گلوله سربی فصل 1 - قسمت 1

یاد داشتی از نویسنده :)

من از کودکی عاشق کتاب بودم ! هرگز فیلم هری پاتر و دایره وحشت مزه کتابشان را برای من نداشتند ، تصاویر هرگز جزئیات کلمات را ندارند و این جادوی متن است که قرن هاست یار اوقات فراغت انسان بوده ، وقتی که کتاب بچه های عجیب و غریب از رنسام ریگز و هری پاتر از جی کی رولینگ را میخواندم غرق در افکاری برخواسته از کلمات ساعت ها در کتاب گم میشدم و حال با نوشتن این کتاب میخواهم بیشتر در این دنیا بگردم تا شاید به آن چه که به من آرامش میدهد برسم.

تقدیم به خاله ام که مرا با کتاب یار کرد .

فصل اول

هفتم جولای 2023 ، روزی که هرگز از خاطرم نمیرود ، در خیابان "رو فالمپین" در شهر پاریس در حال قدم زدن بودم ساعت تقریبا شش بعد از ظهر و خورشید در حال غروب بود با این که زبان فرانسه را به خوبی بلد بودم و میتوانستم مکالمه ایی سخت و طولانی با یک فرانسه زبان اصیل داشته باشم اما همیشه تابلو های سطح شهر را به فارسی ترجمه میکردم نمیدانم اگر آن شب تصمیم نمیگرفتم از خانه برای هواخوری بیرون بروم آن تاریخ برایم خاص بود یا نه ! قبل از این که ماجرا را برایتان تعریف کنم بگذارید معرفی کوتاهی از خودم داشته باشم: من کوروش هستم دانش آموز دبیرستان “Saint denis” در فرانسه ، خانواده ام از سال 80 شمسی به پاریس آمده اند و من هم در پاریس به دنیا آمدم و تا الان سه بار بیشتر به شهری که در آن ریشه دارم یعنی یزد نرفته ام تنها دوست من جیکوب نام دارد که از آمریکا به اینجا آمده البته او هم تفاوت زیادی با من ندارد و در سن یک سالگی از شهر فیلادلفیا در ایالت پنسیلوانیا در آمریکا به پاریس آمد تا پدرش بتواند در پاریس به شغل خبرنگاری ادامه دهد ، من پسری 16 ساله مانند تمام نوجوان های دیگر روی زمین هستم چشمانی مشکی رنگ با موهایی خرمایی دارم و قدم به 177 میرسد و وزنم 78 کیلوگرم است و علاقه ایی شدید به رشته نقاشی دارم بگذریم .

