گلوله سربی فصل 8 - قسمت 1

فصل هشتم

از غذایمان هیچی نفهمیدیم ، فقط منتظر ماندیم تا آن دومرد از رستوران بیرون بروند ، مست مست بودند و این به نفع ما بود ، بلاخره بعد از کلی صحبت در مورد مزخرف ترین مسائل از پشت بار بلند شدند و بیرون رفتند ، نادیا گفت : بریم ! ، خواستم از جایم بلند شوم اما به محض اینکه بلند شدم حس کردم زانویم توان کنترل وزنم را ندارد و برای همین خواستم بیفتم اما دستم را از میز و دست دیگرم را از صندلی گرفتم و بلند شدم ، آن حس برگشته بود ، هیچی از دنیای اطرافم نمیفهمیدم ، فقط دوباره حس میکردم در دنیایی دیگر همزادم عذابی بزرگ و وصف نشدنی را تحمل میکند که در جلد خودش جا نمیشد و با من شریک شده بود ، چجوری توصیف کنم ؟ ... انگار در دلم هزاران پروانه پر پر شده باشند ، نادیا دستم را گرفت و بلندم کرد : خوبی ؟ ، آره آره خوبم چیزی نیست ، بریم ، در را باز کردیم و از رستوران خارج شدیم و با فاصله نسبتا زیادی از دو مرد راه افتادیم و شروع به تعقیبشان کردیم ، در آن شب بارانی پکن شاید احمقانه ترین کار این بود که وارد کوچه ایی تنگ و تاریک در محله فقیر نشین و پر جرم و جنایت آن بشویم ، با این حال کسانی که تعقیبشان میکردیم ، ارزش این خطر بزرگ را داشتند پس به تعقیبمان ادامه دادیم تا بلاخره آنها جلوی یک کانتینر بزرگ آبی رنگ ایستادند و مردی که پیراهن سفید تنش داشت دوبار با مشتش به کانتینر زد ، و یک قسمت که کانتینر که مثل در برش داده شده بود باز شد و آنها داخل رفتند ، ما با فاصله بیست یا سی متر ایستاده بودیم ، پشت یک دیوار ، نادیا گفت : در داره بسته میشه ! و بعد از اینکه مرد ها داخل شدند و از دید خارج شدند دوید به سمت در و در بین راهش یک لوله ظریف به اندازه چوب بیس بال را از زمین برداشت و سعی کرد قبل از بسته شدن در آن را در بین آن قرار دهد تا بسته نشود اما موفق نشد و در با صدای «دامب!!!» بلندی بسته شد ، نادیا سر جایش ایستاد و گفت : اه ! لعنت بهش ! ، از پشت دیوار بیرون آمدم و به او نزدیک شدم ، موها و لباس هایش زیر باران خیس خیس شده بودند ، به دور و اطرافمان نگاه کردم ، یک محیط پنجاه تا هفتاد متری که به سمت برج های بلند آن طرف رودخانه بزرگ وسط شهر ویو داشت ، هیچوقت محیطی اینقدر آرام ندیده بودم ، دور و اطرافمان را آپارتمان های ده طبقه احاطه کرده بودند و فقط از یک تنگه کوچک به بیرون و کوچخ اصلی راه داشت ، آن هم وقتی که راهروی سه متری تنگه را طی میکردید ، عملا محیطی بود که هیچ ماشینی دسترسی به آن نداشت و محیط آرامی بود که میشد ساعت ها به آن طرف رودخانه زل زد و آرام گرفت ، کنار نرده هایی که از افتادنمان به رودخانه جلوگیری میکردند رفتم و زل زدم به برج های بزرگی که با نور هایشان منظره ایی زیبا را رقم زده بودند ، نادیا کنارم آمد و به نرده ها خم شد و ساعت و آرنج دست هایش را روی آنها گذاشت و به رودخانه زل زد ، کنار من ، چیزی بینمان بود که آن برج ها در برابرش کوچک ترین مثالی بود که میتوانست وجود داشته باشد ، پرسید : حالا چیکار کنیم ؟ ، گفتم : میتونیم به ماتیاس زنگ بزنیم ، سرش را به سمت من چرخاند و گفت : فکر بدیه ، چون هنوز به خاطر دفعه قبلی که خودمونو تو خطر انداختیم از دستمون شاکیه ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بهتره برگردیم و به ماتیاس بگیم چون اینجوری کار همه امون راحت تر میشه و جون ادوارد هم در میونه ! میدونی که ؟ ، نادیا از روی میله های بلند شد و همانجور که به کانتینر زل زده بود گفت : آره خب ! بلاخره بهش میگیم ! اما اگه خودمون نتونستیم این داستانو تموم کنیم ! ، بعد هم به سمت کانتینر رفت و دریچه تهویه هوای پشت آن را برداشت ، و با نگاهی از خود راضی و خندان نگاهم کرد ! ، گفتم : نه ! اصلا ! ما که مرد عنکبوتی نیستیم !

