گلوله سربی فصل 16 - قسمت 1

فصل شانزدهم

خانم پیاژه با عصبانیت در اتاق را زد و با داد بلندی گفت : اگه تا پنج دقیقه دیگه پایین نباشی امروز از صبحونه خبری نیست ! ، و بعد ، صدای ترسناک و عصبانی اش همراه با صدای کفش هایش روی کف چوبی راهرو و صدای غرغر هایش محو شد ، در حقیقت صبحانه ایی که خانم پیاژه از آن حرف می زد تکه ایی نان خشک از صبحانه روز قبل خودش به همراه یک لیوان شیر بود ، خانم پیاژه حتی حاضر نبود هزینه خرید یک قالب پنیر را متحمل شود ! ، نادیا چشمانش را باز کرد ، مانند تمام شب های پاییز دیشب هم سرما مهمان اتاقش بود ، اما نادیا شب های هر سه فصل از سال را با ملحفه ایی کهنه صبح می کرد و زمستان ها هم پتوی کهنه و کوچکی را در اختیار داشت ، نادیا از شدت سرما زیر ملحفه به مانند یک جنین جمع شده بود ، دست و پاهایش یخ زده بود و بدنش روی کف چوبی اتاقش در طبقه دوم مسافر خانه خانم پیاژه منقبض شده بود و درد می کرد ، نادیا از جایش بلند شد و نشست ، چشمش به تابلوی قدیمی رو به رویش افتاد ، نقاشی ناپلئون بنا پارت با آسمان ابری پشت سرش ، اساسیه اتاق او برعکس اساسیه اتاق خانم پیاژه ساده و محقر بود : یک ملحفه و بالش کهنه ایی برای خواب ، یک تابلو ، یک صندوق چوبی شبیه به صندوق گنچ برای لباس هایش و یک قفسه پر از کتاب های داستان قدیمی ، هرچند که این اساسیه هم به انتخاب خود خانم پیاژه بود ، پنجره اتاق نادیا رو به برج ایفل باز می شد ، درب اتاق از جنس چوب کاج بود و دیوار ها پوشیده از کاغذ دیواری هایی با طرح گل و گیاهان مختلف بود ، تنها چیزی که اتاق را کمی از سادگی در می آورد کتاب داستانهایرنگی نادیا بود ، نادیا از جایش بلند شد و با بی حوصلگی به سمت در اتاق رفت و با زور زیاد آن را باز کرد ، در اتاق برای یک بچه 11 ساله بیش از حد سفت بود ، نادیا خمیازه ایی کشید و وارد راهرو شد، از پله ها پایین رفت و خود را به میز شکسته و پوسیده ایی رساند که در وسط آشپزخانه قرار داشت ، خانم پیاژه که پشت یکی از صندلی ها نشسته بود و در حال کار با موبایلش بود و چای گران قیمت انگلیسی می نوشید با دیدن نادیا اخم کرد و گفت : خوشحالم که اینجایی ، ظرف ها کثیفه و ملحفه های اتاق 3 و 6 هم نیاز به شسته شدن دارن ! ، سریع صبحونه اتو بخور و کارتو شروع کن ، نادیا با بی میلی گفت : چشم خانم پیاژه و صندلی سمت چپ میز را بیرون کشید و پشت آن نشست و لیوان شیر سرد روی میزرا، به سمت خودش کشید .

نادیا در تاریخ 22 مارچ 2007 در خانواده ایی فقیر ، مذهبی و سنتی 5 نفره ایی در شهر لیون فرانسه به دنیا آمده بود ، پدر نادیا یک بار که او از سر کنجکاوی خون یک گاو را مزه می کرد او را دید و بعد از کتک زدن او تصمیم گرفت او را به عنوان یک برده در بازار سیاه پاریس بفروشد (پ.ن-1) برای همین او را با خود به پاریس برد و به قیمت 2500 یورو به خانم پیاژه فروخت .

