یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
گلوله سربی فصل 2 - قسمت 1
فصل دوم
نفهمیدم چقدر گذشته بود اما وقتی هشیاریم را به دست آورده بودم شب بود دور و اطرافم را نگاه کردم ، در یک کلبه چوبی بودم ، داخل یک قفس بزرگ تنها نشسته بودم و از پنجره ایی که تنها بخش کوچکی از آن را میتوانستم ببینم باد خنکی می وزید و از همان بخش کوچک درختان بلند نارون سفید را میدیدم که در باد میرقصیدند .
از جایم بلند شدم و فریاد زدم : نادیا ! نادیا ! ، خواستم در قفس چوبی را باز کنم که متوجه شدم دستم بسته است نگاهی به اطراف قفس انداختم تا ببینم میتوانم از راه دیگری فرار کنم یا نه که متوجه شدم قفس کنج دیوار است و راه دیگری نیست ، نور نارنجی رنگ ملایمی که از فانوس نفتی روی دیوار نشات میگرفت فضای اتاق را ترسناک کرده بود ، ناگهان صدای خنده های ریز یک مرد را شنیدم ، وقتی پایین فانوس را نگاه کردم مردی لاغر ولی قد بلندی را دیدم که روی یک صندلی کهنه و قدیمی نشسته بود و داشت من را نگاه میکرد و بطری نوشابه ایی در دست داشت ، مرد خیلی راحت روی صندلی لم داده بود و به من زل زده بود ، در ابتدا متوجه او نشده بودم اما او بعد از چند ثانیه به من زل زدن بطری اش را روی میز گذاشت و پرسید : اسمت چیه ؟ ، به نظر میرسید 25 سال بیشتر سن نداشته باشد ، لباس های کهنه ایی پوشیده بود ، یک تاپ گشاد آبی رنگ به تن داشت و یک شلوار ارتشی یک جفت چکمه و دستکش های ارتشی هم در دست داشت و یک کلید هم از کمربند قهوه ایی رنگش آویزان بود ، کمی مکث کردم و نمیدانستم باید جوابش را میدادم یا نه ، او کمی به جلو خم شد و آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و گفت الان ساعت هشت شبه عجله نکن تا ساعت دوازده وقت داریم ! سپس نفس عمیقی کشید : فضای کلبه خیلی بهم آرامش میده مخصوصا به همراه یک ومپ و باد خنک ! ، داشتم فکر میکردم که اسمم را به او بگویم یا نه که ناگهان یک مرد قد کوتاه و چاق و کچل که تیشرت نظامی آستین بلندی به تن داشت وارد کلبه شد و نگاهی به نگهبان انداخت و گفت : وقتش شده ، سرباز از جایش بلند شد و رفت بیرون و چند دقیقه بعد داخل شد ، درحالی که نادیا را با خود می آورد ! ، بر روی لباس های نادیا خون زیادی ریخته شده بود اما میدیدم که نفس میکشد و چشمانش باز بود ، نگهبان او را روی زمین نشاند و نادیا مستقیم به من زل زده بود و با چشمانش به سمت راست قفس اشاره کرد ، وقتی به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم متوجه جالباسی دیواری نصب شده با فصله کم از قفس روی دیوار شدم که کیف هایمان رویش آویزان بود ، چاقوی شکاری ! در شروع این سفر نادیا به من گفت که توی کوله ها چاقوی شکاری گذاشته ! یعنی انقدر حواس پرت بودند که کیف ها را چک نکرده گذاشتند کنار قفس ؟ ، منتظر موقعت مناسبی ماندم تا بتوانم دستم را از لای میله های قفس بیرون کنم و از داخل یکی از کیف ها چاقوی شکاری را بیرون بکشم ، مرد چاق نگاهی به نادیا کرد : چرا دو تا ومپ کوچولو باید تنها توی جاده های فرانسه رانندگی کنن ؟ سپس خنده ایی مسخره کرد : گواهینامه دارین ؟ یک وقت تصادف نکنین ! سرباز از شوخی بی مزه او به زور خنده ایی کرد و مرد متوجه بی مزگی شوخی اش شد و با اخم رو به سرباز گفت : برو بیرون ! ، سرباز بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست ، مرد در قفس را باز کرد و بعد دستان مرا باز کرد و گفت که بیرون بیایم شاید الان بهترین موقعیت بود ! به نادیا فهماندم که مرد را سر گرم کند تا چاقو را پیدا کنم ، نادیا همانجور که روی زمین با دست ها بسته زانو زده بود رو به مرد کرد و گفت : شما ها دیگه چه جونورایی هستین ؟ شکارچی ؟ یا صرفا مفت خورای جاده ؟ ،
سریع سعی کردم که چاقو را از کیف در بیارم چون اگر نادیا با این فرمان میخواست سر مرد را گرم کند دیر یا زود هر دو ما میمردیم ! ، آرام از جایم بلند شدم و دستم را از لای میله ها بیرون کردم و سعی کردم که کیف را بگیرم ، شنیدم که مرد به نادیا گفت : تو میتونی هرچی میخوای ما رو صدا کنی ! ولی آدمای پولدار واسه دندونا و قلب شما خوب خرج میکنن ! ، اون یک شکارچی بود ! باید عجله میکردم ! ، سریع دستم کیف را برداشتم و شروع کردم به گشتن ! کیف نادیا بود چون یک ادکلن زنانه هم داخلش بود ، چاقو را پیدا کردم و پشتم قایم کردم و رو به مرد و نادیا کردم و مرد را صدا کردم : هی عوضی حتی اگه پولم پارو کنی بازم یه عوضی میمونی ! ، نادیا جوری نگاهم کرد که یعنی چیز بهتری نبود بگی ؟ میخواستم به او بگم که خودت بدتر عصبانیش کردی ولی موقعیتش نبود ، مرد به سمت من چرخید و من تازه در آن شرایط استرسی فهمیدم که قراره با چاقو چیکار کنم ! مظترب شدم چون تا حالا نشده بود که حتی با یک نفر دعوا کنم چه برسه به این که بخوام بکشمش ! مرد به سمت من آمد و شروع کرد به خندیدن وقتی به من رسید نفسم بالا نمی آمد اما چاره دیگری نداشتم ، اگر به موقع واکنش نشان نمیدادم چی ؟ در همین فکر بودم که ناگهان دیدم نادیا بلند شد و لگد محکمی به مرد زد و سینه مرد محکم چسبید به قفس ، نادیا فریاد زد : عجله کن !چاقو را از پشتم در آوردم و به سینه مرد فرو کردم و در لحظه آخر نگاه مرد را دیدم که ترکیبی از ترس و خشم و حیرت بود ، حالا مسئله دیگری وجود داشت : کلید قفس کجا بود ؟ نادیا به پشت چرخید و دستانش را به قفس چسباند و گفت این طناب لعنتی رو باز کن ، سریع با چاقو طناب را بریدم ، نادیا مچ دستش را کمی مالید و به من لبخندی زد و گفت کارت عالی بود مخصوصا برای اولین بار ولی نگران نباش برات عادی میشه همه اینا ! ، سپس روی زمین نشت و شروع کرد به گشتن جیب های شلوار و لباس مرد و سپس بلند شد و گفت : آها اینم از این ! ، او کلید قفس را در هوا نگه داشت و به من نشان داد و بعد سریع در قفس را باز کرد و جنازه مرد را که غرق در خون شده بوداز جلوی در هل داد کنار و من از قفس بیرون اومدم ، حالا چی ؟ بیرون کلبه چند تا نگهبان وجود داشت ؟ اصلا ما کجا بودیم ؟ ماشین کجا بود ؟ من نگران همه این ها بودم اما انگار نادیا این شرایط را قبلا زیاد تجربه کرده بود چون آرام و بیخیال داشت نان های باقیمانده از صبح را از کیفش در می آورد و میخورد و همزمان نقشه را هم روی میز گذاشته بود و نگاه میکرد ، پشت صندلی او رفتم و به نقشه نگاه کردم و گفتم : میشه بگی حرکت بعدیمون چیه ؟ ، او نگاهی به من کرد و گفت : غذا خوردن ! باید انرژی داشته باشیم ! البته این قدم بعدی توئه چون من که غذامو خوردم ، بعدش میریم ماشینو پیدا کنیم ، او راست میگفت از صبح چیزی نخورده بودیم جز یک لیوان قهوه و مقداری نون و پنیر خامه ایی ، پس سراغ کیفم رفتم و نان باقیمانده از صبح را بیرون آوردم و تازه با دیدن نان فهمیدم که چقدر گرسنه هستم ! ، پنج دقیقه بیشتر طول نکشید تا هم غذایمان را بخوریم و هم کبریت و دیگر وسایلی که نیاز داشتیم را از گوشه کنار کلبه جمع کردیم و نقشه را برداشتیم و بیرون آمدیم و چیزی که دیدم آن چنان خیالم را راحت کرد که نفس عمیقی بکشم و برای اولین بار در این سفر حس آرامش کنم ، هیچ نگهبان یا کلبه دیگری بیرون نبود ، همینطور هیچ خبری از پایگاه شکارچی ها یا قاچاق چی های انسان نبود و در بیرون از کلبه تا چشم کار میکرد دشتی بزرگ مملو از لاله های واژگون پیرنه بود و در سمت راست حدودا 300 متر آن طرف تر میشد جاده را دید که در کنار درختان راش اروپایی خوابیده بود و هر از گاهی یک ماشین با صدایی خفه اما نور چراغی که از آنجا کامل معلوم بود رد میشد ، نسیم ملایمی می وزید و مرا نوازش میکرد و آسمان پرستاره شب و ماه درخشان دشت را روشن کرده بودند ، در آن لحظه احساس کردم زندگی معنی دیگری جز شلوغی شهر هم دارد معنی دیگری که انسان های متمدن شهر نشین آن را یا حس نکرده اند و یا از آن فرار میکنند غرق در همین افکار بودم که حس کردم نادیا روی شانه ام میزند : هی ؟ هی کوروش ! به خودم آمدم و گفتم : ببخشید ، تونستی ماشینو پیدا کنی ؟ نادیا گفت : اون احمقا ماشینو پشت کلبه پارک کردن و حتی سعی نکردن بنزینشو خالی کنن ! بیخیال بیا بریم ماشین هنوز سی لیتر بنزین داره و تا پمپ بنزین بعدی میرسونتمون ، دلم نمیخواست این شب و این مکان زیبا را با رانندگی در جاده ایی که ما را به پایان این سفر میرساند از دست بدهم ولی میدانستم که وقتی برای طلف کردن نداریم ، هر آن ممکن بود دیوید پورتمنی که این همه راه را تا اینجا به دنبالش آمده بودیم از له هاور فرار کند یا بدتر ، رفقای شکارچی که الان آن را در کلبه کشتیم دنبال رفقایشان بیایند ، پس گفتم : باشه بریم اما انگار نادیا ذهن من را خواند و گفت : راستش ... به نظر من اگه فردا بریم بهتره ! هم رانندگی تو شب خطرناکه و هم این که این مکان ارزشش رو داره که چند ساعت دیرتر برسیم اینطور نیست ؟ توی ماشین دوتا کیسه خواب داریم میرم بیارمشون ، سپس لبخند بزرگی بر لبانش نقش بست و به سمت ماشین رفت ، ما همین چند دقیقه پیش یک مرد رو کشتیم ، این جمله مدام در سر من تکرار میشد و عذابم میداد ، هنوز حق داشتم از طبیعت لذت ببرم ؟ با اینکه یکی از موجودات طبیعت را کشته بودم ؟ اما اگر این کار را نکرده بودم او و دوستش ما را میکشتند ، راستی ! دوستش ! ما فقط مرد را کشتیم ! پس نگهبان کجا بود ؟ حالا نگرانی دیگه ایی داشتم که باید کنترل میکردم .