***

به سختی از دریچه تهویه هوای یک اتاق تنگ و تاریک بیرون آمدیم ، شانس آوردیم که آنجا پر بود از جعبه های کوچک و بزرگی که میتوانست ما را مخفی کند ، سعی میکردیم آروم حرف بزنیم چون نمیدانستیم چه کسی ممکن بود آنجا باشد ، هرچند سعی میکردیم اصلا حرفی نزنیم ولی گاها نیاز بود بعضی چیز ها را به هم بگوییم ، مثلا این که یک مرد هیکلی با لباس های جراحی وارد اتاق شد و از میان هزار توی جعبه ها گذشت ، اتاق با چراغ های کوچک ابی رنگ روشن شده بود اما نور زیادی نداشت و جز جعبه ها چیز دیگری در آن نبود ، دیوار ها از جنس بتن و به رنگ آبی تیره بودند ، با نادیا پشت یکی از جعبه ها قایم شدیم ، پشتمان دیوار بود و رو به رویمان جعبه ها راهرو درست کرده بودند ، مرد بدون ابنکه متوجه حضور ما شود از هزارتوی جعبه ایی گذشت و از دری که وارد شده بود به سمت در انتهای اتاق رفت ، دری که با یک در عادی فرق داشت و درست مانند درهای زیر دریایی بود ، از جنس فولاد و به جای دستگیره ایی که آن را باز کند با یک صفحه کلید باز میشد که احتمالا باید رمزی را روی آن وارد میکردیم ، به نادیا گفتم : رمز اون درو نمیدونیم ، بهتره از دری که این یارو اومد بریم ، نادیا با اخمی از سر جدیت نگاهی به هر دو در انداخت و گفت : راست میگی ! بهتره از اونور بریم توی راهروی اصلی ، امیدوارم مکان پر رفت و آمدی نباشه ، بعد از این که مرد از در فولادی از اتاق بیرون رفت ، من و نادیا به سمت در چوبی ساده اول اتاق رفتیم و نادیا آرام آن را باز کرد ، یک راهرو با سرامیک های سفید و دیوار های فلزی به رنگ سفید با خطوط نارنجی و سبز و قرمز و آبی که راه اتاق های مختلف را نشان میداد ، راهرو بسیار پر نور بود و پر بود از تابلو های راهنما ، داشتم راهرو را بررسی میکردم که نادیا گفت : اینجا ! نوشته سلول ها ! گفتم : خداکنه ادوارد همونجا باشه ! ، شروع کردیم به دویدن به سمت جهتی که فلش با خط صورتی نشان میداد ، در راهرو هیچکس نبود و این عجیب بود ، حتی یک دوربین هم کار گذاشته نشده بود ، اما هر پنج متر پنج متر به یک در چوبی میرسیدیم که فلشی نداشت، فلش صورتی را دنبال کردیم تا بلاخره به انتها رسید ، یک در فلزی شبیه در زندان رو به رویمان ظاهر شد که از لای میله هایش میشد دید که به طبقه پایین میرود ، چند متر اول با مشعل روشن شده بود و بعد از آن تاریک بود و دیده نمیشد ، دیوار ها و پله هایی که مسیر را به پایین میبردند از سنگ بودند و بوی نم از پشت میله ها به مشام میرسید ، مشعل ها با فاصه های زیاد روی دیوار نصب شده بودند ، در واقع فضایی بود که اگر یک شکارچی ارواح را با چوب میزدی حاضر نبود یک قدم در آن بردارد ، پس ما با سرعت در آن را که چفت شده بود و خوشبختانه قفل نبود باز کردیم و از پله ها آرام آرام پایین رفتیم ، گذشت ، بیست ثانیه ، سی ثانیه ، یک دقیقه هر چه پایین تر میرفتیم رطوبت هوا بیشتر میشد و فضا تاریک تر ، آنها ادوارد را اینجا نگه میداشتند ؟ اگر این طور بود با کسانی بد تر از شکارچی ها طرف بودیم ، بلاخره به پایان پله ها رسیدیم و راهروی بزرگی رو به رویمان ظاهر شد که با دیدن آن خشکمان زد ، در سمت راست هر یک متر یک متر یک سلول نسبتا کوچک بود با دیوار و دری از میله های فلز ، پشت هر یک از آنها یک تخت چوبی با تشکی کهنه و رنگ و رو رفته و پاره بود ، در در سمت چپ الگوی خشن دیوار سنگی و مشعل ادامه داشت ، بین دو دیوار دو متر بیشتر فاصله نبود ، با نادیا در راروی سلول ها قدم میزدیم ، نمیدانستیم آرزو کنیم ادوارد آنجا باشد یا نه ، سلول های خالی یکی بعد از دیگری ما را ندیده میگرفتند ، موبایلم را در آوردم تا چراغ قوه ام را روشن کنم : باطری پنج درصد ، چراغ قوه روشن نمیشود ، از آن گذشته در این پایین خبری از آنتن هم نبود ، اگر هم بود ماتیاس برای من و نادیا سیم کارت نگرفته بود ، گفتم : به خشکی شانس ، و موبایلم را در جیبم فرو بردم و به راهم ادامه دادم نادیا سه سلول جلوتر از من حرکت میکرد ، به راه رفتنمان ادامه دادیم تا بلاخره نادیا رو به روی یکی از سلول ها ایستاد و مات و مبهوت به داخل آن نگاه کرد ، سرعتم را بیشتر کردم و کنارش ایستادم ، در حالی که تن بی حرکت ادوارد روی تخت افتاده بود و به سختی نفس میکشید ، به آن نگاه میکردیم ، خشکمان زده بود