گلوله سربی فصل 6 - قسمت 1

فصل ششم

سفر دوم : چین

با اضطراب و نگرانی وارد ماشین شدیم و به محض این که تمام در ها بسته شدند ماتیاس پایش را روی گاز فشار داد و با سرعت شروع به حرکت به سمت خانه ادوارد کرد ، هیچکس صحبتی نکرد ، تمام آن تصاویر زیبایی که در بدو ورودمان به ریکیاویک قلب یخی امپراتوری وایکینگ ها دیدیم اکنون برایم ترسناک بود ، شفق های قطبی را ندیدیم ، گوزن یا روباه شمالی ، پنگوئن ، هیچکدام را ندیدیم اما در عوض هر لحظه ممکن بود ادوارد بمیرد ، پس ما مجبور بودیم به سمت چین به راه بیفتیم ، پکن ، بعد از این که من عکس را شناختم مرد گفت : اون مسئول نفوذ به اروپاست کارش جمع آوری اطلاعات از اروپاست ! الان پاریسه ! پروازش فردا توی چین میشینه ! آدرسشو پشت عکس نوشتم برید همونجا و منو ول کنید ! خب ؟ شما که نمیخواید منو بکشید ؟ ، ما نمیخواستیم درواقع من و نادیا کاملا مخالف بودیم ، ولی ماتیاس به شدت عصبی شده بود

***

وارد خانه ادوارد شدیم و وسایلمان را جمع کردیم ، ماتیاس از کابینت های آشپز خانه ادوراد برایمان چند بسته نودل پیدا کرد و پخت ، «بچه ها بیایین ناهار» صدای ماتیاس بود که از آشپزخانه به گوش میرسید ، به ساعت نگاه کردم : ۲ ظهر ، با این که از نگرانی همه کم شده بود اما باز هم نمیتوانستیم مثل دیشب خوشحال باشیم ، من روی تخت خودم دراز کشیده بودم و داشتم توی اینترنت در مورد پکن تحقیق می کردم :‌ راهنمای سفر به پکن ، ده کار که در پکن باید انجام دهید ، و سایت هایی مثل این ، از حاشیه در نور خورشید وارد شده بود و اتاق را تبدیل کرده بود به بهترین مکانی که در آن زمان میشد برای کتاب خواندن یا استراحت کردن انتخاب کرد ، نادیا روی تخت آن طرف اتاق خوابیده بود و موهایش پخش شده بود و کمی هم از تخت پایین ریخته بود ، دلم نمیخواست دست از نگاه کردن به نادیا بردارم ، ماتیاس دوباره صدا کرد : نودل نمیخواین ؟ ، نادیا آرام چشمانش را باز کرد و بعد چند ثانیه زل زدن به پایه تخت من روی تخت خودش نشست و دستانش را از بالا به هم قفل کرد و به سمت بالا کشی به بدنش داد و با نفس عمیقی از جایش بلند شد : بیا بریم ناهار بخوریم کوروش ، هی تو نمیخوای یکم بخوابی ؟ قراره بریم اون طرف کره زمین ها ! فکر کنم تا الان فهمیده باشی که خوابیدن توی هواپیمای ماتیاس کار راحتی نیست مگه اینکه آهنگای متال برات خواب آور باشن ! ، بعد هم خنده ایی کرد و از اتاق رفت بیرون ، من هم قبل از این که به او و ماتیاس برای ناهار ملحق شوم با خودم نقشه را مرور کردم : وقتی وارد فرودگاه پکن شدیم ، به بهونه این که نگران اینم که مامان و بابام بفهمن من کجام میبرمش یه جای خلوت دستش رو میگیرم و میگم دوست دارم ،‌ آره خودشه همین کار رو میکنم !

