یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
گلوله سربی فصل 11 - قسمت 1
فصل یازدهم
سفر سوم : مالزی
وقتی از پشت تلفن برای نادیا داستان را تعریف کردم ، به بیست دقیقه نکشید که با چهره ایی خندان ، کنار من ایستاده بود و به مادرم زل زده بود ، خانوم جاوید ! شما ... مادر کوروش هستین ؟ ، مادرم به من نگاهی کرد و گفت : می بینم که با نادیا آشنا شدی ، «خب راستش داستان آشنایی مون یکم عجیبه حالا بعدا برات تعریف میکنم!» ماتیاس پایش را از روی میز پایین انداخت و گفت : وقتی به من گفتی که مادرت رو اونجا دیدی و فکر کردی که از تیم دشمنه اسم مادرت رو نپرسیدم چون ترسیدم با به زبون آوردن اسمش گریه ات بگیره ، اما سریع با شورا تماس گرفتم و پرسیدم که آیا جاسوسی اونجا فعالیت داره یا نه ، که خب گفتن بیتا جاوید اونجا مشغول عملیاته و خب ما توی سی دی وی کلا 6 نفر ایرانی داریم که فقط دوتاشون اینجا توی پکن بودن ، تو و بیتا جاوید ! ، پس مطمئن شدم که خانوم جاوید مادر توِئه ! ، بعد از تمام شدن حرف های ماتیاس مادرم رو به ماتیاس خندید و گفت : تو خیلی خوب این داستان رو مدیریت کردی مت ! مرسی ، سپس رو به من و نادیا کرد و به سمت ما حرکت کرد ، من را بغل کرد و گونه ام را بوسید و گفت : «خیلی دلم برات تنگ شده بود!» بعد هم رو به روی نادیا ایستاد و در چشمانش زل زد و دستانش را گرفت و با لبخند پرسید : کوروش ازت خوب مراقبت کرد ؟ ، در چشمان نادیا برقی زد و خنده ریزی کرد و گفت : یه بار توی فرانسه جونمو نجات داد ! ، گفتم : «فقط من نبودم ! نادیا هم یه بار توی دبی نجاتم داد و یک بار توی آیسلند !» ، مادرم همانجور که دستان نادیا را گرفته بود با تعجب به من نگاه کرد و گفت : کجا ؟ ، بعد سریع رو به ماتیاس کرد و با حالت نیمه عصبانی گفت : لعنتی تو اینارو بردی تور دور دنیا ؟ ، ماتیاس گفت : لازم نیست جوش بیاری ، مالزی رو با هم میریم ! ، مادرم با تعجب گفت : چی!! ، مالزی ؟ اونجا چیکار داری ؟ ، ماتیاس با اضطراب گفت : کسی که دنبالشیم از چین خارج شده و الان در کوالامالپور به سر میبره ! ، طول نمیشکه ! سریع دستگیرش میکنیم ، مادرم گفت : اولا که کوالالامپور درسته ، بعدشم ، توی همچین عملیات حساسی با خودت دو تا بچه 16 ساله رو آوردی ؟ ، ماتیاس گفت : خب .... نه راستش !
***
مادرم و ادوارد در حالی که به هم زل زده بوند ، یک صدا و با صدایی خسته گفتند : تو یک عوضی هستی مت ! ، ماتیاس گفت : منم دوستون دارم ! ، چه اتفاقی داشت میفتاد ! انتظار این رفتار از طرف مادرم و همچنین از طرف ادوارد را نداشتم ! ، «یکی میشه برای من توضیح بده!» نادیا کنار من روی مبل اتاق ماتیاس نشسته بود و مادرم و ادوارد هم به محض این که در اتاق هم را دیدند در جایشان سرپا ماندند و تکان نخوردند ، نادیا گفت : سال پیش ادوارد و مادرت با هم یک عملیات داشتن که موفق نبود و شکست خورد ، اونا قرار بود که یک گروه شکارچی رو رصد کنن و اطلاعات اون گروه رو برای سی دی وی بیارن ، ولی خب مادرت از روی گوگل مپ داشت مسیر یابی میکرد و گیج شد و اون گروه رفتن و ردی هم ازشون باقی نموند ، مادرم همانطور که در چشم های ادوارد زل زده بود گفت : خب به خاطر این که این آقا منو هول کرد و نذاشت تمرکز کنم ! ، ادوارد گفت شاید اگه میذاشتی یکم نوشیدنی بخورم آرامش داشتم ! ، مادرم گفت : درست قبل عملیات ؟ دفعه قبلش که این کار رو کردی نزدیک بود به جای شکارچیا به من شلیک کنی ! ،ادوارد گفت : اون اسلحه خالی بود ! ، مادرم گفت : خب چون با گلوله هاش روی دیوار نقاشی میکشیدی !، خب آره ! درصد الک... وایسا ببینم این که به نفع تو بود ، اینجوری اسلحه خالی شد و تو الان زنده ایی ! ، ماتیاس گفت : خیلی خب باشه تقصیر هر کی که بوده الان دیگه گذشته و ما باید تا یک ساعت دیگه فرودگاه باشیم ، نادیا گفت : من که چمدونمو جمع کردم ، هی کوروش میایی ما یکم زودتر بریم پایین ، مادرم خندید و گفت : آره ایده خوبیه منم برم آب بخورم ! ، و سریع از اتاق رفت بیرون ، ماتیاس با نیش باز ما را نگاه میکرد ، گونه های نادیا سرخ شد و گفت : چیه ؟ ، ماتیاس چمدونش را گذاشت روی تخت و گفت : بهتره که توی کوالالامپور با هم خلوت کنین چون الان من و ادوارد و تاکسی دم در هم باهاتون میاییم ! .
