خنده بالا پایین پرید و دست هایش را مانند بچه های پنج ساله به هم میزد و با ذوق گفت : خیلی اطلاعاتت زیاده ! ، گفتم : مرسی ! نظر لطفته ! ، این حجم از انرژی را از کجا می آورد ؟ ولی خب از همان لحظه اول حس کردم دختر قابل اعتمادیست و میتواند دوست خوبی باشد ! ، هر سه شروع کردیم به سمت وسط پارک راه رفتن ، فیونا آهنگ میخواند و با شادی بپر بپر میکرد و می خندید ، تا بلاخره بعد از پشت سر گذاشتن مسیری نسبتا کوتاه بلاخره به کافی شاپ مرکز پارک رسیدیم که به رسم تمام کافی شاپ های چین (حداقل آنهایی که من و نادیا تا الان دیدیم!) یک تابلوی نئونی بزرگ روی شیشه ان نصب شده بود ، جایی که بودیم یک سه راه بود که در میان انبوهی از درختان محبوس بود ، در نقطه برخورد هر سه مسیر به هم میدانی کوچک وحود داشت که کافی شاپ وسط آن قرار داشت ، کف زمین از جنس سنگی سفید سنگفرش شده بود ، کافی شاپ با دیوار هایی که با آجر هایی به رنگ آجری الگوی آجری به خود گرفته بودند و شیار های سفید بینشان معلوم بود در وسط این میدان کوچک خود نمایی میکرد ، گویی میگفت : این میدان مال من است و اگر میخواهی رد شوی باید از کنار من بری ! ، من از جایم جم نمیخورم ! ، هر سه مان از در چوبی سبز رنگ که بالایش به شکل گنبدی بود و پنجره ایی هم رویش داشت وارد کافی شاپ شدیم ، کافی شاپ یک طبقه بیشتر نداشت و تمامرنگ های آرامش بخش را میشد توی آن پیدا کرد ، دیوار ها به رنگ کرمی بودند ، زمین به رنگ سفید صدفی بود ، میز ها و صندلی ها به رنگ قهوه ایی تیره بودند و پارچه رویشان به رنگ سبز کله غازی بود ، سقف به رنگ خاکی بود و نور زردی که از سه لوستر شبیه به هم فضای کافی شاپ را روشن کرده بود هم این حس آرامش بخش را یاری میکرد ، هر سه روی صندلی های یک میز چسبیده به پنجره نشستیم و با گوشی هایمان بارکد منو را اسکن کردیم و وارد منوی دیجیتال شدیم ، یک منوی ساده مشکی که یک طرف قیمت ها را به یوآن چین نوشته بود و طرف دیگر هم عکسی از غذا ها و نوشیدنی ها و دیگر محصولات به همراه اسمشان بود ، همه چیز چینی نوشته شده بود اما در بالای صفحه یک EN بزرگ نوشته شده بود که وقتی رویش کلیک کردم همه چیز به انگلیسی برگشت و توانستم منو را ببینم ، نادیا یک لاته شکلاتی انتخاب کرد ، فیونا یک شیک موز و من هم یک شیک بادام زمینی ، وقتی که دختری جوان برای گرفتن سفارش هایمان پیشمان آمد ، تا اولین کلمه انگلیسی را گفتم ، فیونا کلامم را برید و شروع کرد به چینی حرف زدن ، دختر پیشخدمت هم یاداشت کرد و لبخندی به ما زد و از پیشمان رفت ، به محض این که پیشخدمت از میزمان فاصله گرفت نادیا به فیونا رو کرد و گفت : خیلی خوب چینی حرف میزنی ! ، فیونا خندید و گفت : مرسی ! و بعد به دوتایمان نگاه کرد و پرسید : چرا شما دوتا اینجایین ؟ یه دختر و پسر نوجوون فرانسوی توی پکن ! تاحالا همچین پدیده ایی صورت نگرفته بود ! نادیا دست پاچه شد و گفت : خب میدونی ! اممم چیزه ! یعنی این که ! ... ، مرسی نادیا واقعا شکش را برطرف کردی ! ، فیونا داشت با لبخند محو نشدنی اش به نادیا نگاه میکرد و منتظر جواب بود که من سریع گفتم : من پسر عموی نادیا هستم ! ... آره ! خانواده هامون با هم تصمیم گرفتن برای دیدن چین بیان اینجا ! ، نادیا با اضطراب گفت : آره کوروش راست میگه ! ، فیونا به نادیا نگاه کرد و گفت : کوروش اسم فرانسوی نیست ! هست ؟ ، دلم میخواست سرم را محکم توی میز بکوبم ، نادیا واقعا توی نقش بازی کردن مهارتی نداره ! ، گفتم : خب نه .... در واقع چرا هست ، خب توی فرانسه بهش میگن سیروس ولی ما ریشه ایرانی داریم ! ، فیونا به من نگاه کرد و با ذوق و تعجب گفت : اوه ! ایران !!! ، از شدت تعجبش من هم متعجب شدم و پرسیدم : ایرانو میشناسی ؟ که فیونا گفت : نه !