بعد از آن که آن شب به خانه برگشتم در شومینه خاموش اتاقم تکه ایی کاغذ دیدم که روی آن به زبان فرانسوی با خطی بسیار بد نوشته شده بود : طبقه اول برج ایفل ساعت 12 شب دو شنبه ، حتما بیا ،شکارچی ها برگشتن ! ، احساسی به من میگفت این تکه کاغذ زندگی مرا تغییر خواهد داد اما با این حال به آن اعتنایی نکردم و آن را روی میز تحریر چوبی ام انداختم اتاق من تقریبا 13 متر است خانه ما در طبقه دوم آپارتمانی در رو فالمپین قرار دارد دیوار های اتاقم با کاغذ دیواری هایی با طرح گل و گیاهان مختلف پوشیده شده رنگ اصلی کاغذ دیواریم کرمی است پنجره اتاقم که در زیر آن تختم قرار دارد به برج ایفل باز میشود و تنها سی صد و پنجاه متر از خانه ما تا برج فاصله است در اتاقم از جنس چوب کاج است و تنها اساسیه اتاقم تشکیل شده از یک میز تحریر پر از نقاشی هایی که خودم آنها را کشیده ام ، تختم ، کمد لباس چوبی ام و قالیچه شش متری ایرانی ام که وقتی برای اولین بار در سن 12 سالگی به یزد رفتم پدربزرگم برایم خرید روی تخت چوبی ام که یک متر با میز فصله داشت پریدم و مشغول خواندن کتاب شدم کتاب هایی که میخواندم معمولا کتاب هایی با ژانر وحشت بودند مانند دایره وحشت یا خیابان وحشت اما اینبار کتاب بلندی های نیناک دستم بودم که وقتی در یک کتاب فروشی خلاصه کتاب را در پشت آن مطالعه کردم نتوانستم آن را نخرم بعد از چند صفحه از پنجره بیرون را تماشا کردم ، برج ایفل چراغ هایش را روشن کرده بود و نمای پنجره من را نورانی کرده بود به ساعت دیواری نصب شده روی دیوار رو به روی تخت نگاهی انداختم ساعت 10 شب بود و امروز هم دوشنبه و فردا هم مدرسه داشتم حتی بالحظه ایی فکر کردن به این که فردا باید به مدرسه بروم حالم گرفته میشد به کاغذ روی میز نگاهی کردم و برای رهایی از فکر مدرسه ام هم که بود تیشرت و شلوار جینم را پوشیدم و کفش هایم را هم پایم کردم و از خانه بیرون زدم هنوز از پول تو جیبیی که پدرم به من داده بود 10 یورو مانده بود و بلیط برج ایفل تنها سه یورو بود پس اگر هم در آن جا اتفاقی نمی افتاد حداقلش این بود که میتوانستم خودم را مهمان یک فنجان چای و کوکی کنم خوشبختانه خانه ما با برج ایفل تنها ده دقیقه پیاده روی داشت و بعد از طی کردن این مسیر توی باجه بلیط فروشی ایستادم و منتظر ماندم تا نوبتم شود جلوی من مرد چاقی که معلوم بود اهل شرق آسیاست ایستاده بود و به زبانی احتمالا چینی در حال صحبت با تلفن بود شلوارکی قرمز و پیراهنی سفید نیز به تن داشت و موهایش را از پشت بسته بود رو به رویم برج عظیم ایفل قرار داشت و من در صفی که احتمالا 14 یا 15 نفر در آن ایستاده بودند منتظر نوبت خودم بودم تا بلیط بخرم از باجه بلیط فروشی تا آسانسور و پلکان برج تنها 20 متر فاصله بود بعد از اینکه بلیط را خریدم وارد آسانسور شدم و همراه با افراد دیگری که میخواستند به طبقه اول بروند در آنجا پیاده شدم ابتدا فراموش کرده بودم که برای چه چیزی اینجا هستم تا دستم را داخل جیب شلوارم کردم و کاغذ را پیدا کردم و به همین خاطر قبل از این که در کافی شاپ آنجا بنشینم به پشت مکان شلوغ طبقه اول برج رفتم مکانی که احتمالا آرامش بخش ترین مکان پاریس بود و البته دو چراغ کوچک بیشتر نداشت و برای همین بسیار تاریک بود ، نمای شهر آن ور رودخانه "”Seine را تماشا میکردم رودخانه تاریک بود و در جاده های کنار آن خبری از شلوغی نبود هر از گاهی یک ماشین با سرعتی متوسط رد میشد در زیر پایم درختان باغ "Champ de mars" در باد میرقصیدند و چراغ های فلزی که پیاده رو های باغ را روشن کرده بودند از لای شاخ و برگ درختان پیدا بودند تنها کسانی که در آن قسمت از برج ایستاده بودند من و دختری احتمالا هم سن خودم بودیم که هر دو داشتیم به منظره نگاه میکردیم دختر موهایی مشکی با قدی کوتاه تر از من )احتمالا 172 یا 170( و جسه ایی لاغر داشت تیشرتی سفید پوشیده بود و رویش پیراهنی چهارخانه با رنگ های سفید و قرمز که دکمه هایش باز بود و شلوار جینی به رنگ ذغالی بر تن داشت اما چون تاریک بود چهره اش را ندیدم ، بعد از گذشت چند دقیقه که آن جا ایستادم و از منظره و نوازش باد بر بین مو هایم لذت بردم تصمیم گرفتم تا به کافه برگردم به محض آن که اولین قدم را برداشتم آن دختر زیر لب نا سزایی به هوا گفت و پس آن زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه آن نشدم در حال برگشت به کافی شاپ کاغذ را از جیبم بیرون آوردم تا آن را دوباره ببینم که باد باعث تا آن کاغذ از دستم جلوی پای دختر بیفتد به محض این که خواستم کاغذ را بردارم آن دختر سریعتر از من کاغذ را برداشت و متن روی آن را خواند درحالی که داشت متن روی کاغذ را میخواند به او گفتم : ببخشید میشه کاغذمو پس بدید ؟ اما آن دختر با نگاهی ترسناک و همزمان مظترب به من نگاه کرد

