گلوله سربی فصل 18 - قسمت 1

فصل هجدهم



. در همین حین ماتیاس اسلحه اش را چک کرد تا آماده شلیک باشد ، در حالی که هر سه ما داشتیم از پله های سنگی بالا می رفتیم به ماتیاس گفتم : اگه شلیک کنی کل ساختمون متوجه می شه ، ماتیاس شانه هایش را بالا انداخت و گفت : بهتر از اینه که صبر کنیم تا اونا شلیک کنن ! ، تقریبا به بالای پله ها رسیدیم و پشت در ایستادیم و نادیا سه بار در زد ، از آن سوی درب قهوه ایی رنگ صدای قدم های سبکی به گوش رسیدند و بعد از چند لحظه مردی کوتاه قد ، با عینکی که به نسبت اندازه صورتش بزرگ بود ، سر کچل و چشم های آبی در را باز کرد و با صدای نازکی گفت : بیایید تو ! ، مرد کوتاه قد یک تیشرت قرمز رنگ و یک شلوارک شش جیب لش به رنگ مشکی پوشیده بود ، هر سه ما مات و مبهوت به مرد خیره بودیم تا بلاخره ماتیاس گفت : اوه ، امم خب فکر کنم اشتباه اومدیم ، اما ناگهان چشمش به پوستر پارچه ایی پشت سر مرد افتاد که رویش با اسپری رنگ نوشته شده بود : fuck cdv ،مرد داشت در را با لبخند می بست اما ماتیاس با دیدن پوستر پایش را لای در گذاشت و مرد را به جلو هل داد و گفت : شایدم درست اومدیم ، مرد جیغی بنفش سر داد که توسط دست ماتیاس که جلوی دهانش را گرفته بود در نطفه خفه شد ، ماتیاس از پیراهن آن مرد کوتاه قد گرفت و او را به داخل هل داد و پس از ماتیاس ، من و نادیا هم به ترتیب وارد خانه شدیم ، آشپزخانه در سمت چپ هال بود ، هالی کوچک که اساسیه اش متشکل از : یک تلویزیون نسبتا قدیمی ، یک مبل سه نفره رنگ و رو رفته چرمی به رنگ قهوه ایی که رویش یک جعبه پیتزا و یک دسته ایکس باکس قرار داشت ، همان پوستر پارچه ایی و میز فلزی زیرش که روی آن پر بود از نقشه های مختلف و چند اسکناس 1000 رینگت مالزی و 3 اسکناس صد دلاری ، به اضافه یک بیسیم مشکی ، کف زمین از جنس پارکت بود و دیوار های گچیبه رنگ سبزدریاچه ایی بودند، هرچند که بسیاری از رنگ های روی دیوار ریخته بود و گچ سفید رنگ زیر ان توی ذوق می زد ، هال به سختی از 40 متر فراتر می رفت و کل خانه با درنظر گرفتن آشپزخانه و راهروی کوتاه منتهی به درب خروج بیشتر از 70 متر نبود ، ماتیاس مرد را روی زمین خواباند و اسلحه اش را روی شقیقه مرد نشانه رفت نادیا به سراغ میز پر از نقشه رفت و شروع کرد به بررسی کاغذ های ریز و درشتی که روی میز بودند ، من هم به کمک نادیا رفتم و شروع به خواندن نامه های دست نویس کردم ، اکثر آن ها مربوط به قاچاق اعضای بدن ومپ ها و قاچاق مواد مخدر بود ، اما خبری از سندی که مرتبط به اتفاقات دیشب بوده باشه وجود نداشت ، نادیا زیر لب در حالی که نگاهش معطوف نامه ها و نقشه ها بود گفت : به این یارو می خوره از مهد کودک اومده باشه نه این که برای یک باند خلافکار جاسوسی اطلاعات انجام بده ، پوزخندی زدم و گفتم : فکر نمی کنم تو این خونه تنها زندگی کنه ، نادیا گفت : اینجارو نگاه کن ، و یک تکه کاغذ خیس خورده را به مکن نشان داده بود که بیشتر آن پاره شده بود ، یک تکه کاغذ به اندازه کلمه : "...ون آرمسترانگ" ، ماتیاس از پشت ما گفت : چیزی پیدا کردید ؟ ، سریع برگشتم و بالای سر مرد که اکنون روی زمین افتاده بود و دست هایش را کنار سرش نگه داشته بود ایستادم و گفتم : اسمت چیه ؟ با ترس و لرز گفت : آنتونی هریس ، گفتم اینجا کس دیگه ایی هست که با تو زندگی کنه ؟ جواب داد : هم اتاقیم ! از پاریس اومده ، اسمش .... ، ناگهان همراه با صدای مهیب شکسته شدن پنجره گلوله ایی در سر مرد فرو رفت و او در جا کشته شد ، نادیا روی زمین با یک زانو نشست و دست هایش را محافظ سرش کرد و داد زد : بیرون پنجره ! من و ماتیاس به پایین پنجره پناه بردیم و من منتظر ماندم تا ماتیاس کاری بکند ، ماتیاس هم فریاد زد : نادیا تمام اون کاغذ و نقشه ها رو بردار و برو بریز توی ماشین ، کوروش تو با من میایی تا اون لعنتی رو دستگیر کنیم ! این دفعه دیگه از دستش نمی دم ! همانطور که نادیا را می دیدم که با نقشه ها و کاغذ هایی که در دست داشت به طرف درب خروج می دوید ، به این فکر می کردم که : نام دوست من در پاریس جیکوب بود ، جیکوب بود آرمسترانگ و به همراه پدرش بارون آرمسترانگ در پاریس زندگی می کنند ، بارون آرمسترانگ ، روی کاغذ را نگاه کردم : ...ون آرمسترانگ .