***

ماتیاس چمدان هایمان را گذاشت توی صندوق بالای صندلی ها و به سمت کابین خلبان رفت و از دید دور شد ، حالا من ماندم و نادیا و هواپیمایی که تنها مسافران آن من بودم و نادیا ! ، روی همان صندلی دفعه قبلی نشستم اما این سری حتی فضای لوکس و رسمی هواپیما هم نتوانست من را مجبور به سر سنگین بودن کند ، یخم با محیط هواپیما آب شده بود ! ، نادیا کنار من روی همان صندلی قبلی نشست و «آخیش» کشیده ایی گفت و لبخندی زد ، لبخندی که آن را با دنیا عوض نمیکنم ، لبخندی که برایم از صد جنگل و دریا و کوه و صحرا زیبا تر و دلنشین تر است ، ماتیاس از کابین خلبان فریاد زد : قراره هفت ساعت پرواز داشته باشیم ، توی دبی برای سوخت گیری توقف داریم پس بهتره اون تلویزیونو روشن کنید و از توی لیستش یه فیلمی چیزی بذارید و نگاه کنید ، فورا دنبال تلویزیون گشتم و بعد از کمی چشم چرخاندن متوجه تلویزیونی شدم که از سقف با یک پایه آویزان است ، چرا دفعه قبلی متوجه اش نشده بودم ؟ ، نادیا در پاسخ فریاد زد : کی میرسیم دبی ؟ ماتیاس هم اولین آهنگ متال اش را پخش کرد و گفت : هفت ساعت دیگه میرسیم دبی تا اون موقع هرکاری که باعث میشه نیاین اینجا و کله منو نخورین میتونید انجام بدین ، نادیا به من نگاه کرد و من هم به نادیا ، پس از چند لحظه نادیا همانجور که در چشمان من زل زده بود ، به ماتیاس گفت : یک کاریش میکنیم تو فقط حواست باشه که سقوط نکنی ، حرفش که تمام شد لبخندی گشاد و بزرگ و با چشمان باز به نادیا زدم ، خنده اش گرفت و گفت : چیهههههه ، لبخند من هم در جواب تبدیل به لبخند واقعی شد و گفتم : هیچی ، فقط داشتم فکر میکردم تا وقتی تو هستی این عملیات برام مثل یه تفریح میمونه ، حرف های من را که شنید گونه هایش سرخ شد و سریع جلویش را نگاه کرد : « خب راستش منم قبل از این ماموریت های اینجوری زیاد رفتم ولی هیچکدوم مثل این نبوده، خب راست...ش این خیلی .. حداقل تا اینجا حوصله سربر نبوده » ، بعد از گفتن این جمله گونه هایش بیشتر سرخ شد و سرش را پایین گرفت و با رگه ایی از موهایش شروع به بازی کردن کرد ، هفت ساعت پیش رو مثل برق و باد گذشت ، این زمان برایم به صحبت کردن با نادیا ، خواندن تمام مجله های داخل کابین زمانی که نادیا خواب بود ، بازی کردن با موبایل و سرگرمی های مثل این گذشت ، وقتی هواپیما فرود آمد و بی حرکت سر جایش ایستاد ماتیاس صدای آهنگش را خفه کرد و مغز من را از زیر شکنجه نجات داد ، نادیا زودتر از همه ما کمربندش را باز کرد و با هیجان گفت : خب ! خب‌ ! ساعت توی دبی تازه پنج و نیم بعد از ظهره من میخوام با برج خلیفه عکس داشته باشم ! کوروش کوروش بیا بریم عکس بگیریم ! ، همینجور که بالا و پایین میپرید و با خنده و ذوق حرف میزد ، موبایلم را به اینترنت متصل کردم ، گوگل مسیج > عمو آریسته > سلام کوروش امیدوارم حالت خوب باشه من به پدر و مادرت خبر میدم که گم شدی امیدوارم حالت خوب باشه و هرچه زودتر پیدات بشه . ، ماتیاس در حالی که خرده های چوب شور روی لباسش ریخته بود از کابین خلبان بیرون آمد و گفت : هواپیما باید حداقل چهار ساعت توی فرودگاه بمونه که آماده پرواز بعدی بشه تا اون موقع میرم توی هتل فرودگاه بخوابم شما ام که ... ، نگاهی به نادیا کرد که داشت از شوق عکس گرفتن با برج خلیفه بالا و پایین میپرید و بعد گفت : «فکر کنم سرتون شلوغه ، مهم نیست فقط هرجا میرید ساعت هشت شب باید دم پذیرش هتل فرودگاه همو ببینیم ، دیر نکنید» ، بعد هم اهرم در هواپیما را پایین کشید و در باز شد و گفت : ارتفاع در هواپیما تا زمین یک متره پس دیگه پله هارو باز نمیکنم همینجوری بپرین پایین ، سپس خودش پرید و نادیا هم دست من را گرفت و من را به سمت در کشید و قبل از من از کابین بیرون پرید