-این کاغذو از کجا آوردی ؟

-راستش من فقط پیداش کردم توی شومینه اتاقم

-به کیا نشون دادی ؟

-هیچکی ! فقط خودم خوندم اصلا به خاطر همونه که الان اینجام

او نگاهی شکاکانه به من کرد و پس از چند ثانیه گفت : باشه ! ولی کاغذ پیش من میمونه حالا برو !

من هم از آنجایی که به دنبال دردسر نمیگشتم به حرف او گوش کردم و از آنجا رفتم و خیلی زودتر از آنچه که فکر میکردم این قضیه از یادم رفت

***

فردای آن روز مدرسه مانند دیگر روز ها بود ، حوصله سر بر (به من چه که اسم طوطی ناپلئون چه بود؟) وقتی از مدرسه به خانه برگشتم و ناهارم را خوردم به شومینه اتاقم نگاهی انداختم که باعث شد یاد ماجرای دیشب بیفتم ، اما صبر کن ! یک کاغذ دیگه ؟ داخل شومینه ام یک کاغذ دیگر با همان ابعاد کاغذ دیشب افتاده بود، سریعا سراغ شومینه ام رفتم و آن را باز کردم :"چند شکارچی در پارک Stade de la Motte دیده شدن باید حذفشون کنی ! ساعت 8 شب در پارک دو ورت گالانت (این دفعه هم اینو ننداز تو ... خونه مردم ...)" دو کلمه اش پاک شده بود البته گویا سعی شده بود که تمام کلمات درون پرانتز پاک شود اما همچنان تمام آن به غیر از دو کلمه آن قابل خواندن بود ، الان ساعت چهار بعد از ظهره و تا ساعت هشت فرصت داشتم تا در مورد این موضوع تصمیم بگیرم اما همان لحظه تصمیم به رفتن گرفتم حسی به من میگفت این تصمیم سرنوشتم را تغییر خواهد داد اما این سرنوشت هرچه بود تصمیمم را تغییر نداد ! یا حداقل تا الان که اینطور بوده ، ساعت هفت بود که به آنجا رسیدم با این که در پس ذهنم انتظار دیدن آن دختر را که دیشب در برج ایفل با او ملاقات کردم را داشتم اما احتمال میدادم که شخص دیگری را ببینم پس بیشتر حواسم جمع بود تا اگر شخصی با رفتار غیر عادی در اطرافم دیدم به هر روشی شده مکالمه ایی به ظاهر ناخواسته با او راه بیندازم بعد از گذشت نیم ساعت همان دختر را دیدم که با همان لباس های دیشبش داشت به رودخانه نگاه میکرد تصمیم گرفتم بروم و با فاصله ایی یک متری از او کنارش بایستم و تظاهر کنم دارم با موبایلم صحبت میکنم پس از جایم بلند شدم و کنار نرده هایی که بین پارک و شیب منتهی به رودخانه قرار داشت ایستادم و موبایلم را روی حالت پرواز گذاشتم تا در حین نقش بازی کردن زنگ نخورد سپس آن را کنار گوشم قرار دادم و شروع به احوال پرسی با برادرم که اصلا وجود نداشت کردم چند کلمه که گفتم متوجه شدم آن دختر به من نگاه میکند و پس از چند ثانیه نگاهش را از من دزدید و به بیرون پارک رفت و من هم به دنبال او اما جوری که متوجه نشود راه افتادم وقتی از پارک خارج شد او را تعقیب کردم که به داخل کوچه ایی رفت و در دوراهی آن به چپ پیچید قبل از آن که به دوراهی برسم با خودم فکر میکردم که چرا این داستان برای من جالب است و دلم میخواهد آن را پیگیری کنم آن هم بعد اتفاقاتی که دیشب در برچ ایفل افتاد در همین فکر بودم که ناگهان وقتی واردسمت چپ دوراهی درون کوچه شدم تیزی شی برنده ایی را بر گردنم از پشت احساس کردم و شخصی با صدایی آشنا گفت معمولا عادت ندارم کسی منو تعقیب کنه هول کرده بودم اما حتی اگر آرام هم بودم جواب قانع کننده ایی در دست نداشتم پس منتظر ماندم تا حرف بعدی را خود او بزند که بعد چند لحظه از من خواست تا خودم را معرفی کنم من هم این کار را کردم : کوروش آریا ، 16 سالمه و ایرانی هستم او گفت منو از کجا پیدا میکنی ؟ با ماتیاس چیکار کردی ؟ .

