گلوله سربی فصل 7 - قسمت 1

فصل هفتم

اولین باری بود که حتی به چشمانم باور نداشتم ، پکن شهری بود که اگر دلتان میخواست به سال ۲۱۰۰ سفر کنید این کار را برایتان میکرد و سال ۲۱۰۰ را بهتان نشان میداد ، تا چشم کار میکرد آسمان خراش های بلند و برج و فناوری هایی میدیدی که در فرانسه هرگز نمیتوانی پیدا کنی ، من و نادیا دم ورودی فرودگاه پکن ایستاده بودیم و همانجور که با حیرت شهر رو به رویمان را تماشا میکردیم و منتظر بودیم تا ماتیاس هزینه نگهداری از هواپیمای شخصی را به فرودگاه پرداخت کند ، هر چند ثانیه یک بار چند قدم این طرف و آن طرف میرفتیم و شهر را به هم نشان میدادیم ، در فرودگاه باز شد و چند نفر داخل شدند اما قبل از اینکه بسته شود ماتیاس با کت جین آبی و شلوار جین ذغالی رنگش بیرون آمد و گفت : اگه خوش شانس باشیم کارمون یک هفته ایی تموم میشه و برمیگردیم پاریس ، نادیا لطفا وقتی رسیدیم به هتل با شورا تماس بگیر و مشخصات اون یارو رو بهش بده و عکسشم براشون بفرست ، حتما اطلاعاتی ازش دارن ، نادیا با خنده سری تکان داد و گفت : راستی گفتی هتل ! چه هتلی گرفتی ؟ ماتیاس به من و نادیا نگاه کرد و گفت : عاشقش میشین ! بهترین هتل پکنه !

***

چیزی که رو به رویم بود بیشتر شبیه طویله ایی در سومالی بود تا هتلی در شهر پکن ، به ماتیاس نگاه کردم و پرسیدم : ماتیاس ؟ تعریف تو از «بهترین هتل چیه» ؟ ، ماتیاس همانجور که داشت با خنده چمدون ها را از تاکسی پیاده میکرد گفت : پول کمی ازم بگیره ! ، به نادیا نگاه کردم ، او هم به من نگاه کرد و سپس به ماتیاس و بعد گفت : دفعه بعدی خودم هتل رو انتخاب میکنم ، ماتیاس گفت : پس پولشم خودت میدی ! ، هتل در خیابانی تنگ و باریک به اسم : «Hidian » بود ، آپارتمان های سه تا هفت طبقه در دو طرف خیابان بودند ، به غیر از یک آپارتمان که هتل ما بود و دو طبقه بیشتر نداشت ، آن روز هوا ابری بود و خبر و از بارانی میداد که در پکن جار میزد : پاییز در راه است ! ، به نمای هتل نگاهی کردم : دقیقا همان چیزی بود که داخل فیلم ها نشان میدادند ! به رسم چینی نمای هتل هم با سه رنگ زرد و قرمز و فیروزه ایی تزیین شده بود و شیروانی بزرگی داشت که گوشه های آن خمیده شده بود ، عرض شیروانی کمی بزرگتر از ساختمان اصلی بود و همین شده بود که کمی از شیروانی از ساختمان جلوتر زده بود و از آن فانوس های چینی آویزان بود ، نادیا با صدایی که معلوم بود توی ذوقش خورده است خطاب به ماتیاس گفت : ساعت شیش عصره ! بهتر نیست یکم عجله کنی ؟ ، ماتیاس متوجه حرف نادیا نشد و داشت کرایه تاکسی را پرداخت میکرد که نادیا گفت : آهای ماتیاس ! ، من گشنمه هاااا ! ، ماتیاس برگشت و گفت : اوه با منی ؟ خیلی خب باشه من چمدونا رو میذارم توی اتاقاتون ، خودمم میرم توی اتاقم و میخوابم ، هی کوروش ! چیزه ! امممم چرا با نادیا شام نمیرین یه رستوران چینی ؟ من براتون یه تاکسی تا مرکز شهر میگیرم ، ساعت که تازه شیشه ! این ماموریت به تفریحم نیاز داره ! آره ! بدویین برین لباساتونو عوض کنید ! ، بعد هم من و نادیا را به داخل هتل هل داد ، من و نادیا از این رفتار او تعجب کردیم ، نادیا را نمیدانم اما من که از شدت خوشحالی داشتم به پرواز درمی آمدم ! چه چیزی میتوانست از این بهتر باشد ؟