***

توی فرودگاه نشسته بودم و داشتم عصرانه میخوردم ، یک کیک هویج و یک فنجان چای سبز ، کنارم نادیا نشسته بود و با یک تکه شکلات و یک لیوان شیر قهوه گرم داشت به اطراف فرودگاه نگاه میکرد و آدم های مختلف را نشان من میداد و میخندید : اون مرده رو ببین چقدر چاقه ! فکر کنم موقع خرید بلیط هواپیما پول دو نفرو ازش میگیرن ، اون زنه رو نگاه کن ! قیافش شبیه هر چیزی هست جز آدم ، به نادیا نگاه کردم و در حالی که از حرف هایش خنده ام گرفته بود گفتم : انقدر آدما رو قضاوت نکن ! ، او هم بدون اینکه به من نگاه کند خنده ریزی کرد و گفت : اونا که نمیتونن حرفای مارو بشنون ! تازه اگه اونا به حرفای کسی جز خودشون اهمیت بدن یه تخته اشون کمه ! ، سپس سرش را چرخاند و گفت : هی اون یارو رو ببین ! فکر کنم فرانسویه ! ، سرم را چرخاندم تا نگاهی کنم و از چیزی که میدیدم به قدری تعجب کردم که نمیتوانستم حرفی بزنم ، عمو آریسته روی یک صندلی نشسته بود و داشت با موبایلش ور میرفت ، چند ثانیه گذشت و موبایلم صدایی داد که یعنی پیام داری ! ، موبایلم را باز کردم و پیام عمو آریسته را دیدم که برایم نوشته بود :

سلام کوروش ، امیدوارم حالت خوب باشه ، من دارم میرم ایران ، پلیس فرانسه گفت که یک هواپیمای شخصی چند روز پیش مجوز پرواز به آیسلند رو گرفته و اونا دیدن که یک پسر نوجوون با مشخصات تو وارد اون هواپیما شده ، اونا گفتن که اون هواپیما چند روز پیش از آسمون فرانسه به سمت خاور میانه گذشته ولی چون اون هواپیما دیگه توی فرانسه نیست اونا دارن از طریق اینتر پل پیگیری میکنن ، من نمیتونم تا اون موقع صبر کنم ، امیدوارم اگه تو توی اون هواپیما بودی در حال رفتن به ایران باشی ، هی کوروش نمیدونم داری چیکار میکنی یا اگه این داستان درست باشه نمیدونم چرا از فرانسه خارج شدی ولی هرچی که بشه دوسِت دارم ، پیدات میکنم .