تمام شد حالا دیگر کار از کار گذشت و صدایی در سر من میگفت خواه ناخواه وارد بازی بدی شدی ! به او گفتم : تو رو از روی آدرس هایی که توی شومینه اتاقم میفته پیدا میکنم او گفت : اع ؟ شما توی شومینه اتون نامه میگیرید ؟ اونم نامه های منو ؟ من گفتم داستان هرچی که هست تقصیر من نیست و من حتی نمیدونم اون نامه ها از کجا میان یا اصلا ماتیاس کیه ولی اگر این چاقو رو از گردنم برداری شاید بتونیم دوستانه تر صحبت کنیم ! او چاقو را از گردن من برداشت و من چرخیدم تا چهره او را ببینم ، او چشمانی سبز با بینی کوچکی داشت و جسه ایی ریز و لاغر و حالا هم بسیار اخم کرده بود او گفت خب ؟ من گفتم اون شبی که تورو روی برچ دیدم و امشب ، هر دوبار نامه هایی که ظاهرا از طرف تو هستش رو توی شومینه اتاقم پیدا کردم و از سر کنجکاوی اومدم به جاهایی که روش نوشته شده بود و هردوبار تو رو دیدم و الان هم که اینجام ،کل ماجرا همینه او نگاهش کمی آرام تر شده بود و گفت شانس آوردی قبلا یه بار این اتفاق افتاده بود که من برای ماتیاس نامه نوشته بودم و یک دختر بچه سیزده ساله فضول به جای ماتیاس میومد اگر نمیدونستم که این اتفاق تقصیر تو نیست حتما یه بلایی سرت میاوردم ! من گفتم خب دفعه قبلی چجوری پیش رفت ؟ او گفت اون دختر بچه حرف های تورو تکرار کرد و قبل از بار سومی که اون دختر رو توی موقعیت یکی از نامه هایی که واسه ماتیاس زدم ببینم خود ماتیاس برای سر زدن به من اومد پیشم و از اونجایی که من فکر میکردم اون دختر سر ماتیاس یه بلایی آورده میخواستم با خودم ببرمش و تحویل بدم ولی وقتی ماتیاس اومد پیشم و ازم پرسید که چرا براش نامه ننوشتم و اون چند وقت ازم خبری نبود من فقط ذهن اون دختر رو پاک کردم و ولش کردم ، خب الان هم باید ذهن تو رو پاک کنم چون این چیزا رو هر کسی نباید بدونه ! او دستش را داخل جیبش برد و ماده ایی قرمز رنگ را توی صورت من فوت کرد و من سرفه ایی کردم و مات و مبهوت به او نگاه میکردم او بعد از چند ثانیه شروع به حرف زدن کرد : تو توی این کوچه منو با خواهرت اشتباه گرفتی و الان هم داری برمیگردی خونه من هم در جواب گفتم : من خواهر ندارم و تازه اشم تو هنوز نگفتی ماتیاس کیه یا اون دختر رو میخواستی تحویل کی بدی !!! بعد از این که این جمله را گفتم او جوری به من نگاه میکرد که انگار متوجه شده بود من برادر او هستم و او اولین بار است که مرا دیده و تا الان نمیدانسته که برادر دارد میخواستم از او خواهش کنم که خودش را معرفی کند اما قبل از این که من شروع به حرف زدن بکنم او گفت : امکان نداره تو نمیتونی خ ... خون آشام باشی !! من هم درجواب گفتم : البته که نیستم! عقلتو از دست دادی ؟ فکر کنم زیاد کتاب داستان های رومانیایی خوندی ! اما ظاهرا قضیه جدی تر از شوخی های من بود و او داشت جدی حرف میزد !

