گلوله سربی فصل 12 - قسمت 1

فصل دوازدهم

، نادیا بدون این که به من نگاه کند در حالی که چشمانش را بسته بود و از هوای استوایی مالزی لذت می برد با لبخند همیشگی اش گفت : البته که میخوام ! هرکسی شانس اینو نداره که با اکثر سازه های معروف دنیا عکس داشته باشه ! ، ساعت پنج یا همون موقع ها باید منو ببری عکس بگیرم ! ، ماتیاس در حالی که داشت چمدان ها را وارد تاکسی زردی که قرار بود مارا تا ساختمان اصلی فرودگاه ببرد میکرد گفت : کوروش تو رو ببره ؟ ، نادیا دست پاچه شد و به سمت ماتیاس برگشت و گفت : منظورم این بود که ... ام .. یعنی بد نیست اگه کوروشم بیاد ! ماتیاس خندید و گفت : زود باشید سوار شید این یارو برای هر دقیقه تاخیر دو رینگت میگیره ، من و نادیا در حالی که مثل گوجه سرخ بودیم وارد ماشین شدیم و منتظر ماتیاس ماندیم که او هم وقتی صندوق عثب را بست روی صندلی کمک راننده نشست و راننده شروع به حرکت کرد ، شیشه های ماشین پایین بود و نسیم ملایمی صورتمان میخورد ، آهنگی به زبان احتمالا مالایی از رادیو ماشین کهنه و فرسوده تاکسی فرودگاه در حال پخش بود ، نادیا داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد اما نصفه به طرف پنجره برگشته بود و یکی از دست هایش روی صندلی بود ، قلبم شروع به تند تپیدن کرد ، یک بار دیگه نگاهش کردم : داشت با لبخند بیرون را تماشا میکرد ، انگار زمان برایم کند شده باشد آرام ، آرام دستم را به طرف دستش سر دادم و ... ، دستش را گرفتم ، چشمانم را بستم و بعد از گذشت چند ثانیه رو به چهره نادیا باز کردم ، لبخندی نداشت و گونه هایش از شدت سرخ بودن داشت آتش میگرفت ! ، با چهره خجالتی داشت به بیرون نگاه میکرد ، نگاهی زیر چشمی به من انداخت اما وقتی دید من هم دارم نگاهش میکنم نگاهش را دزدید و به بیرون خیره شد اما حس کردم چیزی دستم را فشار میدهد ، به دستم که نگاه کردم دیدم دست نادیا محکم دستم را گرفته ، گونه های من هم داغ شده بودند و لبخندی ناخود آگاه و مسخره هم روی چهره ام نشسته بود ، چند دقیقه همینطور گذشت تا راننده جلوی ورودی ساختمان فرودگاه ایستاد ! ، ماتیاس خطاب به راننده گفت : هنوز پولامو چنج نکردم ، یورو قبوله ؟ ، راننده هم با لبخندی که از روی رضایت بود گفت : بله ! ماتیاس از ماشین پیاده شد ولی تا ما خواستیم پیاده بشیم سریع خم شد و از پنجره گفت : بشینین ، بعد هم رو به راننده کرد و یک پنج یورویی به سمتش گرفت و گفت : اینارو ببر هتل سان وی پوترا ، راننده هم یک نگاه به ما کرد و رو به ماتیاس گفت : نفری پنج یورو ، ماتیاس با چهره ایی که یعنی : «خاک تو سر پول پرستت کنن» یک پنج یورویی دیگر در آورد و گذاشت کف دست راننده بعد به سمت من نگاه کرد و دو کارت به من داد و گفت : اینارو تحویل بدین به پذیرش هتل تا اتاقتونو بهتون نشون بده ، من یکم کار دارم ، شب میام پیشتون ، کارت ها را نگاه کردم : یک کارت با نوار نارنجی رنگی که سمت راستش بود و روی نوار نوشته بود : SWP و روی خود کارت هم اسم و مشخصات من و نادیا را نوشته بود ، راننده تشکر کرد و به سمت خروجی ماشین های فرودگاه به راه افتاد .