خشکم زده بود ، این همان عمو آریسته ایی بود که تا دو هفته پیش کوچکترین اهمیتی به بودن یا نبودن من نمیداد ؟ ، سرم را بالا آوردم و عمو آریسته را دیدم که از جایش بلند شد و به سمت سرویس های بهداشتی به راه افتاد ، به نادیا گفتم : «هی نادیا اون عمو آریسته است! همونی که توی ماشین ادوارد بهم پیام داده بود!» ، نادیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت : فرصت خوبیه نباید از دستش بدیم ، پاشو بریم ! ، خوراکی هایمان را توی سطل زباله ریختیم و به راه افتادیم ، وقتی به قسمت خشک کن های دست رسیدیم با نگرانی به اطراف نگاه کردم ، عمو آریسته داشت دست هایش را می شست ، شانس آوردیم که آنجا تنها بودیم و جز ما سه نفر کس دیگری نبود ، به نادیا نگاه کردم و گفتم : خب باید چیکار کنیم ؟ ، نادیا کیسه پارچه ایی قهوه ایی رنگی از جیبش در آورد و گفت : بهش بگو که اومدین دبی برای تفریح ولی مامان بابات براشون کار پیش اومده و رفتن ایران و تو هم قراره تنها بری و اون میخواد الان بره بلیط لحظه آخری بگیره و برگرده پاریس ، گفتم باشه و با هم به راه افتادیم ، فضای آنجا با نور های سفید و نارنجی که نور نارنجی بر آن غالب بود روشن شده بود ، دیوار ها به رنگ کرمی مایل به سفید بودند و ده سینک سفید و بزرگ برای شستن دست ها کنار هم ردیف شده بودند ، وقتی کنار عمو آریسته رسیدم متوجه من نشد ، اما من گفتم : هی سلام عمو ! ، عمو آریسته سرش را بگرداند و من را نگاه کرد و خشکش زد چشمانش گرد شد و بی حرکت ایستاد ، دلم میخواست بغلش کنم و به خاطر این که فکر کردم برایش اهمیتی ندارم از او معذرت خواهی کنم ، اما وقت نبود ، نادیا از پشت سر به او نزدیک شد و کیسه را از بالای سرش جلوی دماغش خالی کرد ، پودر قرمز رنگی جلوی صورت عمو آریسته پدیدار شد ، او سرفه ایی کرد و وقتی سرفه اش تمام شد برگشت و با چشمانی بی تفاوت من را نگاه کرد ، چیزی که باید میگفتم را برایش توضیح دادم و او هم با بی تفاوتی تمام بدون این که حتی یک واژه حرفی بزند من را نگاه کرد ، وقتی حرفم تمام شد گفت : ایران بهتون خوش بگذره ! ملید خونتون زیر پادریه دیگه ؟ نه ؟ نگران نباشین گلاتونو آب میدم ، بعد هم با من دست داد و رفت ، وقتی از آنجا خارج شد به نادیا نگاهی کردم و گفتم : موفق شدیم ؟ ، نادیا با لبخند شیرینش گفت : فکر کنم !

***

رو به روی برج خلیفه ایستاده بودیم ، ساعت ۷ شب بود و نادیا با چشمانی که داشت برق میزد سرش را بالا گرفته بود و به برج زل زده بود ! شاید الان وقت بهتری بود که نقشه ام را پیاده کنم ؟ ، قلبم شروع به تپیدن کرد : نادیا ؟ نادیا سرش را برگرداند و با لبخند همیشگی اش به من نگاه کرد ، صورتم داغ شد ، ایستادن برایم سخت شده بود ، با سختی گفتم : توی هواپیما ... خب راستش ... من .. م..ن ... ، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : گفتی میخوای با برج خلیفه ازت عکس بگیرم ؟، نادیا خنده ریزی کرد و گفت : آره ! خوب شد گفتی ! داشت یادم میرفت !! ، چرا انقدر سخت بود ؟ ، با برج فاصله زیادی داشتیم ، در آن ساعت هوا تاریک بود و ما هم حداقل ده دقیقه پیاده تا برج فاصله داشتیم ، نادیا به میله ایی تکیه داد و پشت به برج خلیفه به دوربین موبایلش که دست من بود زل زد ، در آن شب ماه در آسمان نبود ، چون هوس کرده بود با برج خلیفه عکس بگیرد ، راس ساعت ۸ دم ورودی هتل فرودگاه دبی منتظر ماتیاس بودیم ، ماتیاس با چشمانی خواب آلود کلید اتاقش را تحویل پذیرش داد و به ما سلامی بی جان و خسته کرد و گفت : بریم یکم هله هوله بخریم که هشت ساعت پرواز داریم ! ، شلوارش را بالا کشید و جلوتر از ما به سمت فروشگاه به راه افتاد .