***

همانجور که روی صندلی رو به روی او نشسته بودم او داشت در کلاسوری به قطر کوه اورست دنبال اسم من میگشت اما از چهره اش معلوم بود هنوز اسمم را پیدا نکرده ، نگاهی به اتاق انداختم در اتاق یک میز بزرگ چوبی با طرح های زیبا و فرم خاص بود که نادیا پشتش نشسته بود و در کلاسور دنبال اسم من میگشت میز پشت به پنجره ایی با فرم گنبدی و قابی چوبی با ابعادی بسیار بزرگ که فکر میکنم به یک و نیم متر میرسید قرار داشت رویش یک شمع و کلی کاغذ و یک جوهر و قلم بود و رو به روی میز فرشی که معلوم بود فرش ایرانی است انداخته شده بود و کنار فرش در سمت راست یک صندلی و میز چای خوری بود که معلوم بود با میز تحریر بزرگ از یک ست هستند زیرا طرح و فرم کاملا یکسانی داشتند روی میز چای خوری یک گلدان با رنگ سفید از جنس سرامیک دیده میشد که درون آن دو شاخه گل بابونه نافی قرار داشت ارتفاع سقف اتاق تا سه متر میرسید و کاغذ دیواری هایی کهنه و به رنگ سبز مایل به سفید با راه راه های سبز کمی تیره تر بر دیوار اتاق بود و دیگر اسایه اتاق تشکیل شده از شومینه ایی سنگی بزرگ اما خاموش یک کتابخانه که تمام دیوار سمت راست اتاق را گرفته بود و یک تلفن قدیمی روی میزی ساده با رنگ قهوه ایی در گوشه سمت چپ اتاق تشکیل شده بود و همیچنین کف اتاق از پارکت های براق و قهوه ایی درست شده بود ، ما اکنون در طبقه دوم قصری در فاصله کمی با شهر پاریس قرار داشتیم طبق صحبت های نادیا اینجا پناهگاه خون آشامان شهر پاریس در فرانسه است اما از آنجایی که از رونسانس مدت ها گذشته بود و دیگر خون آشامان راه زیستن بدون نیاز به کمک همدیگر را پیدا کرده بودند اینجا صد ها ساله که دیگر جز قصری بزرگ و مکانی برای جلسه های سران ومپ ها (خون آشام ها به خودشان ومپ میگویند) چیزی نیست طبق گفته های نادیا در این قصر جز یک خدمتکار (آتنه) یک نگهبان (آرژان) یک راننده (راکان) و یک باغبان (ویولت) و خود نادیا که وظیفه آوردن اخبار شهر را برای اهالی قصر دارد کس دیگری باقی نمانده بود در فکر بودم و داشتم سعی میکردم که آنچه تا کنون اتفاق افتاده را هضم کنم که نادیا گفت : عجیبه ،نیست ! اسم تو توی لیست خون آشام های مقیم پاریس نیست ! من گفتم : برای بار هزارم من خون آشام نیستم احتمالا پودرت خراب بوده ! بعد از ماجرای چاقو و پاک سازی ذهن ، ما با کمک راکان به اینجا آمده بودیم او برای من در مسیر تعریف کرده بود که آن پودر برای پاک کردن ذهن قربانیانش تا سه ساعت گذشته استفاده میشود و خون آشامان معمولا یک بسته از آن پودر را به همراه دارند تا اگر در شهر کسی آن ها را شناسایی کرد بتوانند ذهن او را پاک کنند او همچنین گفت ماتیاس یک جاسوس از cdv (conseil den vampires) یا شورای خون آشامان است که وظیفه پاک سازی شهر از شکارچیان را دارد و در جواب سوالات من که پرسیدم آن دختر را کجا میخواستی تحویل دهی ؟ و شکارچی چیست و اصلا شورای خون آشامان چیست گفت شکارچی ها آدم هایی هستن که خون آشاما رو میکشن و دندون های نیششون را تو بازار های سیاه محلی یا دارک وب میفروشن و از اوجایی که تعداد خون آشام های دنیا نسبت به قرون وسطی بیشتر شده و همه اونها پراکنده شدند جمعی از خون آشام های دانشمند و جامعه شناس که از دانشگاه های معتبر اروپا مدرک داشتن شورایی رو به اسم شورای خون آشام ها تشکیل دادن که وظیفه اش کمک رسانی و تصمیم گیری و مدیریت جامعه خون آشام هاست ، ظاهرا این شورا از سال 782 میلادی زمانی که 282 سال از قرون وسطی میگذشت تاسیس شده بود ولی کسی از موسس آن خبری ندارد (مثل این که نادیا میخواست آن دختر بچه را به همین شورا تحویل دهد) تا می خواستم از نادیا بپرسم من اینجا چه کار میکنم راکان گفت : رسیدیم خانم نادیا او لحنی خشک و رسمی داشت برعکس نادیا که حالا با من مانند دوست چندین و چند ساله اش گرم و صمیمی شده بود و دیگر اثری از خشم یا اظتراب در او نمیدیدم ، انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش چاقویش را زیر گلویم گرفته بود ! .

