گلوله سربی فصل 13 - قسمت 1

فصل سیزدهم

قلبم داشت تند می تپید ، نادیا داشت به زمین نگاه میکرد و من فقط نیم رخش را میتوانستم ببینم ، حتی چشم هایش هم پشت مو هایش بودند و من فقط دهان و بینی و گونه های سرخش را می دیدم ، گفتم : «خب راستش ... اممم میخواستم بپرسم ... ماتیاس کجاست ! آره چرا به نظرت ماتیاس نیومد ؟ ، نادیا نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد و با چهره ایی که انگار توی ذوقش خورده باشد و چهره ایی اخمی گفت : من چه میدونم ماتیاس کجاست ، ناگهان صدایی از پشت سرمان گفت : الان میدونی ، هر دو برگشتیم و ماتیاس را دیدیم که رو به آبنما ایستاده بود و یک بطری آب جو هم در دست داشت ، پیراهن هاوایی زرد و آبی رنگی به تن داشت و یک شلوارک سفید هم پوشیده بود ، به طرف ما برگشت و گفت : عکساتونو گرفتین ؟ چون باید بریم هتل آماده بشیم واسه اولین ماموریت تو مالزی ، بعد سرش را به طرف من چرخاند و با پوزخند گفت : برای تلاش اول بد نبود ، بی اختیار چشمانم را به آبنما دوختم و با چشمانی گشاد و گونه هایی سرخ گفتم : منظورت چیه ؟ ، ماتیاس گفت : بعدا از نادیا بپرس منظورم چیه فعلا بیایین بریم ، بعد هم به طرف پارکینگ طبقاتی که تقریبا پانصد متر آن طرف تر بود اشاره کرد و گفت : بریم ؟

***

در طبقه دوم پارکنیگ رو به روی یک تویوتا وانت مشکی رنگ آخرین مدل ایستاده بودیم و ماتیاس داشت برای اجاره کردن این ماشین آن هم به قیمت دو هزار یورو آن هم فقط برای یک هفته بهانه تراشی می کرد نادیا گفت : خودتو قانع نکن ماتیاس ، مطمئنم سی دی وی هزینه اجاره این ماشینو بهت نمیده ! ماتیاس بلند گفت : اه ! ، مهم نیست ! اونا منو یک ماه فرستادن ماموریت بلاخره منم نیاز به خوشگذرونی دارم ! تازه اشم این ماشین امنیت بالایی داره و برای عملیات مناسبه ! توی پاریس از این ماشین کم پیدا میشه ولی انگار اینجا مردم عاشقشن ! ، نادیا با بی صبری گفت : خب بیا بریم هتل و لباسامونو عوض کنیم و این ماموریت لعنتی که مزاحم رستوران رفتن من و کوروش شده رو تموم کنیم ! ، هر سه مان سوار ماشین شدیم مثل دو دفعه قبل من و نادیا عقب نشستیم و ماتیاس هم که خب پشت فرمان ! ، داشتم به مانیتور و تجهیزات جلوی ماشین نگاه میکردم که از گوشه چشمم دست نادیا را دیدم که بین من و خودش روی صندلی گذاشته بود ، جوری که انگار منتظر بود چیزی در دستش بگذارند ، خودش داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد که از انعکاس درون شیشه با من چشم تو چشم شد که سریع چشمانش گرد شدند و چشمانش را از روی من برداشت ، خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم و خنده ام را به لبخند محدود کردم و دستش را گرفتم ، ماتیاس گفت : برو بریم ، سپس گازی داد که باعث شد ماشین غرشی کند و روشن شود ، صدایش شبیه صدای ماشین های فرمول یک و مسابقه ایی بود ! ، دلم میخواست بدانم رانندگی با این ماشین چه حسی دارد ،اما نه ماتیاس و نه نادیا نمیدانستند که من رانندگی بلدم ، حتی زمانی که من و نادیا تنها از قصر در جاده های فرانسه به راه افتادیم هم من به نادیا نگفتم رانندگی بلدم ، دلیلش هم این بود که خب در اون صورت بعضی جا ها من هم مجبور به رانندگی میشدم در حالی که به دست فرمان خودم اعتمادی ندارم ! پس نمیتوانستم از ماتیاس بخواهم پشت فرمان بشینم ، ماتیاس به راه افتاد و از پارکینگ خارج شد و وارد خیابان های شاد و زنده شهر شد ، اگر از من بخواهند مالزی را توصیف کنم میگویم : همان چین ولی صد برابر شاد تر و رنگارنگ تر ، ماتیاس در خیابان ها دور می زد و می پیچید و مسیر هتل را در پیش گرفته بود ، پشت یک چراغ قرمز ایستادیم و به محض توقف مان ماتایس گفت : خب بچه ها چند تا چیز هست که دلم میخواد قبل شروع ماموریت بدونید ! ، اول این که توی این ماموریت قراره از هم دیگه جدا بشیم ، دوم این که یه نفر هست که قراره توی این ماموریت همراهیمون کنه ، اما نه به صورت حضوری ، خب راستش اون توی پکنه و فقط قراره به صورت آنلاین بهمون اطلاعات بده ، این ماموریت برای دوتاییتون جدیده ، امیدوارم زنده بمونید وگرنه مادر کوروش منو میکشه ! ، من و نادیا گفتیم : "اوهوم" و حرف های ماتیاس را تایید کردیم و دست در دست هم از پنجره به بیرون زل زدیم تا بلاخره به هتل رسیدیم .