***
دوان داون به سمت نادیا رفتم تا به او بگویم هرچه سریع تر باید آن جا را ترک کنیم و دور بشیم ، وقتی پیچیدم و به پشت کلبه رسیدم نادیا را دیدم که روز زمین افتاده بود و همان نگهبان هم با تکه ایی چوب بالای سرش ایستاده بود ، نادیا بی هوش نشده بود و داشت به مرد نگاه میکرد که میخواست با ضربه ایی دیگر او را بکشد و اگر من چند ثانیه دیرتر میرسیدم این کار را کرده بود وقت را طلف نکردم و بی معطلی به سمت دویدم و لگد محکم به پشتش زدم که باعث شد چوب از دست مرد بیفتد ولی تاثیری روی خود مرد نداشت ، او برگشت تا مرا ببیند که نادیا از جای بلند شد و چوب را برداشت و محکم به سر مرد نگهبان کوبید که باعث شد او بیهوش روی زمین بیفتد ، نادیا نفس عمیقی کشید : خدا میدونه اگه چند ثانیه دیرتر می اومدی چه اتفاقی می افتاد ! من گفتم : اومدم که همینو بهت بگم ! نادیا گفت : کاش زودتر یادت میومد ! من گفتم : خب حالا باید با این یارو چیکار کنیم ؟ نادیا گفت : بهتره صبر کنیم تا به هوش بیاد و یکم ازش سوال کنیم ! در مورد کاری که میکنه ، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم باید ببنیدمش به یه جایی اگر نه فرار میکنه نادیا گفت : چرا نندازیمش تو همون قفسی که توی کلبه است ؟ کلیدش هم که روی زمین افتاده ! من گفتم : فکر خوبیه و بعد پاهای مرد را گرفتم و به نادیا گفتم که دست هایش را بگیرد و او هم همین کار را کرد و با هم مرد را به داخل کلبه بردیم ، کف کلبه پرشده بود از خون مردی که او را کشته بودیم و جنازه اش هم کنار قفس افتاده بود و صحنه ایی چندش آور را پدید آورده بود ، نادیا در قفس نیمه باز را با پاشنه پایش باز کرد و گفت : بندازش ، سپس او را گذاشتیم داخل قفس و من دسته کلید را از روی زمین برداشتم و در را فقل کردم ، به ساعتم نگاه کردم : 1 و بیست و شش دقیقه شب ، دیر وقت بود و باید میخوابیدیم تا فردا بتوانیم به ادامه کارمان برسیم ، موبایلم را در آوردم و دمای هوا را چک کردم : الان 25 درجه و تا صبح از 23 درجه کمتر نمیشد و این را بلند برای نادیا خواندم ، او با چشمانی خوشحال به من نگاه کرد و گفت: خب؟ بیرون بخوابیم ؟ من گفتم : کیسه خوابا چی شدن ؟ نادیا گفت : اوه اونا توی ماشینن هنوز ، تا خواستم درشون بیارم این عوضی منو زد بزار الان میرم میارمشون گفتم برای چی بیاریشون ؟ میخوایم بیرون بخوابیم! نادیا دسته کلید را از من گرفت ازبین پنچ کلیدی که روی آن بود سه تا را تست کردم تا بلاخره کلید در کلبه را هم پیدا کرد و آن را هم قفل کرد هردو با هم رفتیم و کیسه خواب ها را از ماشین که پشت کلبه بود به رو به روی کلبه آوردیم و با فاصله ده یازده متر از کلبه روی زمین انداختیم و فانوس روشن درون کلبه را آوردیم و بین دو کیسه خواب گذاشتیم ، هوای گرم با نسیمی ملایم که روی صورت هایمان کشیده میشد و آسمان پرستاره شب درکنار این طبیعت بکر حس آزادی به من میداد نمیدانم آن لحظه نادیا چه حسی نسبت به آنجا داشت ولی من که تا اعماق وجود از تک تک اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود لذت میبردم ، همان اتفاقاتی که همه با هم آن