نادیا از جایش پاشد و از پنجره بیرون را تماشا میکرد که گفت اون پودر روی همه آدم ها کار میکنه به جز خون آشام ها ، چیزی هم نیست که خراب و درست داشته باشه یا خون آشام نیستی و روت کار میکنه یا هستی و نمیکنه ! وقتی این حرف را زد در فکر فرو رفتم ساعت 5 صبح بود و خورشید آهسته در حال طلوع خوشبختانه مادر و پدرم برای مراقبت از مادربزرگ پدری ام که آلزایمر گرفته بود به کمک عموهایم رفته بودند و حداقل تا دو ماه دیگر برنمیگشتند و من برای خواب شب ها به خانه دوست پدرم میرفتم که البته به دروغ به او گفته بودم بعضی شب ها به خانه دوستم میروم تا اگر خواستم در خانه تنها بخوابم مانعی سر راهم نباشد ، گیج شده بودم و نمیتوانستم این همه اتفاق را که در عرض چند ساعت افتاده را هضم کنم ، اول که تهدید به مرگ شدم دوم فهمیدم که خون آشام ها واقعی هستند و حالا هم که فهمیدم خود من یکی از آنها هستم قبل از اینکه این سوال به ذهن من برسد که اگر من خون آشام هستم پس چرا دندان نیش ندارم نادیا به من گفته بود که باید قبل از در آمدن دندان هایم به من ماده ایی مخصوص را تزریق میکردند که دندان های نیشم رشد کند و حالا دیگر کاری نمیتوان کرد از این ماجرا هم خوشم می آمد و هم ترسیده بودم ، داشتم به قدم بعدی خودم فکر میکردم که نادیا گفت اینجا ما ساعت شیش صبحونه میخوریم بیا بریم تا اون موقع همه جا رو نشونت بدم با خودم لحظه ایی به این جمله فکر کردم ، از دیروز تا کنون تنها کلمه ایی که بعد از شنیدن آن احساس ترس نکردم همین صبحانه بود ! و البته که با آغوشی باز پذیرایش هستم ! آخرین وعده غذاییم ناهار دیروز بود که در مدرسه خوردم ، از جایم بلند شدم و به دنبال نادیا به راه افتادم او ابتدا از تابلو های نسبتا بزرگی که روی دیوار های راهروی بیرون اتاق بود برایم توضیح : هرکدوم از اینا مربوط به یک ومپ تاثیر گذار تو جامعه ومپ هاست ! او به یک زن سفید پوست بلوند با چشم های آبی اشاره کرد که قیافه اش فریاد میزد روس است و البته در عکسی که از او میدیدم احتمالا شصت تا هفتاد سال سن داشت نادیا گفت این زن مارگارت کولمنه و جنگ داخلی بین ومپ های آمریکایی رو خاتمه داده ، بیشتر حواسم معطوف معماری و دکوراسیون داخلی قصر بود دیوار ها از جنس چوبی براق که هر چه تلاش کردم نفهمیدم برای چه درختی هستند درست شده بودند و با این که ارتفاع دیوار ها سقف را تا 3 و نیم متر بالا میبرد و چراغ های زیادی در محوطه وجود نداشت اما میشد فهمید که سقف از جنس سنگ بود کف زمین که جنس همان پارکت درون اتاق بود با فرشی بلند و قرمز پوشیده شده بود و روی دیوار ها پر بود از تابلو و نقاشی و هر دو متر هم یک پنجره دیده میشد و بالای پنجره فانوسی آویزان بود که به شعاع دو متر را روشن میکرد و نوری ملایم و آرامش بخش به رنگ نارنجی که بسته به حال فردی که در آنجاست میتواند ترسناک هم باشد از خود ساطع میکردند اما دیواری که ویژگی هایش را برایتان تعریف کردم در سمت راست راهرو بود و سمت چپ را نرده هایی چوبی تشکیل میدادند که از ما در برابر پرت شدن به سالن اصلی قصر که در ورود به آنجا باز میشد محافظت میکردند ! و لوستری بزرگ از سقف آویزان بود که نقش به