***
آن شب اصلا حواسم نبود که مادرم درگیر این بازی است و من با خیال راحت و بدون نگرانی از این داستان از آن غروب زیبا در کنار فیونا و البته نادیا لذت بردم ، وقتی ساعت 8 شب خواستیم به هتل برگردیم ، فیونا شماره اش را به نادیا داد و گفت که حتما دوباره با او تماس بگیریم و قرار بگذاریم ، به هتل که رسیدیم نادیا به اتاق خودش رفت و من هم به سمت اتاق ماتیاس حرکت کردم تا کلید اتاق خودم که ظهر آن را جا گذاشته بودم از روی میز اتاق ماتیاس بردارم و وقتی وارد شدم ، ماتیاس را دیدم که روی مبل اتاقش خوابش برده بود ، همان جایی که ظهر نشسته بود ، و من داشتم داستان مادرم را تعریف میکردم ، مادرم ، داستان مادرم ، انگار سطلی از آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند ، دست به دستگیره در همانجا خشکم زد و زبانم بند آمد ، تازه یادم آمده بود که چه خبر است و من و نادیا اصلا چرا بیرون رفتیم ! اتاق کاملا تاریک بود و من که در را باز کرده بودم نور راهرو از در اتاق روی بالاتنه ماتیاس افتاده بود که باعث شد چشمانش را بعد چند ثانیه باز کند و من را ببیند و با عجله از جایش بپرد و روی مبل بنشیند : اوه برگشتین ! خب خوبه امم میگم بهتره که شام بخوریم ، تو و نادیا که چیزی نخوردین ؟ ، من از بیرون نودل چینی سفارش دادم ، الانا دیگه باید برسه ، داشتم جزئیات پرونده رو میخوندم که خوابم برد ، سپس از جایش بلند شد و کلید های بالای سرش را فشار داد و برق های اتاق را روشن کرد ، چشمانش به روشنایی عادت نداشتند و برای همین هم صورتش جمع شد و چشمانش را نیمه باز کرد ، گفتم : باید چیکار کنم ؟ ، ماتیاس که داشت سوییشرتش را میپوشید به من نگاه کرد و گفت : در مورد مادرت ، آره ؟ ، خب ببین کوروش بدی کار ما همینه من کاملا درکت میکنم اما خب یه وقتایی هست که دنیا دقیقا از جایی غافلگیرت میکنه که برای غافلگیر نشدن بهش پناه میبردی ، سوییشرتش را پوشید و دستانش را در جیبش کرد و گفت : بریم ؟ ، دلم میخواست همانجا بشینم وگریه کنم ، اما نمیتوانستم خودم را ببازم ، نباید روحیه ام را از دست میدادم به هر قیمتی که بود ، سرم را بالا گرفتم و بغضم را قورت دادم و از ماتیاس پرسیدم : کجا ؟ ، ماتیاس با نگاهی همدردانه گفت : باید یک چیزی نشونت بدم ، گفتم : مگه نمیخواستی نودل بخوری ؟ ، ماتیاس دست من را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم و در حین راه رفتن گفت : ساعت 9 شام میخوریم فعلا بیا !
