یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
گلوله سربی فصل 5 - قسمت 1
فصل پنجم
سوار ماشین ادوارد شدیم و در ها و کمربند هایمان را بستیم و منتظر ماندیم تا ادوارد ماشین را روشن کند و به راه بیفتد ، ادوارد ماشین را استارت زد و ماشین با صدای غرشی روشن و شروع به تکان خوردن کرد و ادوارد هم با ریموت مشکی در پارکینگ خانه قدیمی اش را باز کرد و از آن خارج شد و وارد خیابان اصلی شد ، ماتیاس رو به صندلی پشتی برگشت و به من و نادیا نگاه کرد و گفت : اگر اتفاقی برای من و ادوارد افتاد فکر قهرمان بازی به سرتون نزنه و فقط فرار کنید من و نادیا هم یک صدا گفتیم : باشه ! ، موبایلم را بیرون آورد تا دمای هوا را چک کنم و با اولین تصویری که در مانیتور موبایلم دیدم دلم از ترس و استرس خالی شد ! چهل و یک پیام از طرف : آریسته ، دوست بابا :
1 - هی کوروش کجایی ؟ شب نمیایی خونمون ؟
2 - سلام کوروش برات ناهار گذاشتم از خونه دوستت که برگشتی گرم کن و بخور
3 - سلام کوروش امشب میایی خونه ؟ چرا ناهارتو نخوردی ؟
4 - سلام کوروش آریسته ام چرا جواب نمیدی ؟
5 - لعنتی کجایی ؟ چرا در خونتون رو باز نمیکنی ؟
6 - مدیر مدرسه ات میگه چهار روزه نرفتی مدرسه کجایی لعنتی ؟
7- ...
8 - ...
و 33 پیام دیگر که آخرین آن برای دیشب است : کوروش من به بابا و مامانت چیزی نگفتم ولی اگر تا آخرشب پیدات نشه به پلیس زنگ میزنم امیدوارم حالت خوب باشه .
چه جوابی باید میدادم ؟ پیام های قبلی را خواندم : سلام کوروش آریسته ام ناهارت و گرم کن بخور من تا شب نمیام خونه
- باشه ، مرسی عمو آریسته
و پیام هایی از این دست ، چرا همیشه یا باید گم بشوی یا بلایی سرت بیاید که دیگران به تو اهمیت بدهند ؟ داشتم فکر میکردم که جواب عمو آریسته را چی بدم که نادیا گفت : نگران نباش با پودرای پاک سازی ذهن همه چیزو درست میکنیم ، به او نگاه کردم ، لبخندی مهربان بر روی لبش داشت و با چشمان سبزش داشت پیام های موبایل مرا نگاه میکرد به او گفتم : آره ایده خوبیه ... ولی این درست نیست که فقط وقتی گم میشی همه تورو یادشون میاد ! عمو آریسته که الان این پیام هارو برای من فرستاده من واز وقتی به دنیا اومدم میشناسه ، همیشه میرفتم خونشون و کلی با هم بازی میکردیم اما از وقتی که شمع پونزده سالگیم رو فوت کردم رفتارش کاملا با من عوض شد ، نادیا به من نگاه کرد و گفت : چرا اینجوری بهش نگاه نمیکنی که انقدر براشون عزیزی که یه لحظه گم میشی یا اتفاقی برات میفته اینجوری آشفته میشن ؟ ، راست میگفت اما احساسات من از همان کودکی تخریب شده بود ، در کودکی به خاطر لحجه بد فرانسویم ، در نوجوانی هم به خاطر ملیتم و این چیزی بود که خوش بینی را در من کم رنگ و کم رنگ تر کرده بود و مرا به فردی درون گرا و خجالتی تبدیل کرده بود ، کسی که از جمع فراری بود ، نادیا ادامه داد : اونا به داشتن توعادت کردن واسه همین هم بودنت براشون عادی شده ! اما داری میبینی که وقتی نباشی چیکار میکنن ! ماتیاس رو به ما برگشت و گفت : رسیدیم ، توی ماشین نشینین برین بیرون اصلا برین کافی شاپی جایی ولی نه خیلی دور بشین و نه خیلی نزدیک بمونید ، بعد هم ادوارد وارد خیابانی طویل در مرکز شهر شد و ماشین را کنار خیابان پارک کرد و رو به ماتیاس گفت : هی مت تورو جون هرکی که دوست داری اگه بهت فحش دادن مثل دفعه قبلی اسلحه اتو نزاری رو شقیقه اشون و پنج بار پشت سر هم شلیک کنی ! خب ؟ خشمتو تا جایی که میتونی کنترل کن ! ماتیاس هم در را باز کرد و گفت سعیمو میکنم بعد هم در را برای ما باز کرد و گفت : برین بازیتونو بکنین اگه تا یک ساعت دیگه نیومدیم فرار میکنید و نزدیک این ماشین هم نمیشید و وقتی رسیدین به یک کافی شاپ یا هر جایی که امن باشه با سی دی وی تماس بگیرین و گزارش وضعیت بدین ، مفهومه ؟ نادیا در جواب گفت : تو برمیگردی ماتیاس دفعه های قبلم برگشتی ! ماتیاس گفت : امیدوارم ، هی کوروش حواست به نادیا باشه حتی اگه خودش نخواست که حواست بهش باشه ، نادیا گفت : ببخشیدا ؟ یه جوری حرف میزنی که انگار داری میری جنگ ! ، من گفتم : باشه ماتیاس ولی واقعا داری مثل سربازای در حال اعزام به جبهه صحبت میکنی ! ، ماتیاس گفت : بعدا میفهمی دارم راجع به چی باهات حرف میزنم بعد هم نگاهی به ادوارد کرد و گفت : بریم ، ادوارد هم در را قفل کرد و گفت : بریم ، و هر دو با هم به راه افتادند
***
در حال قدم زدن بودم ، با کسی که چهار روز پیش چاقویش را زیر گلویم گرفته بود ، در آیسلند ، این اتفاقات به قدری سریع در حال رخ دادن بود که ذهن من کم کم داشت مقابلشان کم میاورد و تسلیم میشد ، با نادیا قدم زنان وارد یکی از شعبه های استارباکس شدیم که مثل تمام استار باکس های دیگر دنیا فضای آرامش بخشی داشت که انسان را به آرام بودن وا میداشت ، دیوار های چوبی با تزیینات چوب اسکی و پرچم کشور های حوزه اسکاندیناوی و تابلو های بزرگ از وایکینگ ها ، سقف نسبتا کوتاه بود و زمین هم از جنس سرامیک سفید بود که از کاشی های لوزی شکل یک متری ایجاد شده بود ، در دو طرف در ورودی با فاصله یک یا یک و نیم متر از در پنجره های بزرگی بودند که قابشان آجری بود و خودشان هم به رسم آیسلندی با دو میله چوبی از وسط به چهار نیم تقسیم شده بودند ، میزها از جنس چوبی براق بود و بسیار هم ساده طراحی شده بودند و هیچ طرح خاصی رویشان نبود ، جلو تر هم پشت پیشخان مردی ایستاده بود و داشت توی موبایلش میچرخید ، خود پیشخان هم شبیه بار های دوران وسترن طراحی شده بود که البته هیچ نوشیدنی الکل داری توی بار نبود و کل قفسه های بار با کیسه های قهوه و شات های قهوه خوری پر شده بود ، داخل مغاذه شلوغ بود اما نسبتا ساکت بود و موسیقی لوفای ملایمی در حال پخش شدن بود که فضا را از دیگر کافه های استارباکس آرامش بخش تر میکرد ، نادیا رفت و پشت یکی از میز های نزدیک به پنجره نشست ومن هم بعد از سفارش دو لیوان اسپرسو به او پیوستم ، نادیا گفت : نمیدونم چرا ماتیاس انقدرعادت داره