سزایی در روشنایی هم سالن زیرش و راهرو هایی که ما الان در آن بودیم داشت ، بعد از معرفی چند تابلوی دیگر توسط نادیا بلاخره به پلکان رسیدیم و از آن پایین رفتیم و وارد سالن اصلی شدیم که آتنه مارا در آنجا دید و لبخندی گرم به ما زد و به راهش به سمت آشپزخانه ادامه داد او دختری لاغر و ریز جسه با چشم های سبز و درشت و موهای سفید بود و چانه ایی بسیار کوچک ، قدش بیشتر از168 نبود و احتمالا 20 سال بیشتر سن نداشت ، لباس خدمتکاری سیاه و سفیدی به تن داشت که با دیدنش یاد کاراکتر های انیمه ایی افتادم ، داشتم به توضیحات حوصله سربر نادیا در مورد تاریخ این قلعه گوش میکردم که آتنه من را نجات داد و در اتاق غذاخوری ما را برای خوردن صبحانه با صدایی بسیار ظریف فرا خواند و ما هم به سمت اتاق رفتیم و وارد شدیم اتاق به نظر میرسید مساحتی چهل الی چهل و پنج متری باشد که با کلی نور فانوس و شمع مانند لامپ های خانگی روشن شده بود و چون من چشمم به آن تاریکی آرامش بخش راهرو عادت کرده بودم چند ثانیه چشم درد گرفتم و چشمانم را که باز کردم با میز ناهار خوری شانزده نفره ایی که رویش پر بود از انواع نان و پنیر فرانسوی و کالباس و بیکن به همراه آب آلبالو ، برای من که این همه مدت بود چیزی نخورده بودم وسوسه انگیز بود بعد از این که پشت میز نشستیم با فاصله چند دقیقه آرژان و راکان و ویولت که تا حالا او را ندیده بودم آمدند ، همه با من گرم و صمیمی بودند و این مسئله برایم عجیب بود وقتی همه مشغول به خوردن صبحانه هایشان شدند بعد از چند لقمه خواستم از آبمیوه ام بنوشم که با جرئه اول فهمیدم این آبمیوه نیست ! ، باید زودتر میفهمیدم که در قصر خون آشام ها طبیعتا محبوب ترین نوشیدنی خون است ، نه آب آلبالو یا گیلاس بعد از اینکه از خون جرئه ایی نوشیدم متوجه نگاه های یواشکی نادیا شدم که کنارم نشسته بود و داشت زیر چشمی به من نگاه میکرد در آن لحظه انتظار داشتم که حالم بد شود و بخواهم بالا بیاورم اما برای بار دوم غافلگیر شدم و از طعم آن خوشم آمد ! احساس گناه میکردم اما این احساس که من خاص هستم و با دوستانم در مدرسه متفاوت احساس گناه مرا میپوشاند من حتی هنوز کامل باورم نشده بود که یک خون آشام هستم اما اکنون دیگر کاملا مطمئن بودم که هر چه هستم انسان عادی نیستم ! حتی اگر صرفا هیولایی باشد که خون کسی را که اصلا معلوم نیست که بوده را میخورد ، بعد از اینکه صبحانه مان را تمام کردیم هرکس مشغول کار خودش شد ، من و نادیا هم بعد از تشکر از آتنه به اتاق نادیا رفتیم تا شاید بتوانم با پرسیدن چند صد هزار سوال که مانند موریانه به ذهن من افتاده بودند کمی متوجه جریانات دور و اطرافم بشوم بعد از این که از راه پله بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم از پنجره بیرون را نگاه کردم ، خورشید در حال طلوع بود ، به ساعت نگاه کردم ، هفت و نیم صبح ! زود گذشت نه ؟، نادیا مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ شد و من هم مشغول بررسی اتاق شدم و منتظر فرصتی بودم تا سوالاتم را ازش بپرسم بعد از چند دقیقه بالای سر نادیا ایستادم و به چیزی که او می نوشت خیره شدم و از او پرسیدم : چی مینویسی ؟

