کوروش بهانه ایی برای درخشش نادیاست .
گلوله سربی فصل 4 - قسمت 2
فصل چهارم
مقصد اولمان خیابانی در نزدیکی حاشیه شهر کیف (kiyv) بود ، خیابانی که ظاهرا مقر اصلی این شبکه ژاپنی در اوکراین بود ، هر سه ما در اتاق ماتیاس جمع شده بودیم که حال و هوای مخوف و حنگ زده شهر بار و بندیلش را ببندد و ما را کمی به حال خودمان رها کند ،
اتاق ماتیاس متشکل از یک تلویزیون کوچک روی دیوار ، یک تخت تک نفره با یک پتوی قرمز ، یک کمد لباس چوبی و زهوار در رفته ، موکتی به رنگ نسکافه ایی ، یک مبل دو نفره و یک میز کوچک رو به رویش ، یک بخاری کوچک و دو صندلی بین بگ کنارش و کاغذ دیواری های خاکی و پاره پاره به طرح راه راه های سفید و کرم بود که احتمالا از دوران استالین به یادگار مانده بودند ، ماتیاس روی تختش دراز کشیده بود مشغول بازی کردن با موبایلش بود ، نادیا هم روی مبل لم داده بود و مشغول بالا پایین کردن گالری عکس های مالزی اش بود ، من هم روی یکی از صندلی های بین بگ کنار بخاری لم داده بودم و مشغول فکر بودم ، تنها صدایی که در اتاق به گوش می رسید صدای بخاری بود که انگار از جو ساکت اتاق خسته بود و با تولید این صدا به دنبال راهی بود که بتواند این جو خشک و ساکت را از بین ببرد ، چند مشکل وجود داشت ، یکی این که هتلی که ما در آن بودیم به طور کل 20 اتاق داشت که همه اشان پر بودند به جز دو تا و پس من فکر کردم که بهتر است من و ماتیاس در یک اتاق بمانیم و نادیا هم در یک اتاق دیگر ، اما ماتیاس تا شنید که کلا دو اتاق وجود دارد ، با لبخندی حیله گرانه ، من و نادیا را در یک اتاق کرد و خودش هم اتاق یک تخته را برداشت (وقتی که کلید ها را تحویل گرفتیم ماتیاس یواشکی به من گفت : "بعدا ازم تشکر می کنی !")
مشکل دیگر این که هیچکدام مان تا کنون در کشوری نبودیم که درگیر جنگ باشد به جز ماتیاس ، و انجام عملیات برایمان استرس بیشتری از حالت عادی به همراه داشت ، ناگهان نادیا از روی مبل بلند شد و گفت : "اینجوری نمی تونم تحمل کنم ! کوروش بریم یه دوری بزنیم ؟"
من هم بدم نمی آمد که کمی هوا بخورم پس از روی بین بگ بلند شدم ، سوییشرت خاکستری ام را تنم کردم و گفتم : "ایده خوبیه بریم"
هر دویمان مشغول پوشیدن کفش هایمان بودیم که ماتیاس به زور سرش را چرخاند و گفت : مراقب باشین تیر نخورین و بعد به بازی کردنش ادامه داد .
***
من و نادیا در یکی از کوچه هایی که رفت و آمد بیشتری داشت و حس زنده بودن بیشتری را در خود نگه داشته بود شروع به حرکت کردیم ، اینبار دست های هم را گرفته بودیم و صحبتی نمی کردیم ، خجالتی که قبلا از این کار بهمان دست می داد دیگر خیلی کم رنگ شده بود اما همچنان حضورش حس می شد ، هر چند که تا کنون هیچکداممان اقرار به دوست داشتن همدیگر نکرده بودیم و زمانی هم که ماتیاس این قضیه را مطرح می کرد انکار می کردیم اما از وقتی نادیا را دیده بودم احساسی در من فعال شده بود که دیگر منتظر "آینده" نبودم ، بیشتر فکر می کردم که آینده ایی جز این نمیخواهم ، نمی دانم نادیا در مورد من چه فکری می کرد ، اما زمانی که دستش را گرفته بودم آرامش را از طریق گرمای دستانش حس می کردم .