***

لباس هایم را عوض کردم : یک هودی مشکی رنگ ساده ، یک جفت کفش آل استار ، یک شلوار جین آبی ، همینطور که داشتم خودم را توی آینه نگاه میکردم و موهایم را شانه میکردم ، یک نفر زنگ اتاقم را زد : هی کوروش ؟ آماده ایی‌ ؟ ، نادیا بود ! شانه را گذاشتم روی دراور و در را برای نادیا باز کردم ، او یک پیراهن چهارخونه قرمز و خاکستری به تن داشت و رویش یک سوییشرت زرشکی تنش کرده بود ، یک شوار جین خاکستری داشت و کفش های ساده سفیدی به پا داشت ، موهایش را شانه کرده بود ، اما نبسته بود ، دست هایش را توی جیب سوییشرتش کرده بود و لبخند همیشگی دل نشین اش هم مکمل زیبایی اش شده بود ، با دیدن نادیا دست پاچه شدم و گفتم : ا... اوه آره .... حاض..رم بیا یکم بشین تا ماتیاس زنگ بزنه و ... تاکسی ! تاکسی برامون بگیره ! ، نادیا خندید و گفت : چرا انقدر تته پته میکنی ، بعد هم از در داخل شد و گفت : هی ! اتاق تو با اتاق من فرق داره ! ، هرچند که منطقی بود ، توی هتلی که شش اتاق بیشتر نداشت و فضای کافی برای یک شکل ساختن آنها وجود نداشت ، باید هم شکل اتاق ها با هم فرق میکردند ، اما من فقط لبخند زدم و گفتم : قابلی نداره !‌ ، نادیا با تعجب پرسید چی ؟ ، گفتم : اوه !‌ خب این یه رسم ایرانیه به اسم تعارف !‌ بعدا برات توضیح میدم ! ، نادیا هم خندید و گفت باشه و بعد هم روی تخت من دراز کشید ، اتاق من تقریبا بیست متر بود ،‌ یک دراور کوچک و چوبی داشت که به زور سر جایش ایستاده بود ، دیوار های گچی رنگ و رو رفته و زخمی شده ، از سفید به کرمی تغییر رنگ داده بودند ، یک تخت سالم و مرتب و تمیز که با دیگر اساسیه اتاق همخوانی نداشت هم وسط اتاق به صورت عمودی گذاشته شده بود و جلویش هم یک تلویزیون کوچک بود یک صندلی چوبی ساده هم کنار تخت قرار داشت ، یک کمد دیواری بزرگ هم در دیوار سمت چپ اتاق قرار داشت و پنچره بزرگ بدون پرده ایی که به خیابان پشتی باز میشد هم در دیوار انتهای اتاق بود ، روی صندلی چوبی نشستم و چشم هایم را بستم و منتظر تماس ماتیاس شدم که نادیا پرسید : هی کوروش ! میخوای ... امم..شب باهم فیلم .. ببینیم ؟، چشم هایم را باز کردم و نادیا را نگاه کردم ، گونه هایش قرمز شده بود و سعی داشت مستقیم به من نگاه نکند ، باورم نمیشد که این پیشنهاد را داده ! چه چیزی بهتر از این ؟ ، با هم شام میخوریم و بعد هم فیلم میبینیم ! از این بهتر هم میشود ؟ ، قلبم شروع کرد به تند تند زدن و گونه های من هم سرخ شد ، سریع گرفتم : اوه ! چرا ... که نه ! خب ایده خوبیه ! ، ناگهان تلفن هتل زنگ خورد ، از جایم بلند شدم و رفتم تا تلفن سفید قدیمی و سیم دار را از روی دراور بردارم و پاسخ بدم : بله ؟ «هی کوروش ، یه تویوتا لندکروز مشکی دم در پارکه ،‌ سوارش بشین اون شما رو میبره به مرکز شهر ، ماتیاس بود ، گفتم : باشه داریم میریم ، مرسی ! و تلفن را سر جایش گذاشتم

