یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
گلوله سربی فصل 15 - قسمت 1
فصل پانزدهم
با قدم های بی صدا و بلندی که از جو خوفناک محیط نشات می گرفت خودم را به کاغذ زرد رنگ روی زمین رساندم و با استرس خم شدم تا بتوانم بخوانمش ، ماتیاس با صدایی آهسته گفت : هی ! چیکار می کنی ! کوروش با تو ام ! ، درجواب گفتم : صبر کن دو دقیقه ! یه چیزی پیدا کردم . کاغذ را برداشتم و کمی آن طرف زیر حفره بزرگی روی سقف ایستادم تا بتوانم نوشته روی آن را بخوانم : امشب ساعت یازده و نیم طبقه اول دبیرستان saint denis ، دبیرستان saint denis دبیرستان من بود ! سر در نمی آوردم از ابتدای این ماجرا حس می کردم وارد هزار تویی شدم که هر روز ده راهروی جدید برای گیج کردن من به آن اضافه می شد . نادیا آمد و کنار من ایستاد ، "این چیه ؟" ، کاغذ را بهش دادم و گفتم : دبیرستان saint denis همون جاییه که من توش درس میخونم ، نادیا اخم کرد و یک بار دیگر کاغذ زرد رنگ خیس خورده را بررسی کرد ، در حال فکر کردن بودم که ناگهان ماتیاس از دل تاریکی پیش رویمان گفت : بچه ها ! بیایین اینجا ! ، من و نادیا دوان داون به سمت صدای ماتیاس دویدیم و بعد از طی کردن مدت کمی در این مسیر تاریک به دری رسیدیم که از شیار زیر در نور آبی رنگی سو سو می زد ، در متعلق به اتاقکی بود که سقف آن از سقف فروشگاه خیلی پایین تر بود و میشد روی سقف اتاقک ایستاد ، درست مانند کانکسی که آن را کنار دیوار در وسط فروشگاه قرار داده اند ، نادیا به محض رسیدن به در آن را باز کرد و وارد اتاقک شد ، پشت سر نادیا من وارد شدم و نمی توانستم چیزی که پیش رویم بود را باور کنم ! . سر تا سر اتاق پر بود از گونی های بزرگ قهوه ایی که داخلشان از کاغذ های زرد لبریز شده بود ، نادیا با چشمانی گشاد در اتاق قدم می زد و به کاغذ ها نگاه می کرد ، میز های بزرگ سفید رنگ پلاستیکی دور تا دور اتاق به دیوار چسبانده شده بودند ، وسط اتاق هم یک میز پلاستیکی بزرگ تر از دیگر میز ها بود که ماتیاس رویش نشسته بود و چند کاغذی که در دستش بود را با اخم می خواند ، کنار ماتیاس روی میز یک ظرف غذا بود که تویش پر از کوفته برنجی های کوچک بود ، روی دیوار سمت چپ هم یک پنجره خیلی بزرگ بود که فضای داخل فروشگاه را نشان می داد ، پنجره ایی کثیف و بزرگ که بخش هایی از آن شکسته بود ، ماتیاس دستش را بالای ظرف غذا نگه داشت . «هنوز گرمه ! یه نفر هنوز اینجاست» . ناگهان در اتاقک صدایی داد و باز شد و مردی آسیایی که کیسه خریدی دستش بود در حال سوت زدن وارد شد ، و به محض این که در اتاق را بست و به سمت ما برگشت خشکش زد و سر جایش ایستاد ، ما هم وضع بهتری نداشتیم هر سه ما هم خشکمان زده بود و سر جایمان میخکوب شده بودیم ، درکسری از ثانیه صدای شلیک بلندی از بیرون اتاقک به گوش رسید و شیشه سمت چپ دیوار به هزاران تکه تقسیم شد و کف اتاقک و بیرون آن پخش شد ، همه ما روی زمین نشستیم و تا به خودمان آمدیم جنازه مرد آسیایی که گلوله ایی به قطر یک خیار سرش را سوراخ کرده بود را پخش زمین دیدیم و تا سرمان را برگرداندیم و به سمت صدای شلیک خیره شدیم سایه آدمی را دیدیم که روی سقف فروشگاه بود و داشت از یکی از حفره های سقف به ما نگاه می کرد ، طولی نکشید که سایه اش روی پشت بام غیب شد و فرار کرد ،