***

راس ساعت 12 شب بود که هر سه مان رو به روی یک فرشگاه بزرگ متروکه در خارج از شهر ایستاده بودیم ، ماتیاس داشت اسلحه اش را تمیز می کرد تا قدرت شلیکش را بالا تر ببرد ، نادیا داشت با هندزفری های بلوتوثی تک گوشی کار می کرد و سعی میکرد همه آن ها را به هم وصل کند ، و من هم داشتم اسلحه ایی که ماتیاس به من و نادیا داده بود را آماده می کردم ، ماتیاس پیش من و نادیا آمد و گفت : اون تو پر از اسلحه و گلوله های سربیه که نیازی نیست بگم میتونه با یک خون آشام چیکار کنه ، مرکز کنترل سی دی وی پیش بینی کرده که حداقل بیسن نفرآدم اونجا هست ، تا جایی که میتونید درگیر نمیشید و شلیک نمی کنید ، ناگهان یک نفر با صدای آشنا در هندزفری هایمان که هر سه آن ها را در گوش چپ خود گذاشته بودیم گفت : سلام بچه ها ! من فیونام ! قراره اطلاعات بهتون بدم ! ، فیونا ؟ ماتیاس گفته بود کسی که قراره ما رو در این ماموریت همراهی کنه در پکن مستقره ، نکنه ؟ ... ، نادیا با هیجان گفت : فیونا خودتی ؟ من نادیام ! کوروشم اینحاست ! ببینم مگه تو خون آشامی ؟ ، فیونا با صدایی دو برابر ذوق زده گفت : شما هم ومپ هستید؟ خیلی جالب شد ! ، من گفتم : ظاهرا که هستیم ، از شنیدنت خوشحالم فیونا ، فیونا با خنده گفت : منم همینطور کوروش ! . ماتیاس با چهره ایی گیج گفت : بعدا برام باید تعریف کنید اینجا چه خبره فعلا کوروش بگو ببینم ، قبلا با اسلحه کار کردی ؟ گفتم : خب توی قلعه نادیا یکم یادم داد ولی فکر نمیکنم جرات استفاده ازش رو داشته باشم ، ماتیاس در حالی که چپ چپ به نادیا نگاه می کرد به من گفت : بهتره که داشته باشی ، نادیا با غر غر و گونه های سرخ گفت : اگر میخواستم مجوز استفاده از تفنگ رو از شورا بگیرم حداقل سه ساعت طول می کشید ! و ما وقت نداشتیم ، ماتیاس آهی کشید و گفت : مثل سایه بمونید و درسایه حرکت کنید ، بریم !