***

هوا ابری بود اما هواشناسی گفته بود خبری از باران نیست ، در را برای نادیا باز کردم و بعد از او خودم کنار او روی صندلی عقب نشستم ، ماشین به راه افتاد و هردویمان محو تصاویری بودیم که گویی از سال های آینده آمده اند ، برج های بلند که نور چراغ های آنها نمای زیبایی به شهر داده بود ، مردم در رفت و آمد بودند و خیابان ها پر از ماشین های مدل بالا بود ، به نادیا نگاه کردم ، این بار به پنجره نچسبیده بود و از سر جایش داشت با دهانی که از حیرت باز مانده بود بیرون را تماشا میکرد ، خود من هم کمی از او نداشتم ، دهان من هم باز مانده بود و داشتم با ناباوری بیرون را تماشا میکردم کافی شاپ ها ، مغازه های بزرگ و نورانی ، رستوران و برج ها و آسمان خراش های بلند ، جای مناسبی برای اجرای نقشه ام بود نه ؟ ، به مرکز شهر رسیدیم و تاکسی ما را پیاده کرد ، هر دوی ما روی پیاده رو ایستاه بودیم و داشتیم به مغازه و رستوران های مرکز شهر که در آن موقع شب شهر را با چراغ هایشان روشن کرده بودند نگاه میکردیم ،بلاخره نادیا گفت : بریم ؟ ، به خودم آمدم و گفتم : بریم اون رستوران چینی که اونجاست ! و سپس به یک رستوران شیک و بزرگ که روی تراس یک برج بود اشاره کردم ، نادیا نگاهی کرد و گفت : به نظرم بهتره یک جای خودمونی تر باشه ! اونجا ... خیلی رسمی نیست ؟ ، لبخند زدم و گفتم : گمونم حق با تو باشه ! بیا بریم یک جای دیگه ، همینطور که در کوچه پس کوچه ها به دنبال یک رستوران معمولی میگشتیم وارد یک کوچه نسبتا بزرگ شدیم که یک رستوران چینی جمع و جور در وسط ان خودنمایی میکرد ، یک تابلو نئونی بزرگ به شکل فلشی به سمت رستوران داشت که به چینی رویش چیزی نوشته بود و از دیوار طبقه اول ساختمانی که رستوران رویش قرار داشت بیرون زده بود و حاشیه فلش با نور ابی فیروزه ایی روشن شده بود و حروف وسط فلش هم به رنگ قرمز بودند ، کوچه تقریبا تاریک بود و بیشتر ان را آپارتمان های مسکونی در بر گرفته بودند به نادیا گفتم : اون جا خوبه ؟ نادیا هم در پاسخ با لبخند گفت : آره ! عالیه ! ، به بالای سرمان نگاه کردم ، هلال ماه می درخشید و اسمان را روشن کرده بود ، نفس عمیقی کشیدم و با نادیا به سمت رستوران به راه افتادیم