***
«خیلی دوست دارم بدونم اون کی بود ، اگه از خودشون بود چرا باید به یک نفر از اعضای تیم خودش شلیک کنه ؟» . این را من گفتم و روی مبل وسط اتاق ماتیاس دراز کشیدم ، نادیا از روی تخت ضربه ایی محکم با انشگتش به اسپینر زد و گفت : اگر یکی از ما رو می کشت دو نفر دیگه امون زنده می موندیم و اون مرد رو می گرفتیم و با روش های ماتیاس اون مرد همه چیز رو لو می داد ، ماتیاس از داخل حمام میان کلام نادیا پرید و گفت : معلومه ! ، نادیا از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده را کشید ، سپس آرام روی پاشنه اش چرخید و به من زل زد و گفت : «خوابت میاد ؟» در جواب گفتم : معلومه که نه ! ، او هم لبخندی زد و گفت : بیا بریم روی بالکن طبقه 33 برج ، میتونیم بشینیم و یکم هوا بخوریم ! یا نوشابه ! ، من هم که با سر این دست پیشنهاد ها را قبول می کردم با خنده و ذوق گفتم : بریم ! ، ماتیاس که صدای ما را شنیده بود گفت : زود برگردین ساعت 4 صبحه ، من هم گفتم : باشه خیالت راحت و کفش هایم را از جا کفشی برداشتم و به سمت در رفتم و آن ها را پوشیدم ، جلوی در منتظر نادیا بودم که او هم بلافاصله بعد از من همین کار را کرد و از چهارچوب در اتاق بیرون پرید ، آسانسور دقیقا رو به روی در اتاق ماتیاس بود و از شانس خوب ما در در همان طبقه ایی ایستاده بود که ما هم در آن طبقه بودیم ، درنگ نکردیم و وارد آسانسور شدیم ، نادیا دکمه طبقه 33 را زد و آسانسور با سرعت زیادی شروع به حرکت کرد ، در همان حال که هر دوی ما در آسانسور ایستاده بودیم رویم را به نادیا کردم و با لحن محتاطانه ایی پرسیدم : «دلت نمیخواد برگردیم پاریس ؟» ، نادیا با لبخند به من نگاه کرد و گفت : حاضرم همه چیزمو بدم که دوباره توی پاریس باشم و از کافی شاپ طبقه دوم برج آیس لاته فندق بگیرم ! ، به او گفتم : خب چرا از کافی شاپ طبقه 33 همین هتل نمی گیری ؟ ، شانه هایش را بالا انداخت و در همان لحظه در آسانسور باز شد ! ، نمای برج های پتروناس اولین چیزی بود که به چشم می خورد ، بعد هم استخر و جکوزی آب داغ و کافی شاپی که 24 ساعته خدمت می رساند اما در آن ساعت خلوت بود ، بهش گفتم : می تونیم به جای نوشابه لاته بگیریم ، نادیا گفت : از این حرفت استقبال می کنم ! ، من و نادیا پشت یک میز دو نفره که تقریبا چسبیده به دیوار شیشه ایی کوتاه لبه بالکن نشستیم ، همه جا تقریبا ساکت بود و صدایی به گوش نمی رسید ، منو را نگاه کردیم و من تصمیم گرفتم یک دمنوش آرامش بخش بخورم و نادیا هم که مشخصا آیس لاته فندقی می خواست ، از پشت میز بلند شدم تا برای سفارش به پشت صندوق بروم که نادیا گفت : صبر کن بزار بهت پول بدم ، گفتم : مهمون منی ! ، خندید و تشکر کرد ، پشت پیشخوان زنی عینکی با موهای فر از پشت بسته شده نشسته بود و سفارشم را گرفت ، و من هم پرداخت کردم و به سمت میزمان به طرف نادیا به راه افتادم ، من به میز نزدیک شدم اما نادیا من را ندید ، او مشغول مرتب کردن موهایش بود ، نا خود آگاه خشکم زد و بهش خیره شدم ، وقتی موهای بلند و صافش را دیدم برای یک لحظه یادم رفت که من کی هستم و چرا اینجا در مالزی به سر می برم ، وقتی سرش را برگرداند ، متوجه من شد و او هم خشکش زد و گونه هایش سرخ شدند ، به خودم آمدم و سریع رفتم پشت میز روی صندلی خودم نشستم ، نادیا با تته پته و در حالی که سعی می کرد به من نگاه نکند گفت : ام ا مرسی ! ، من هم در پاسخ گفتم : خواهش می کنم ! ، در آن لحظه نبود موضوعی برای تعامل من را آزار میداد ، پس پرسیدم : نادیا تو هرگز از بچگیت به من نگفتی ! ، نادیا سریع و مظترب در چشمانم زل زد ، با این تفاوت که دیگر روی صورتش آن لبخند همیشگی نبود .
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 7 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 13 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 5 - قسمت 1