گلوله سربی فصل 4 - قسمت 1

فصل چهارم

مات و مبهوت تصاویری بودم که گویی از دنیایی دیگر می آمدند خانه های رنگی چوبی که شیار بین چوب هایشان پیدا بود و شیروانی های بزرگ و قهوه ایی رنگی داشتند که برف رویشان را گرفته بود و پنجره زیر شیروانی همه اشان دایره ایی بود که که از وسط به چهار قسمت مساوی تقسیم شده بود و کمی پایین ترشان پنجره های اصلی بزرگی بودند ، پنجره های بزرگ چوبی و مربع شکلی که آن ها هم از وسط به دو نیم تقسیم شده بودند و وظیفه اشان این بود که سرما و باران و برف و طوفان را تحمل کنند و گاهی هم بشکنند که صاحبان خانه اگر دلشان خواست بعضی وقت ها از پشتشان بیرون را نگاه کنند و در گرمای شومینه های بزرگ و سنگی خانه هایشان چای یا قهوه بخورند ، دردناک تر این که این پنجره ها قبلا درختان زنده ایی بودند که فقط چون نمیتوانستند به زبان ما صحبت کنند به این روز افتاده بودند ، چون نمیتوانستند با تبری که خودش هم قبلا درختی شاد بوده صحبت کنند و از او خواهش کنند که آن ها را نکشد ، نادیا برگشت و ذوق زده به من نگاه کرد و گفت : چرا زودتر آیسلندو کشف نکرده بودم ؟ ، بعد هم سریع دوباره با صدای چرم صندلی ها به پنجره چسبید و دست هایش را روی پنجره گذاشت و به تماشای بیرون ادامه داد ، دستم را روی شکمم گذاشتم ، دل درد عجیبی گرفته بودم که بعد از گذشت ده ثانیه به طور معجزه آسایی خود به خود رفت ، ماتیاس شروع کرد به صحبت با ادوارد : آخرین باری که اومدم اینجا این همه مک دونالد و برگر کینگ و این یکی دیگه چیه ؟ استار فاکس ؟ مهم نیست این همه از این آشغال فروشیا توی ریکیاویک نبود ، ادوارد خندید و گفت : اینا دیگه همه جای دنیا هستن ! چه بخوای چه نخوای ، مردم نمیتونن بدون اینا زندگی کنن ماتیاس گفت : خب اد فهمیدم اون اصلا مهم نیست بیا در مورد ماموریت صحبت کنیم ، میشه بهم بگی دولت آیسلند چرا از این که انقدر ناگهانی ده تا ژاپنی که هیچ ربطی هم به هم ندران درخواست اقامت آیسلند دادن تعجب نکرده و گذاشته راحت بیان و اینجا زندگی کنن ؟ ، ادوارد دنده ماشین قراضه اش را عوض کرد و گفت : آیسلند همینجوریش فقط چهارصد هزار نفر جمعیت داره حالا برای چی نباید بخواد از کشوری مثل ژاپن مهاجر بگیره ؟ تا وقتی اونا روال قانونیشونو طی میکنن دولت آیسلند باید احمق باشه که بهشون اجازه زندگی توی این کشور دور افتاده رو نده ، سپس پیچید و وارد کوچه فرعی تنگی شد و با ریموت مشکی رنگی که در دست داشت در پارکینگ یک خانه درب و داغان را باز کرد و ماشینش را در آن جا پارک کرد و خودش هم اولین نفر از ماشین پیاده شد و گفت : به قلعه شاه ادوارد اول خوش اومدید! و سپس در را برای من و نادیا باز کرد و با اشاره دست گفت که پیاده شویم ، من و نادیا هم پیاده شدیم و ماتیاس هم بلافاصله بعد از ما به محض این که کمربندش را باز کرد پیاده شد ، ادوارد در صندوق عقب ماشین را باز کرد و چمدان هایمان را پایین گذاشت و گفت : برین بالا من چمدون ها رو میارم ، پارکینگ خانه ادوارد به هر چیزی شبیه بود جز پارکینگ ، در یک سمت میز کار بزرگی بود که رویش انواع قطعات اسلحه به علاوه یک قاب اسلحه خالی قرار داشت ، جنس میز از چوبی کرمی تیره با رگه های کرمی روشن بود و در سمت دیگر زیر پنچره ی فلزی کوچکی به رنگ قرمز گلدان بزرگی قرار داشت و نور هم مستقیم از پنجره روی گلدان افتاده بود و درختچه بارانک برگ شانه ایی کوچکی رویش قرار داشت ، روی دیوار ها پر بود از پوستر های مربوط به فرانسه و برج ایفل و کمی بالاتر کنج دیوار نزدیک پله هایی که منتهی میشد به در رنگ و رو رفته قرمز رنگی که به داخل خانه راه میدهد تابلویی آویزان بود از وایکینگ تنهایی که سعی داشت خود را تبر وایکینگی بکشد اما حضرت مسیح دستش را گرفته بود و نمیگذاشت این کار را بکند وارد خانه شدیم و به اتاقی که به ادوارد برایمان حاضر کرده بود رفتیم و وسایلمان را روی زمین گذاشتیم ، اتاق نسبتا کوچکی بود که دیوار هایش کاغذ دیواری خردلی رنگی داشت که رویش درخت کاج سفید و به شدت ساده ایی در کنار یک گوزن سفید و ساده الگویی تشکیل داده بودند و از ابتدای دیوار شروع میشدند و تا انتهای دیوار میرفتند و باز خط پایین دنبال بازیشان ادامه ، البته که کاغذ دیواری به شدت کهنه و رنگ و رو رفته بود ، یک لوستر شاخ گوزن هم از سقف آویزان بود که یک لامپ قدیمی خورشیدی رنگ وسط آن وصل بود ، یک میز چایخوری کوچک و ساده به رنگ قهوه ایی هم کنار یک مبل کرمی رنگ ساده و بزرگ در کنج اتاق قرار داشت و چند کتاب کهنه به زبان آیسلندی هم رویش قرار داشت ، دو تخت یک شکل با لحاف های قرمز هم با فاصله نیم متری از هم کنار مبل قرار داشتند که رویشان دو بالش بزرگ سفید بود و در کنج پایینی اتاق درست جایی که خالی بود و هیچ چیزی در آن وجود نداشت تشک بزرگ و تمیز و نویی پهن شده بود که ماتیاس تا آن را دید گفت : هیچکس حق نداره به تشک دست بزنه ! مال خودمه نادیا پرسید : چرا انقدر تشک دوست داری ؟ توی آلمان هم همینکارو کردی ! خیلی خب باشه بابا تشک مال خودت ! ، ماتیاس روی تشک پرید و بلند گفت : آخییییش ، تمام استخون های بدنم گرفته بود ! ، نادیا گفت : تو دیوونه ایی ! من میرم حموم ! بعد هم پشتش را به ماتیاس کرد و از اتاق بیرون رفت و در همان حال بلند از ادوارد پرسید : هی ادوارد حموم کجاست ؟