لحظه را شکل میدادند درست مانند گیتاری که یک آکوردش به ما حس ترس و دیگری حس غم و دیگری حس شادی میدهد اما تمام این ها کنار همدیگر آهنگ زندگی را به صدا در میاورند آن شب نه من و نه نادیا نخوابیدیم و تا ساعت 4 صبح مشغول حرف زدن شدیم و از کوچک ترین سوژه برای خندیدن استفاده میکردیم اما ساعت چهار صبح بود که نادیا بعد از خمیازه ایی به من نگاه کرد و با لبخند گفت : من دیگه دارم میمیرم ! شب خوش ، من هم در جواب گفتم : خوب بخوابی ، و سپس من ماندم و ستاره ها و طبیعت اطراف و جاده ایی که حالا همان چند دقیقه یک ماشین هم ازش عبور نمیکرد ، من هم این چند روز دچار بی خوابی شدید شده بودم و همین مساله باعث شد که هر چه زودتر به خواب بروم ، فردای آن روز وقتی چشمم را با صدای موتور ماشینی سرم باز کردم بلافاصله نادیا که پشت ماشین نشسته بود بوقی زد و من را از جا پراند : نزدیک بود سکته کنم ! ، او خندید و با شیطنت گفت : میدونم و سپس ماشین را خاموش کرد و گفت : همیشه دلم میخواست این کار رو یک بار بکنم ، به ساعت موبایلم نگاه کردم : 7 و بیست و نه دقیقه صبح بود ، از جایم بلند شدم وکیسه خوابم را از روی زمین جمع کردم و نگاهی به سبزه های بلند زیر کیسه خوابم انداختم که کامل له شده بود ، نگاهی به خورشیدی کردم که در حال طلوع بود و سرخی ژاپن گونه ایی در آسمان فرانسه ایجاد کرده بود و سپس نگاهی به نادیا کردم که داشت توی کیفش دنبال چیزی میگشت ، از او پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟ و او هم چواب داد : حتی یک تیکه از نون هام نمونده باید بریم از توی راه بخریم ولی قبلش ببینیم این بارو به هوش اومده یا نه ! ، ناگهان یادم افتاد که ما دیشب نگاهبان را اسیر کردیم و در قفسی که توی کلبه بود انداختیم ، گفتم : من هم باهات میام بریم ، با هم رفتیم و نادیا در قفل در کلبه را باز کرد و وارد کلبه شدیم ، به محض ورود به کلبه با قفس خالی مرد روبه رو شدیم ، در قفس باز بود ، نگاهی به نادیا کردم و او هم با نگرانی نگاهی به من کرد و گفت : مگه ما دیشب در قفس رو قفل نکردیم ؟ از اون گذشته من حتی با اون دسته کلید در کلبه رو هم قفل کردم ! پس دیگه چه جوری فرار کرده ؟ من گفتم : امکان نداره ! مگه این که یک دسته کلید دیگه داشته باشه ! ناگهان یادم آمد که وقتی مرد داشت از من اسمم را سوال میکرد یک کلید از کمربندش آویزان بود ، حتما آن کلید کلید قفس بود ! ، به نادیا نگاه کردم و این را به او گفتم او گفت : ولی پس چطوری از کلبه خارج شده بود ؟ در کلبه که قفل بود ! ، نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن شوم مرد در کلبه نیست ولی در آن کلبه کوچک که جز یک میز و یک قفس چیز دیگری در آن نبود مرد کجا میخواست قایم شود ؟ ، نادیا به دیوار اتاق خیره شد و گفت : پنجره ! ، به دیوار سمت چپ اتاق نگاه کردم و یادم آمد که اینجا یک پنجره هم هست ! به نادیا نگاه کردم و گفتم : ولی پس چرا نیومد سراغ ما ؟ چرا ولمون کرد و رفت ؟ او کمی فکر کرد و سپس گفت : یا ترسیده یا رفته برا خودش کمک بیاره ! ولی احتمالا رفته کمک بیاره ، امکان نداره دو تا شکارچی تنهایی کار کنن ، سرم داشتن میترکید : آن ها ار کجا میدانستند که ما خون آشام هستیم ، چرا مرد سراغ ما نیامد ؟ ، الان وقت این حرف ها نبود ، نادیا رو کرد به من و گفت : باید از اینجا بریم ! همین الان ، و سپس چرخید و در کلبه را باز کرد و به من اشاره کرد که اول برم ، تا پایم را از کلبه بیرون گذاشتم مرد قوی هیکل بازویم را چنگ زد و مرا به دیوار بیرونی کلبه کوبید و دستش را مشت کرد و خواست مرا بزند که نادیا دستش را گرفت و فریاد زد : نه! ، مرد برگشت و نادیا را نگاه کرد ، انتظار این را داشتم که نادیا با چاقو به او حمله کند و سعی کند او را بزند یا اینکه مرد سراغ نادیا برود و او را بزند و بعد بیاید سراغ من ، اما حرف بعدی نادیا خیال من را راحت کرد : نه ماتیاس اون دوستمه ! ، ماتیاس برگشت رو به من و من را ول کرد و رو به من با صدایی زمخت و ترسناک گفت : ببخشید که میخواستم بزنمت ، آخه معمولا نادیا اهل معشارت با دیگران نیست چه برسه که بخواد باهاشون همسفر بشه ، سپس خنده ایی کوتاه کرد و گفت : خیلی خوش شانسی که نادیا ... ، نادیا در حالی که گونه هایش سرخ شده بود چشمانش را در کاسه چرخاند ، مشتی به بازوی ماتیاس زد و گفت : از این خبرا نیست بهت قول میدم ! ، من هم که تازه دو هزاریم افتاده بود سرخ شدم و حرف او را با تکان دادن سر و "راست میگه" ایی محکم تایید کردم و او هم صدایش را صاف کرد و گفت : خب به هر حال ، ماتیاس مرد قد بلند و درشتی بود با قدی که به راحتی یک متر و نود سانت میشد و عضلاتی درشت و ریش و سبیل های بلندی که تا روی سینه اش می آمد ، یک هودی به رنگ سبز بر تن داشت و کلاهش را روی سرش انداخته بود ، چشمانی مشکی و دماغی بزرگ هم داشت و موهایش را از پشت بسته بود ، ماتیاس رو به من کرد و گفت : خودت رو معرفی نمیکنی ؟ تا خواستم حرف بزنم نادیا از پشت سر من گفت : چجوری ما رو پیدا کردی ؟ ، ماتیاس نگاهش را از من برداشت و به نادیا رو کرد و گفت : چرا فکر کردی ماشین های توی قلعه رو بدون جی پی اس رها میکنم ؟ ، سپس خنده ایی کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت : خودت رو معرفی میکنی لطفا ؟ ، خودم را به او معرفی کردم او هم لبخند زد و گفت : من ماتیاسم و سی و هشت سالمه خیلی هم پیتزا دوست دارم ! ، به او لبخند زدم اما از نحوه صحبت کردن او و این که در معرفی خودش غذای مورد علاقه اش را میگوید معلوم بود که اهل معاشرت با دیگران نیست و از این رو بلد نیست چگونه خودش را به دیگران معرفی کند ، به نادیا نگاه کردم و گفتم : خب برنامه چیه ؟ تا نادیا دهانش را باز کرد که پاسخ بدهد ماتیاس رو به من برگشت و گفت : تقصیر اون .... نمیدونم همون یارو که دارید میرید پیشش نیست بهتون قول میدم که قرار نیست چیزی دستگیرتون بشه ، من به او گفتم : خب پس باید چیکار کنیم ؟ او به نادیا نگاه کرد و گفت : همیشه دلت میخواست بری آیسلند نه ؟ .
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 6 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 12 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 8 - قسمت 1