***
مادرم برایمان دست تکان داد ، در حالی که بقیه توی هواپیما بودند و من روی پله ها ایستاده بودم ، و مادرم بیرون ایستاده بود ، «تو با ما نمیایی ؟» مادرم گفت : خب راستش خیلی دوست دارم بیام اما هنوز اینجا یکم کار دارم ، هم خوشحال بودم که میتوانستم بیشتر با نادیا وقت بگذارنم و هم ناراحت از اینکه معلوم نبود دوباره کی مادرم را می بینم ، مادرم جلو آمد و گونه من را بوسید و در گوش من گفت : برات سوال نشد که بابا کجاست ؟ ، راست میگفت ! ، این چند وقت اتفاقات به قدری سریع در حال وقوع بودند که اصلا نتوانستم روی چیز دیگری متمرکز شوم ، مادرم که انگار ذهن من را خوانده بود گفت : اون واقعا یزده ! و داره از بابا بزرگ مراقبت میکنه ! ، گفتم : وایسا ببینم مگه بابا خون آشام نیست ؟ ، مادرم گفت : خب البته که هست ! ولی دلیل نمیشه که نره و از پدرش مراقبت نکنه ، ماتیاس دم در ورود هواپیما ظاهر شد و گفت : میخواین تا شب حرف بزنین ؟ ، مادرم از پله ها پایین رفت و برایم دست تکان داد و گفت : امیدوارم موفق باشی خدانگهدار ! ، من هم برایش دست تکان دادم و گفتم : تو هم همینطور ، خداحافظ ! ، ماتیاس از پشت یقه من را گرفت و من را به داخل هواپیما کشاند و گفت : بشین سر جات و کمربندت رو هم محکم ببند ، روی همان صندلی همیشگی کنار نادیا نشستم و کمربندم را بستم و سفت کردم ، مقصد بعدی ما مالزی بود ، زیر برج های دوقلوی پتروناس مکان مناسبی برای پیاده سازی نقشه ام بود !.
بعد از تقریبا 4 ساعت پرواز ، هواپیمای ماتیاس در فرودگاه بین المللی کوالالامپور فرود آمد وماتیاس هم صدای آهنگ های مزخرفش را خفه کرد ، به ساعت مچیم نگاه کردم : هفت صبح به وقت چین که با احتساب فاصله زمانی یک ساعته میشد : شش صبح در کوالالامپور ، از هواپیما که پیاده شدیم هوا به شدت شرجی بود ، هر سه ما یعنی من ، نادیا و ماتیاس در هواپیما خوابیده بودیم ، اکنون انرژی کافی برای تجربه عملیات در یک کشور دیگه را داشتیم ، درختان استوایی همه جا بودند و در منظره های دور دست کوهستان های جنگلی به چشم میخوردند ، یک ساختمان دو طبقه خیلی بزرگ با معماری نیم کره با فاصله تقریبا صد تا دویست متر جلویمان بود که ساختمان اصلی و مرکزی فرودگاه بود ، داشتم محیط را می سنجیدم که ماتیاس تمام چمدان ها را پیاده کرد و پشت سرش هم نادیا پیاده شد ، ادوارد با یک پرواز به آیسلند برگشت و در این عملیات بیشتر از این همراهی مان نکرد ، نادیا گفت : وای خدای من ! اولین باره که آب و هوای استوایی رو تجربه میکنم ! دستانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت : عاشقشم ! ، باید این دفعه دیگر هر جور شده بود نقشه ام را پیاده میکردم ، به نادیا نگاه کردم و گفتم : دلت میخواد با برجای دوقلو عکس بگیری ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 7 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل ۳ - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 13 - قسمت 1