***

از صبح دل درد عجیبی داشتم که هیچ دلیل با منطقی نداشت دلدردی که از روی افکارم بود افکاری که آخر نفهمیدم چه بود ... حس عجیبی بود آخر هم نفهمیدم سر چی بود حتی نمیتوانم درست توصیفش کنم ،انگار که در جهان دیگری روحم بزرگترین دردی که میتواند بکشد را متحمل شود و این درد آنقدر بزرگ بود که در جسم خودش جا نمیشد و در تمام هستی در تمام دنیا ها در جلد همازادانش رخنه کرده بود .

ساعت تقریبا هفت شب بود ، آن شب اصلا در مورد کار ی که فردا قرار بود بکنیم صحبت نکردیم تنها حرفی که در این مورد زده شد ماتیاس بود که گفت : دلتون رو به کارای ما خوش نکنید شما تنها کاری که قراره بکنید اینه که بیرون خونه اشون وایسید و منتظر ما باشید و بعدش از روی ویدیو های دوربینی که من روی لباسم وصل میکنم باید برای شورا گزارش بنویسید ، سپس دستش را توی جیب هودی خاکستری اش برد و دوربین کوچکی که مانند سنجاق قفلی به لباس وصل میشد را بیرون آورد و نشانمان داد و دوباره سر جایش گذاشت ، آن شب همگی در کنار هم فیلم دیدیم و ادوارد برایمان شکلات داغ درست کرد‌ (درسرمای -۱۲ درجه شب های پاییزی آیسلند بهترین چیزی بود که میتوانستم بخورم) ، خانه ادوارد خانه جمع و جوری بود که حس آرامش خاصی داشت ، تلویزیون کوچکی که روی میز تلویزیون قهوه ایی رنگ با طرح های کلاسیک اروپایی داشت ، تابلو هایی که از فرانسه به دیوار ها آویزان بود و ساعت دیواری چوبی بزرگی که هر ثانیه تیک و تیک صدا میداد ، رنگ کاغذ دیواری های داخل خانه کرم رنگ بود و زمین هم از پارکتی براق بود که سر تا سرش را موکتی بزرگ پر کرده بود ، موکتی که پیر شده بود و کم کم داشت به مرگ نزدیک میشد ، مبل های راحتی زهوار در رفته ایی در وسط هال تقریبا هشتاد متری قرار داشتند که ما رویشان نشسته بودیم ، مبلمانی قدیمی و ساده با پس زمینه سفید صدفی و الگوی : خط خط زیگ زاگ! رنگ خطوط سبز و رنگ زیگ زاگ ها قرمز بودند همهن اساسیه به قدری راحت بودند که گویی سال هاست همدیگر را میشناختند بعد از کمی خوش و بش کردن باهم بلاخره تصمیم گرفتیم بخوابیم ادوارد گفت : بهتره که لباس گرم بپوشین نیمه شبای اینجا مثل پاریس نیست ! بعد از جایش بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد و گفت : من میرم مسواک بزنم شما هم بگیرین بخوابین دیگه جوجه‌ها ، سپس به ماتیاس نگاهی کرد و صدایش را صاف کرد و ماتیاس هم ناگهان چشم هایش گرد شد و گفت : اوه ! آره خب وقت خوابه بهتره که تا دیر وقت بیدار نمونید الان از ادوارد میخوام که دو تا مسواک بهتون بده تا موقعی برید لباسای خوابتونو بپوشید که دیگه دیر وقته ، به نادیا نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد و لبخندی بر لبانش نقش بست و چشمکی زد و به سمت اتاق