پ.ن-1- در دین مسیحیت نوشیدن خون یک گناه بزرگ محسوب می شود

خانم پیاژه از آن دسته افرادی بود که تنها با اسکناس می شد با او صحبت کرد ، او که تا قبل از خرید نادیا به فکر استخدام یک کارگر ساده بود که بتواند با کمی دست مزد و یک جای خواب او را گول بزند بعد از پیدا کردن نادیا انگار که دیگر نیازی به نقش بازی کردن و گول زدن نمی دید و واضحا از نادیا بیگاری می کشید ، نادیا حق بیرون رفتن از خانه را نداشت چون آنقدری بزرگ شده بود که بداند پلیس می تواند به او کمک کند . اما این وضعیت تا زمانی ادامه داشت که نادیا به سن 14 سال رسید ، روزی سرد بارانی در پاریس بود ، تقریبا اواسط پاییز بود و بیرون بارانی وحشتناک در حال باریدن بود نادیا مریض شده بود و توانایی کافی برای کار کردن نداشت خانم پیاژه مدام سر او داد می زد و از بد کار کردن او شکایت می کرد ، این شرایط بار ها اتفاق افتاده بود اما نادیا در سنی نبود که بتواند از خودش دفاع کند ، اما این بار فرق می کرد ، نادیا در حال بالا بردن ملحفه های تازه شسته شده از پله ها بود که پایش به پله گیر کرد و زمین و خورد و این اتفاق باعث شد تا تمام ملحفه ها خاکی شوند ، خانم پیاژه که این اتفاق را دید با سرعت از پله ها بالا آمد و خودش را به نادیا رساند و از پشت لباسش گرفت و او را بالا کشید و فریادی آنچنان محکم در صورت او کشید که گوش های نادیا سوت کشیدند ، خانم پیاژه طبق آمار و تجربیات فکر می کرد این بار هم نادیا سرش را پایین می گیرد و معذرت خواهی می کند ، اما نادیا برعکس تمام دفعات قبل این کار را نکرد ، او دستانش را مشت کرد و با تمام توان در دهان خانم پیاژه کوبید ، خانم پیاژه تمام پله ها را پایین افتاد ، تمام دندان های جلویش شکسته بودند و خون از دهانش روی زمین جاری بود ، نادیا با تمام توان فریاد زنان به طرف او دوید و پاهایش را دو طرف خانم پیاژه گذاشت و با تمام توانی که داشت در هر ثانیه مشت های محکمی نثار خانم پیاژه می کرد ، به 2 دقیقه نرسید که نادیا پاهایش را از دو طرف جنازه خانم پیاژه برداشت .

نادیا نفس نفس زنان روی زمین نشسته بود و با اخم به دست های خون آلود خود نگاه می کرد ، دست های خونی همیشه هم متعلق به ظالمان نیستند ! ، باران شدید تر شده بود و به شیشه های طبقه اول مسافر خانه می زد ، لامپ های قدیمی خورشیدی رنگ در فضای لابی سو سو می زدند ، پارکت های چوبی پوسیده سرد بودند و شومینه روشن با صندلی های دورش گرم ترین نقطه اتاق بود ، آن روز مسافر خانه هیچ مسافری نداشت ، گویی شرایط محیا بود که نادیا مهر آزادی را پای سند زندگی اش بزند و آن را به نام خود کند ، میز خانم پیاژه با تمام کاغذ های روی آن ، تابلو های نقاشی روی دیوار و حتی گلدان های داخل سالن آزادی را به نادیای جوان تبریک می گفتند ، نادیا ، از روی زمین بلند شد و کنار جنازه خانم پیاژه نشست ، وقتی بوی خون خانم پیاژه را می شنوید چیزی در درونش حس می کرد که برای خودش هم منطقی نبود ، نادیا با ولع روی زمین زانو زد و با سرعت دندان هایش را در گردن خانم پیاژه فرو برد ، چشم هایش کامل باز بود و آزادی را از اعماق وجود خود حس می کرد ، برایش مهم نبود که در کتاب های داستانش چقدر خون آشام ها بد جلوه داده شده بودند ، برایش مهم نبود که یک انسان را کشته بود ، برایش مهم نبود که قانون انجیل را زیر پا می گذاشت ، او حتی نمی دانست که چیزی به اسم خون آشام واقعیت دارد یا نه و اگر دارد آیا خودش یکی از آن هاست ؟ ، بعد از این که از این خون سیر شد ، از جا بلند شد و دهانش را تمیز کرد ، نمی توانست بیشتر از این اینجا بماند ، فردا مسافری جدید برای مسافرخانه می آمد ، نادیا کوله پشتی خانم پیاژه را از تمام خزعبلاتی که در آن بود خالی کرد و آن را با غذا و تمام پول های درون صندوق پر کرد و به سمت در خروج به راه افتاد ، همان دری که 5 سال پیش خانم پیاژه نادیا را درون آن در هل داد ، اما حالا آن در برای نادیا مثل طاق نصرت بود .


طاق نصرت  - پاریس
طاق نصرت - پاریس