جو بده به همه چی تاحالا صد بار از این کارا کرده و هر صد بار هم جوری صحبت میکنه که انگار میخواد بره خط مقدم و دیگه برنگرده ولی هردفعه که از ساختمون میاد بیرون شاد و شنگول میگه ماموریت با موفقیت انجام شد ! ، من گفتم : خب راستش اگه منم جاش بودم نگران میشدم مخصوصا تو همچین موقعیت خطرناکی ، نادیا گفت : میدونم میدونم ! اصلا ولش کن مهم نیست ، هی کوروش ! اون کسی که بهت صد تا پیام داده بود کی بود؟ گفتم : اوه اونو میگی ! اون دوست بابامه بهش میگم عمو چون از بچگیم منو میشناسه اتفاقا خوب شد که یادآوری کردی فکر کنم تا الان پلیس کل فرانسه رو زیر و رو کرده باشه ، باید چیکار کنیم ؟ نادیا گفت : قطعا تا فردا برمیگردیم پاریس ، برو پیشش ، یکم از اون پودرا بهت میدم ، با خودت ببر و بپاش توی صورتش ! امیدوارم این یکی خون آشام نباشه ! ، گفتم : خیلی خب ولی اگه تا فردا ماموریت تموم نشد چی ؟ ، در همین حین آن مرد پشت پیشخان برایمان اسپرسو هایمان را آورد و گفت : امیدوارم لذت ببرید ! اگه کاری داشتید میتونید اون دکمه رو بزنید ، بعد هم به دکمه «صدا کردن گارسون» اشاره کرد و رفت ، اسپرسو هایمان را خوردیم و با هم درمورد مسائل بی اهمیتی که باعث میشوند وقت زودتر بگذرد صحبت کردیم مثلا آب و هوا ، فیلم های سینمایی ، طبیعت آیسلند و از این جور چیز ها یک ساعت گذشته بود و کم کم داشتیم نگران میشدیم ، نادیا گفت : بهتره یه زنگ به ماتیاس بزنم ، و سپس موبایلش را در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن و دکمه تماس را فشار داد ، موبایل ماتیاس چند بار بوق خورد ، و دوباره ، و دوباره ، و دوباره تا آخر قطع شد و کسی تلفن را جواب نداد ، به نادیا نگاه کردم و گفتم : بریم دنبالشون ؟ ، نادیا با نگاهی مظترب به من نگاه کرد کرد و گفت : این چیزی نیست که ماتیاس ازش خوشحال بشه ولی آره !
***
دوان دوان با نادیا تا درخانه ایی که ماتیاس و ادوارد داخلش بودند رفتیم و به محض این که رسیدیم نادیا در چوبی را با لگدی محکم باز کرد و وارد خانه شد ، وقتی به طبقه سوم رسیدیم با در باز واحدی رو به رو شدیم که از داخلش سر و صدای کتک کاری و دعوا می آمد ، جلو تر از نادیا وارد شدم و نادیا هم پشت من وارد شد و صحنه ایی که دیدیم باعث شد که تا مرز سکته پیش بروم ، ماتیاس روی زمین افتاده بود و با دستش مچ دست مردی را که ماسک پارچه ایی سیاه رنگی را به صورت داشت و هودی قهوه ایی وشلوار جینی هم به پا داشت گرفته بود ، همان دستی که سعی داشت چاقویش را وارد گردن ماتیاس کند ! ، مرد روی ماتیاس نشسته بود و داشت با تقلا سعی میکرد چاقویش را وارد گردن ماتیاس کند ، ماتیاس هم روی زمین دراز کش افتاده بود و از شدت زوری که میزد تا چاقو وارد گلویش نشود قرمز شده بود و عرق میکرد ، مرد متوجه ما نشد برای همین هم من سریع تکه چوبی از روی زمین برداشتم و به سمت مرد دوییدم و محکم با چوب روی سرش کوبیدم ، مرد پخش زمین شد و ماتیاس سریع از روی زمین