گلوله سربی فصل 2 - قسمت 2

فصل دوم







کنار جاده ایستادیم ، مطمئن شدیم که کسی یا ماشینی در حال رد شدن نباشد و بعد هم مرد بخت برگشته را از صندوق عقب بیرون آوردیم و از ترس دیده شدن با عجله به داخل جنگل رفتیم و مرد را دو زانو روی زمین نشاندیم ، نادیا به رسم تمام زمان هایی که استرس داشت در حال چرخاندن اسپینرش بود و ماتیاس هم رو به روی مرد خم شده بود و داشت از او سوال می پرسید ، طبق درخواست من اولین سوالی که از مرد پرسید این بود که آیا کسی به اسم بارون آرمسترانگ می شناسد ؟ ، که مرد در جواب به این سوال گفت : من با افراد خاصی در ارتباط نیستم اگرم همچین کسی وجود داشته باشه از وجودش خبر ندارم ! ، سپس در پاسخ به سوال : "برای چه کسی کار می کنی" هم با استرس فزاینده اش گفت : هیچکس! من برای خودم کار می کنم ! ، بعد هم با تته پته اضافه کرد : در واقع من یه شکارچی قدیمی تو مالزی ام و از کسی دستور نمی گیرم ! ، نمیتوانستم درک کنم که نوشته شدن واژه "...ون آرمسترانگ" روی آن اسناد اتفاقی باشد یا منظور آن اسناد شخص دیگری باشد ، اما از آیسلند خودم را قانع کرده بودم که بد بینی را به کمترین حد ممکن برسانم ، از استرس دخیل بودن دوستم جیکوب یا پدرش در این ماجرا ها مدام در جایم جم می خوردم و منتطر بودم ماتیاس کارش را تمام کند ، آن مرد بخت برگشته مقاومتی نشان نمی داد و هر چه که ماتیاس از او می پرسید پاسخ می داد ، اگر بخواهیم به حرف هایش اعتماد کنیم ، او یک شکارچی قدیمی اهل مالزی است که از ترس لو نرفتن فعالیت هایش تمام کسانی که ممکن بوده او را به ما لو بدهند می کشته ، ماتیاس کمی فکر کرد و بعد با کمی مکث گفت : اگر بهم می گفتی ملکه الیزابت دوم مادر تام هنکسه ممکن بود باور کنم ، بعد از جایش بلند شد و گفت : اما اینو امکان نداره باور کنم ! آخه CDV رو چی فرض کردی ؟ ، چون تا اون جایی که گفتی نمیخوای فعالیت ها لو بره منطقیه اما این که خودت تنها کار می کنی ، خب بهتره امیدوار باشی که توی cdv رفتار بدی باهات نکنن ، سپس از روی زمین تکه چوبی برداشت و رو به مرد گفت : پس تو ومپ نیستی ؟ ، سپس تکه چوب را از طرف تیزش با شدت در ران پای مرد فرو کرد و مرد هم جیغی بلند زد و روی زمین افتاد و در حالی که از شدت درد به خود می پیچید ، گفت : اگه بهتون بگم اونا منو می کشن ! ، ماتیاس هم در جواب گفت : تو که ومپ نبودی ! ، به هر حال اگرم نگی ما می کشیمت ، سپس مرد بیهوش شد و ماتیاس هم در حین گفتن : cdv همه چیزو از زیر زبونش بیرون می کشه ، چوب را از ران پایش بیرون کشید و او را بلند کرد و در صندوق عقب انداخت و بعد هم رو به من کرد و گفت : دیدی ! بیخود نگران بودی ،




***




مرد را تحویل یکی از مخفیگاه های cdv در نزدیکی هتل دادیم و بعد از خوردن ناهار و کمی هم استراحت به اتاق هایمان برگشته بودیم و هر سه مان مشغول بستن چمدان هایمان بودیم ، نادیا که از ترک مالزی آنچنان خشنود نبود با صدایی آغشته به غر غر های دخترانه مدام در مورد خوبی های مالزی می گفت ، طبق برنامه ایی که خودمان پیش بینی می کردیم مقصد بعدی مان ژاپن بود ، برای این که طبق اسنادی که در آیسلند به دست آورده بودیم این ماجرا به آن جا ختم می شد ، اما ظاهرا cdv میخواست مطمئن شود که ژاپن پایان عملیات است و هزینه اضافی برای این پرونده نیاز نیست ، پس از طریق جاسوسان دیگر در سراسر اروپا شبکه ایی دیگر متعلق به همان گروه ژاپنی ومپ ها را در کشور اوکراین پیدا کرده بود و حالا هم ما را برای جمع آوری اطلاعات بیشتر میخواستند به اوکراین بفرستند ، این ها را ماتیاس برایمان گفت و من نادیا هم به محض شنیدن واژه اوکراین با تعجب گفتیم : اوکراین ! ، سپس من گفتم : آخه وسط جنگ چرا باید بریم اوکراین ؟! اصلا اون ژاپنیای لعنتی چرا باید از این همه جا برن اوکراین ؟ ، بعد نادیا اضافه کرد : تو فکر می کنی روسیه براش مهمه که 3 تا تبعه فرانسه رو توی اوکراین بکشه ؟ ما هممون می میریم ماتیاس ! ، اما هر 3 ما می دانستیم که دستور cdv صادر شده و این حرف ها هم جلودار اعزام ما به اوکراین نیست ، پس راس ساعت دوازده و نیم شب در هواپیمای شخصی ماتیاس به انتظار مجوز پرواز نشسته بودیم و به اخبار جنگ اوکراین در روزنامه ایی که ماتیاس خریده بود زل زده بودیم.