***

«چی میخوری ؟ هی ؟ کوروش !» حواسم سر جایش آمد و به نادیا نگاه کردم : اوه ! .. خب فکر کنم .. اردک کبابی گزینه مناسبی باشه ، نادیا منو را بست و به من نگاه کرد و گفت : هی ... چی شده ؟ چرا انقدر مظتربی ؟ ، در چشمانش زل زدم و گفتم : سنگینی نگاه یک نفر رو احساس میکنم ، نمیدونم شاید اشتباه میکنم ولی اصلا حس خوبی ندارم ، در همین حین گارسون بالای سرمان رسید و با انگلیسی دست و پا شکسته ایی گفت : انتخابتون رو کردین ؟ ، نادیا گفت : اره ! دوتا اردک کباب شده لطفا ، گارسون پسر جوانی بود با پیشبندی سفید که فکر نمیکنم بیشتر از بیست سالش می بود ، بعد از شنیدن سفارشمان در دفترچه اش چیزی نوشت و رفت ، دوباره به اطراف رستوران نگاهی انداختم ، دیوار های رستوران به رنگ قرمز بودند و سقف را تا سه ، چهار متر بالا برده بوند ، یک متر اول دیوار ها از جنس چوبی به رنگ قهوه ایی مات بود ، کف مغازه از جنس سرامیک های کرمی رنگی بود که به صورت لوزی شکل کنار هم قرار گرفته بودند ، گلدان های بامبو در همه جای سالن دیدم میشد ، کل فضا بیشتر از صد متر نبود و به شکل یک مستطیل بود که پیشخوان بزرگی که حداقل بیست متر سالن را گرفته بود و از پشت به آشپز خانه راه داشت در کنج سمت راست سالن قرار داشت ، دیوار قسمتی از رستوران که در ورود را در خود نگه داشته بود یک متر که از زمین بالا رفته بود به جای دیوار قرمز رنگ ، به شیشه ایی بزرگ و یک دست ختم میشد که میز های مبل مانند کنار هم چیده شده بودندو از پهلو به شیشه چسبیده بودند و از یک طرف دیگر به داخل رستوران ازاد بودند، از سقف ، بالای هر میز چراغ های معروف چینی آویزان بودند و نور نارنجی ملایمی از خود میدادند که فضا را به حد کافی روشن نکرده بود و هنوز کمی تاریک بود اما نه در حدی که قابل توجه باشد ! ، من و نادیا روی یکی ازمیز های مبلی نشسته بودیم ، از شیشه کنارمان میتوانستم ببینم که بارون شدیدی میبارید ، در رستوران فقط ما بودیم و یک پیرمرد که بطری به دست روی صندلی های بار خوابش برده بود و یک پیرزن که روی صندلی پشتی ما داشت مجله میخواند ، برای این که حواسم از نگاهی که احتمالا رویمان بود پرت شود از نادیا پرسیدم : ماتیاس در مورد جزئیات ماموریت با تو حرفی نزده ؟ نادیا گفت : خب راستش فقط بهم گفت که اگه این ماموریت موفقیت آمیز باشه برمیگردیم پاریس و همه چیز به حالت عادیش برمیگرده ، در همین حین دومرد چینی که بدنشان تا زیر گردن پر بود از خالکوبی وارد شدند و روی صندلی های بار نشستند و دو بطری آب جو سفارش دادند ، یکیشان پیران سفیدی به تن داشت که آستین هایش را بالا زده بود و شلوار کتانی سیاه رنگی به پایش داشت ، دیگری یک تیشرت ساده سبز به تن داشت و یک شلوار جین آبی که از کهنگی ناله میکرد ، به آنها توجهی نکردیم و با هم در مورد کتاب و فیلم و سریال صحبت کردیم تا پسر گارسون غذایمان را برایمان آورد ، در یک ظرف سرامیکی سفید و آبی یک اردک کامل سرخ شده قرار داشت که با انواع سبزی های مختلف تزیین شده بود ، داشتیم غذایمان را میخوردیم که مردی که تیشرت سبز تنش بود به دوستش گفت : راستی ، ام... آیگو رو توی آیسلند کشتن ، رئیس خیلی شانس آورد که اون روز توی پاریس بود ، وگرنه ماتیاس با کسی شوخی نداره ، این کلمه را که گفت من و نادیا به هم نگاه کردیم .