***

فضای داخل فروشگاه نسبتا تاریک بود و نور ماه که امشب کامل بود تنها منبع روشنایی آنجا بود (بهترین نوری که یک نفر میتواند ببیند) ، من از مسیر درب پشتی وارد ساختمان شده بودم ، ما قرار بود به انبار این فروشگاه برویم که در یک طبقه زیر زمین قرار داشت ، فیونا گفته بود که ## گفته بودم که انبارشون یک طبقه زیر زمینه ! ، فیونا اگر اجازه بدی خودم داستان رو روایت میکنم ! ## باشه بابا ! ، مرسی . خب کجا بودیم ؟ آها ، فیونا گفته بود که انبارشون یک طبقه زیر زمینه ، فضای راهرویی که داشت من را به طرف زیر زمین می برد به شدت دلهره آور بود ، جوری که در گرمای سی و یک درجه ایی شب های شرجی کوالالامپور سردم شده بود ، همانطور که گفتم تنها منبع نور ، پرتو های درخشان ماه سارا بودند که از لا به لای شیارهای شکسته سقف به روی قفسه های فلزی شکسته و زنگ زده ی داخل فروشگاه می تابیدند ، گیاه ها و خزه های استوایی که از شرجی هوای آنجا روی زمین و میز و قفسه ها بسته بودند در کنار نور ماه و فضای متروکه آنجا و خود من که یک کلت p92 با صدا خفه کن در دست داشتم به من حس بازی های رزیدنت ایول رامیدادند ، فیونا در گوشم گفت : هی کوروش در چه حالی ؟ ، در جواب گفتم : نمیدونم چرا ولی از اول این ماموریت علاقه خاصی به پوشک پیدا کردم ، فیونا گفت : مطمئنم اگه از ماتیاس بخوای میتونه برات جور کنه ولی قبلش میتونی یه سر به ضلع شرقی فروشگاه بزنی ؟ دقیقا پنجاه متر دیگه باید بپیچی به دست راست و همون راهروی خوشگل رو بری جلو تا نادیا رو پیدا کنی ، گفتم : نادیا رو پیدا کنم ؟ مگه گم شده ؟ ، فیونا گفت : خب راستش بی سیمش رو جواب نمیده .. اما احتمالا به خاطر اینه که زود تر از جاییکه براش تعیین کردم وارد زیر زمین شده و آنتنش قطع شده ، ولی خب میخوام مطمئن بشم که همه چی رو به راهه ، گفتم : باشه ! و به راه افتادم ، در راهرو های تاریک به راه رفتن ادامه میدادم و تغییر وسایل و دکور اطراف به شکل یک دفتر کاری نشون میداد که وارد بخش اداری شدم ، به راه رفتنم ادامه دادم تا بعد از پنجاه متر تونستم ، راهرویی که فیونا به من گفته بود را ببینم ، یک راهروی بلند و پهن که هر یک متر یک در به یک اتاق روی دیوار هایش دیده میشد ، گلدان های خالی و بزرگ که رویش مثل جا های دیگر خزه جمع شده بود ، بین هر دو در قرار داشت و تابلو های شکسته و پوسترهای پاره و قدیمی هم روی دیوار ها نصب بودند ، راهم را در مسیر راهرو ادامه دادم تا صدای ناله های گریه مانند دخترانه ایی از داخل یکی از در ها توجه ام را جلب کرد ، نادیا ! ، دوان دوان به سمت دری که از داخلش صدا می آمد رفتم و گفتم : نادیا ! نادیا روی زمین نشسته بود و ساق پایش زخمی شده بود ، کنارش یک صندلی فلزی چپه شده بود که یکی از پایه های آن هم آغشته به خون بود ، در جایی که نادیا و صندلی فلزی کنار هم روی زمین افتاده بودند روی سقف شکستگی بزرگی بود که نور ماه را دقیقا روی نادیا و پایین تنه صندلی انداخته بود ، آرام نزدیک نادیا شدم و گفتم : حالت خوبه ؟ هنوز تقریبا سه متری بین من و نادیا فاصله بود که سرش را بالا آورد و چهره غضبناکش و اخم های در هم رفته اش قبلم را از حرکت نگه داشتند و سر جایم خشکم زد ، نادیا دندان قروچه ایی کرد و دهانش را باز کرد ، دندان های نیشش بلند تر شده بود ، و با چشمانی که مثل چشمان گرگ ریز شده بود و احساسی در آن دیده نمیشد به چشم هایم زل زد ، نادیا در قلعه در فرانسه به من گفته بود که اگر شب هایی که ماه کامل است یک ومپ زخمی شود تمام احساساتش را از دست می دهد و فقط به فکر خوردن خون می افتد ، تا زمانی که خورشید طلوع کند ، و فقط یک راه برای بیدار کردن او از این تشنگی خون وجود دارد .