بلند شد و با لگد چاقو را از دسترس مرد دور کرد و از کمی آن طرف تر روی زمین اسلحه اش را برداشت و سر مرد را نشانه گرفت ، نادیا پشت سر من جلوی در ورودی ایستاده بود و خشکش زده بود ، فکر کنم هرگز انتظار دیدن ماتیاس را در آن وضع نداشت ، اما این حقیقت آدمیزاد است که قوی ترین آن هم ممکن است روزی جلوی چیزی یا کسی کم بیاورد و نیاز به کمک داشته باشد ، همانجور که اگر کمک من نبود احتمالا ماتیاس تا کنون مرده بود ! ، ماتیاس با عصبانیت به نادیا رو کرد و گفت : بعدا باید برام توضیح بدی که چرا به حرفم گوش نکردی ولی قبلش بیا ماسک این لعنتی رو از صورتش بردار ! ، نادیا که گویی تازه به خودش آمده باشد کمی مکث کرد و بعد دویید و ماسک مرد را برداشت ، چهره مرد داد میزد که از آسیای شرقی است ، قطعا ژاپن ! با اخم و نفس نفس زنان به من و نادیا و سپس به ماتیاس نگاه کرد و با زبان انگلیسی دست و پا شکسته ایی گفت : خیلی شانس آوردی که اینا اومدن کمکت ! ماتیاس هم در حواب گفت : بهتره حرفی نزنی که کنترل ماشه اسلحه ام دست خودم نباشه ، جایی که ایستاده بودیم واحدی خالی از آپارتمانی بزرگ در مرکز شهر بود که جز یک میز چوبی به رنگ کرمی که رویش یک تلفن سیمی ، یک تلویزیون قدیمی کوچک و یک مبل ساده ، کهنه و پاره پاره چیز دیگری داخلش نبود و فقط هم یک اتاق داشت که در آن بسته بود و چیزی ازش دیده نمیشد جز یک در سفید با طرح گل لاله ، با صدایی نسبتا بلند و نگران و نفس نفس زنان به ماتیاس گفتم : ادوارد کجاست ماتیاس !؟ ، درجواب گفت : از این آشغال بپرس ! دوستاش با خودشون بردنش ، نادیا رفت و زانویش را روی سینه مرد گذاشت و زانوی دیگرش را روی زمین ، سپس مشت محکمی به دهان مرد کوبید که باعث شد چند قطره خون از دهانش بریزد و دادی از سر درد بکشد،و سپس نادیا گفت : گوش کن عوضی ! من تهدیدت نمیکنم ! هر بار که سوالی ازت بپرسم و جواب ندی مشت محکم تری میخوری ! خب حالا بگو ادوارد کجاست ؟ ، و بعد دستش را بالا برد و مشت کرد و آماده شد تا مشت بعدی را بکوبد که ناگهان مرد گفت : صبر کن ! صبر کن ! بهت میگم ! توی جیب راستم یه عکسه که پشتش یه آدرس نوشته ، دوستتون همونجاس! ، نادیا دستش را توی جیب شلوار مرد کرد و عکسی را درآورد و چند ثانیه بهش نگاه کرد و به ماتیاس نشان داد و پرسید : این خیکی رو میشناسی ؟ ، عکس را به طرف من گرفت : مرد چاقی که موهایش را از پشت بسته بود و پیراهنی سفید به تن داشت و شلوارکی قرمز هم پایش بود و با برج ایفل در شب عکس گرفته بود ، برایم اشنا بود کمی فکر فکردم ، خودش است ! همان مردی که در صف بلیط برج ایفل دیده بودم ! ، بلند گفتم : من میشناسمش ! ماتیاس با چشمانی متعجب به من نگاه کرد و نادیا تعجب زده گفت : چی !؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 1 - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل ۳ - قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله سربی فصل 15 - قسمت 1