در طی مسیر دست نادیا را گرفته بودم و خب اصلا دلم نمی خواست این تاکسی سواری شیرین تمام شود ، نادیا همانطور که یکی از دستانش در دست من بود داشت ، از پنجره بیرون را نگاه میکرد ، من هم بعد از چند ثانیه خیره ماندن به نادیا بلاخره موفق شدم چشمم را از موهایش بردارم و بیرون را تماشا کنم ، مالزی ! خیابان ها ، مردم ، ساختمان ها و حس شیرین آب و هوای گرمی که برعکس آب و هوای گرم آزار دهنده اکثر کشور ها اصلا اذیت نمیکرد ، بعد از گذشت تقریبا بیست دقیقه راننده زیر سقف ضد آفتابی که روی یک ورودی ماشین که برای پیاده کردن مسافران تعبیه شده بود پایین ساختمان به شدت بزرگی که کنار ورودی ماشین روی باغچه بزرگش با المان های چوبی نوشته شده بود : «SUN WAY PUTRA» ایستاد و رو به ما کرد و با لهجه مالایی غلیظ گفت : میتونین پیاده شین ! ، نادیا دستم را ول کرد و سریع از در سمت چپ از ماشین پیاده شد و من هم از در سمت راست پیاده شدم ، یکی از پیشخدمت های هتل سریع به سمت ما آمد و راننده هم در صندوق عقب را باز کرد تا مرد پیشخدمت که لباس سرمه ایی با یک خط قرمز و یک خط طلایی که از کنار پیراهن آستین بلند و شلوارش رد شده بود و کلاه سرمه ایی ساده ای داشت بتواند چمدان هایمان را پیاده کند بعد از این که تاکسی رفت کارت ها را به پیشخدمت دادم و او هم گفت : لطفا دنبال من بیایین ، من و نادیا پشت پیشخدمت به راه افتادیم و وارد هتل شدیم ، به محض این که از در وارد هتل شدیم با سالن بزرگی مواجه شدیم که در لابی آن کلی میز و مبل دور یک باغچه کوچک چیده شده بود و و یک پیشخوان بزرگ که در دیوار پشتش ساعت مالزی و هند و چین و چند کشور دیگر نصب شده بود هم در سمت راست لابی بود ، نادیا اصلا به من نگاه نمیکرد و از زمانی که از هواپیما پیاده شدیم حرفی نزده بود ، هنوز هم چهره اش قرمز بود و به حالتی خجالت زده تبدیل شده بود که داشت به در و دیوار نگاه میکرد ، از این حالتش خنده ام میگرفت اما گذاشتم یکم با خودش کنار بیاید و این داستان را حضم کند .

***

ساعت پنج بود و من حاضر و آماده با یک تیشرت سفید و یک شلوارک خاکی دم هتل منتظر نادیا بودم تا با هم برای عکس گرفتن به برج های دوقلو برویم ، هنوز هوا روشن بود اما تا یک ساعت دیگر خورشید غروب میکرد و کوالالامپور وارد شب های رنگی و زیبایش میشد ، به ساعتم نگاه کردم : 5 و 12 دقیقه ، نادیا قرار بود 12 دقیقه پیش اینجا باشد ، کمی دور خودم چرخیدم و آهنگ گوش دادم تا بلاخره نادیا آمد ، یک پیراهن آستین کوتاه مشکی پوشیده بود ، یک دامن سفید تا بالای زانو و یک جفت صندل ، تا چشمش به من افتاد گونه هایش قرمز شدند و لبخند محوی به لبش نشست ، رو به روی هم ایستادیم و من بعد از چند ثانیه زل زدن به او به خودم آمدم ، «اممم ... خیلی .. خوشگل شدی !» نادیا هم درحالی که به چشمانم زل زده بود با لبخندی دلنشین و تته پته گفت : م م .. مرسی ، و بعد هم سریع نگاهش را از من منحرف کرد ، با یک سرویس تاکسی که شماره اش را روی تابلوی تبلیغات کنار ورودی هتل پیدا کردم تماس گرفتم و درخواست یک تاکسی به مقصد برج های پتروناس را کردم ، اپراتور پشت تلفن هم با لحجه هندی گفت : تا چند دقیقه دیگه میرسه ، نیم ساعت بیشتر طول نکشید که ما زیر برج های پتروناس پیاده شدیم و داشتیم به سمت برج های حرکت میکردیم ، یک آبنمای بزرگ وسط محوطه بیرون برج ها بود که دور تا دورش پر صندلی بود و مردم روی آن ها نشسته بودند ، به نادیا گفتم : هر جای خواستی وایسا تا ازت عکس بگیرم ، نادیا یکم جلوتر از من ایستاد ، پشت به برج ها و رو به من کرد و با خنده و ذوق گفت : همینجا بگیر! ، دوربین موبایلم را باز کردم و نزدیک ده دقیقه ایی مشغول عکاسی بودم تا بلاخره رضایت نادیا را گرفتم و با هم روی یکی از صندلی های دور آب نما نشستیم ، وقت مناسبی بود .

- نادیا ؟

نادیا با لبخند به من نگاه کرد و گفت : چیه ؟

- میخواستم یک چیزی بهت بگم

- نادیا که انگار ذهن من را خوانده باشد سرخ شد و چهره خجالت زده اش برگشت و گفت : چی میخوای بگی ؟ ...