اگر یک چیز از جنگ فهمیده باشم این است که نباید اجازه داد بر روند روزمره زندگیمان تاثیر بگذارد ، این را زمانی فهمیدم ، که موقع قدم زدن در آن کوچه کودکان هنوز هم مشغول بازی بودند ، از گاری های غذا فروشی هنوز هم بخار بلند می شد و مردم هم هنوز مشغول «زندگی کردن» بودند ، به هر حال کار دیگری نمی توانستند بکنند ، پس منطقی نبود که ماتم بگیرند و زندگی زیبایشان را فدای چند تکه آهن که از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف شلیک می شوند کنند ، کاش مردم دنیا می فهمیدند که زندگی کردن هنر است .
در همین فکر ها بودم که نادیا با لحنی ذوق زده گفت : "اونجا رو !" و با انگشت به سمتی اشاره کرد ، با چشمانم جهت انگشت نادیا را دنبال کردم و رسیدم به صحنه ایی که انگار متعلق به اوکراین جنگ زده نبود ، یک پارک سر سبز که مجاور پیاده رو بود و تا چشم کار می کرد غرفه های رنگی و مختلف بود ، یکیشان غذا می فروخت ، یکیشان نوشیدنی می فروخت ، یکی دیگر گل های مختلف و دیگری هم پر از کتاب بود ، دست نادیا را محکم تر فشار دادم و گفتم : "باورم نمیشه تو اوکراین همچین چیزی ببینم !" ، نادیا هم خنده ریزی کرد و گفت : "بریم ببینیم" ، هر دو ما به طرف پارک راه افتادیم ، غرفه ها بدون توجه به چیدمان پارک در چمن ها و در پیاده رو های پارک جا خوش کرده بودند ، دختران و پسران هفت-هشت ساله در حال که دست مادر و پدرشان را گرفته بودند ، با شور و خنده در حال گشت و گذار میان غرفه ها بودند ، بوی غذا ها و گل ها و خوراکی های مختلف در بازارچه پیچیده بود و ترکیب این بو ها با اسمانی آغشته غروب آفتاب و درختان تنومندی که هر چند نقطه یک بار سر از زمین بیرون می آوردند آن جا را به بهترین جای دنیا تبدیل کرده بود ، یک پیر زن با چهره ایی مهربان ، پالتویی قهوه ایی ، عینکی با شیشه های گرد و شال کبود رنگ و یک کیف در دست ، در بازارچه راه می رفت و به بچه های قد ونیم قد آبنبات چوبی میداد ، نادیا با لبخندی به پهنای صورت و لپ های گل انداخته مشغول تماشای محیط بازارچه و پیر زن بود و دست در دست من راه می آمد با دست دیگر یقه اش را در مشتش نگه داشته بود که نشان از ذوق بی حد و حصر اش بود ، ناگهان پیر زن به سمت و من و نادیا آمد و با لبخندی دلنشین دو آبنبات به سمت من و نادیا دراز کرد و زبان اوکراینی چیزی گفت ، تا خواستم به انگلیسی به او بگویم که متوجه حرف هایش نمی شوم ، دختری تقریبا 16 - 17 ساله با لباس و دامن محلی اوکراینی ، موهای قهوه ایی از پشت بسته شده و چشمانی سبز و چهره ایی مهربان و لبخند به لب با لهجه اوکراینی اما به زبان انگلیسی گفت : می گه آبنات برای آبنبات ! منظورش اینه که شما دو تا شکل آبنباتین ! و سپس خندید ، ما هم به پیر زن نگاه کردیم و با لبخند آبنبات ها را گرفتیم و به انگلیسی تشکر کردیم و پیر زن هم لپ نادیا را کشید و رفت ، نادیا به آن دختر گفت : "تمام تصوراتم از اوکراین به هم ریخت ! اینجا قشنگ ترین جای زمینه !" ، دختر هم خندید و گفت : "مرسی ، به هر حال این جشنواره که سالی دو هفته برگذار می شه جزو تنها دلخوشی هامونه ! ، من گفتم : "به نظرم مردم بقیه کشور ها باید زندگی کردن رو از اوکراینی ها یاد بگیرن ، شما ها جوری رفتار می کنید که انگار نه انگار اینجا درگیر جنگه !" ، اون دختر خندید و دستش را به سمت و نادیا دراز کرد و گفت : " اسم من ناتاشاست ! ، از آشناییتون خوشبختم !" ، نادیا هم در حین مکیدن آبنبات چوبی اش گفت : "اسم منم نادیاست و اینم .... دوستم کوروشه !" بعد از دست دادن با نادیا دستش را به سمت من دراز کرد و گفت : "شما ها اهل فرانسه ایین ؟ شندیم که داشتین فرانسوی با هم حرف می زدین !" ، من گفتم : "آره هردو مون اهل فرانسه اییم ! اومدیم اوکراین تا یک مستند بسازیم ، سپس ناتاشا در حالی که با من و نادیا همراه شده بود و هر سه در حال قدم زدن در بازارچه بودیم گفت : "جالبه ! بهتون نمی خوره که از این کارا بکنید" ، تقریبا دو ساعت با هم قدم می زدیم و حرف می زدیم ، ناتاشا گفت روز های اول جنگ خیلی ترسیده بود ، از خانه اشان بیرون نمی آمد و وقتی هم که پدرش برای خرید از خانه بیرون می رفت از استرس آسیب دیدن پدرش گریه می کرد و وقتی هم که پدرش بر میگشت او را چند دقیقه بغل می کرد ، می گفت مادرش شب ها کنارش می خوابید و موهایش را نوازش می کرد تا خوابش ببرد ، اما بعد از چند سال به این وضعیت عادت کرده بود و اکنون زندگی اش به حالت عادی برگشته بود ، او دختری شاد و پر انرژی بود که مانندش را در بین نوجوانان امروزی سخت می شود پیدا کرد .
ساعت تقریبا 8 شب بود ما نیم ساعت بود که از ناتاشا جدا شده بودیم و غرفه ها در حال جمع کرد اجناسشان بودند که تا فردا صبح بازارچه را تعطیل کنند ، من و نادیا بعد از خداحافظی از ناتاشا از یک غرفه دو شکلات داغ خریدیم و خسته اما با احساس آرامش به سمت هتل به راه افتادیم ، هنوز از پارک خارج نشده بودیم که ناگهان ....
صدای انفجار مهیب و بزرگ و گوش خراشی از پشت سرمان به گوش رسید و چند ثانیه بعد ، صدای جیغ و فریاد ها شدت گرفت ، سراسیمه برگشتیم و پشت سرمان را نگاه کردیم ، تقریبا 200 متر داخل پارک دودی بزرگ به همراه گرد و خاک از زمین بلند شده بود و یک شاخه های یک درخت در حال سوختن بودند ، مردم هم در حال دویدن به آن سمت بودند که ببیند چه اتفاقی افتاده ، حتما اصابت یک پهپاد انتحاری بود ، من و نادیا شکلات داغ هایمان را انداختیم و به سمت محل انفجاد دویدیم ، از بین جمعیت راه باز کردیم و نزدیک شدیم ، تقریبا شعاع 20 متر از چمن ها و پیاده رو های وسط پارک از بین رفته بود و ..... چندین جنازه در این دایره بیست متری روی زمین افتاده بودند ، علاوه بر آن روی زمین چند کیسه و ساک و عینک و عروسک هم بود ، قطعات فلزی و پارچه های دو غرفه که یکی کتاب فروشی و دیگری زیور آلات فروشی بودند هم روی زمین کنار جسد ها و دیگر وسایل افتاده بود ، ناگهان نادیا نفسش را با شدت تو داد و وقتی که نگاهش کردم دیدم چشمش به وسط محل انفجار دوخته شده و نفسش را حبس کرده ، نگاهش را دنبال کردم و تن نیمه جان دختری را روی زمین دیدم که با لباس محلی دراز افتاده بود و یکی از دست هایش قطع شده بود ، با دهانی باز و لبریز از خون ، چشم های گشاد گشاد و قیافه ایی رنگ پریده و بی احساس به ما زل زده بود و نفس ها کوتاه و ضعیف و نامنظم می کشید ، چشم در چشم به ناتاشا زل زده بودیم که روی زمین افتاده بود و به ما نگاه می کرد ، چند ثانیه گذشت که نفس عمیقی کشید ، سرش رو به زمین چرخید و با چشمانی که برای همیشه باز ماندند ، نفسش قطع شد .

مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 13 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 10 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 8 - قسمت 1