راه افتاد ، من هم خواستم بروم که ماتیاس گفت : هی بچه حواسم بهتون هستا ! ، من هم خندیدم و گفتم : نگران نباش ! خبری نیست ، هر دو مسواک زدیم و لباس های خوابمان را پوشیدیم ، روی تخت های خودمان دراز کشیدیم و پتو های قرمز با طرح های الگو دار آیسلندی را روی خودمان کشیدیم ، مدتی در سکوت گذراندیم ، با این که اتاق تاریک بود اما رگه نوری از شیار بین و در و چهارچوب روی موکت داخل اتاق افتاده بود که فضای نسبتا آرامش بخشی را درست میکرد بلاخره نادیا رو به من به پهلو خوابید و سکوت را شکست و گفت : برام شعر میخونی ؟ از همون شعرای فردوسای ؟ فردوسی ؟ حالا هر کی که بود ! ، من گفتم : باشه و سپس نفس عمیقی کشیدم :

ز نام و نشان و گمان برترست نگارنده بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هرچه زین گوهران بگذرد نیابد بدو راه جان و خرد

منتظر ماندم تا واکنش نادیا را ببینم و متوجه شدم که بی اختیار نفسم را حبس کردم ، نفسم را رها کردم و او را دیدم که روی لبانش لبخندی ملایم نقش بسته و با چشمانی که از خمیازه خیس شده اند میگوید : خیلی .. قشنگ بود ، و بعد خوابید ، با همان لبخند ، شانه هایم میلرزید و موهای بدنم سیخ شده بودند ، پتو را کنار زدم و بالای تختش ایستادم ، قلبم با تپش تندی میزد و صدای ماتیاس و ادوارد که اکنون مست مست بودند و بلند فریاد میزدند و میخندیدند برایم از ته چاه می آمد ، بدنم داغ شده بود و دستانم میلرزدیند اما تصمیم گرفتم از چیزی نترسم ، نفس عمیقی کشیدم و دستم را کنار سرش روی تخت گذاشتم و لبم را روی گونه اش گذاشتم ، همین را کم داشتم ، عشق به سراغم آمد ، آن هم در وسط ماموریتی به این مهمی

***

ماتیاس داشت اسلحه هایش را آماده میکرد و دوربینش را روی کاپشنش نصب میکرد ، از شدت مستی دیشبش هنوز چشمانش قرمز بودند ، آن طرف تو ادوارد روی میز نهار خوری چهار نفره ساده و کرمی رنگ آشپزخانه اش که فکر کنم هفت متر بیشتر نداشت در حال تنظیم کردن فرکانس بی سیم های هندزفری مانندی بود ، نادیا روی مبل نشسته بود و سعی میکرد پایش را در جورابی تنگ فرو کند و چهره اش هم به واسطه چشمان ریز شده و زبانش که روی لبش بود بامزه شده بود من هم داشتم از قهوه ایی که ادوراد درست کرده بود نهایت لذت را میبردم مدتی همینجور گذشت تا بلاخره ماتیاس ازجایش بلند شدَ و گفت : وقتشه ، با یک جرعه باقی مانده قهوه ام را سر کشیدم و گفتم : من که دو ساعته حاضرم ، نادیا هم گفت : آخیش ! بلاخره این جوراب لعنتی پام شد ، بریم ! ، بعد هم ادوارد از جایش بلند شد و دسته کلیدی را از روی جا کلیدی کنار در برداشت و به پارکینگ رفت ، بعد ماتیاس یک خشاب را درون اسلحه p92 اش فرو برد و به من و نادیا نگاهی انداخت و به دنبال ادوراد به راه افتاد