***
داشتم از شدت تند راه رفتن ماتیاس خسته میشدم ، ما در پارک کوچکی در نزدیکی مهمانسرا بودیم و داشتیم به تاریک ترین بخش پارک میرفتیم ، جایی که احتمالا گذر کمتر کسی به آنجا می افتاد ، به ماتیاس گفتم : چی میخوای نشونم بدی ؟ تو مگه توی پکن جایی داری ؟ بدون این که بایستد یا حتی به من نگاه کند گفت : حرف نباشه فقط بیا ! ، چند ده متر دیگر راه رفتیم تا بلاخره به یک دریچه ورودی فاضلاب رسیدیم و کنار آن ایستادیم ، ماتیاس خم شد و در آن را برداشت ، جایی که بودیم یک تکه اضافی و جزیره مانند بود که شاید بیست متر بیشتر نداشت و دور تا دورش را بوته ها ودرختان بزرگ پوشانده بودند و از دیگر قسمت های آن پارک کوچک به جایی که ما بودیم دید نداشت ، ماتیاس بالای سر حفره بزرگی که روی زمین بود و به کانال فاضلاب ختم میشد ایستاد و گفت : منتظر دعوتنامه ایی ؟ ، اما من فکر میکردم تو میخوای چیزی از توش دربیاری ! ، خب حالا که دیدی نمیخوام زود باش و برو پایین ! ، خواستم بگویم که این کار را نمیکنم ، اما به هر حال باید به این طور مسایل عادت میکردم ، پس شروع به پایین رفتن از نردبان کردم ، به نظر زیاد عمیق نمی آمد و وقتی بیست پله پایین رفتم متوجه شدم که حدسم درست بود ! ، ماتیاس با فاصله چند ثانیه از من پایین رسید و گفت : رسیدیم ، یک چیزی در مورد آنجا من را به شک می انداخت ، فضای این پایین یک تونل نه خیلی کوچک و نه خیلی بزرگ بود که ذره ایی بوی نامطبوع فاضلاب نمیداد ، چراغ های زیادی آنجا روشن کرده بودند و چند میز و صندلی هم این پایین بود و ... ، ِیک پرچم بزرگ مشکی که رویش با رنگ سفید نوشته شده بود : CDV هم کنار صندلی ها بود ، شروع به قدم زدم و کاوش فضای آنجا کردم ، اینجا مخفیگاه سی دی ویه ؟ ماتیاس با صدایی مطمئن و شاد پاسخ داد : بله ! اما این چیزی نیست که میخواستم بهت نشون بدم ! سپس یک دکمه را روی لپتاپی که روی میز باز بود فشار داد و دریچه ایی که به پارک باز میشد بسته شد ، و بعد هم روی صندلی نشست و پاهایش را روی میز انداخت و گفت : بلکه «ایشون» کسی هستن که میخواستم بهت نشون بدم ! ، از انتهای تونل که با یک پیچ نسبتا تند معلوم نبود به کجا ختم میشود ، ساه یک نفر را دیدم که به ما نزدیک تر میشد ، همانجور که به ما نزدیک تر میشد ماتیاس گفت : بیتا جاوید ، جاسوس عالی رتبه شورای cdv یا بهتره بگم همون کسی که در حین عملیات دیدیش ! ، مادرم با پالتو چرمی که پدرم برایش خریده بود رو به رویم ظاهر شد ، با فاصله بیست متر از من ، در چین ، مادرم با لبخندی دلنشین گفت : چطوی کوروش رهنما ؟ ماتیاس از روی میز با لبخند گفت : یه وقتایی هست که دنیا دقیقا از جایی غافلگیرت میکنه که برای غافلگیر نشدن بهش پناه میبردی !
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 13 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 2 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل ۳ - قسمت 1