-یک نامه به cdv مینویسم میخوام بهشون بگم که شکارچی های این دور و ور خیلی زیاد شدن و دارن از کنترل خارج میشن ، میخوام ازشون بخوام که چند نفرو بفرستن تا همشون رو حذف کنن که دیگه ماتیاس بد بخت ایتقدر تو زحمت نیفته !

- چند تا از همین شکارچی ها که میگی تو پاریس هستن ؟

او با نگاهی متعجب به من خیره شد انگارانتظار همچین سوالی را از طرف من نداشت ابرویش را خم کرد و گفت طبق برآورد های من چیزی حدود پنجاه تا هشتاد تا من گفتم تاحالا به این فکر کردی که خودت حذفشون کنی ؟ ، چه کسی داشت این حرف ها را میزد ؟ کوروش ؟ همان کوروشی که تا دیروز با دیدن قطره ایی خون از حال میرفت ، الآن داشت از کشتن انسان ها حرف میزد ؟ ، او به من نگاهی هیچان زده کرد و گفت جزو آرزوهامه که یک جاسوس بشم و شکارچی ها رو حذف کنم ولی هیچوقت دلشو نداشتم ، ذره ایی فکر کردم و دلیل این شجاعت تحسین بر انگیزم هر چه کی بود سعی کردم عقلانی فکر کنم بنا بر این گفتم : شاید دفعه اول فقط بتونیم از نزدیک ببینیمشون ! بعد ماتیاس حذفشون میکنه و ما نگاه میکنیم شاید بد نباشه به ماتیاس زنگ بزنی و بگی بیاد نادیا با نگاهی که حالا ترکیبی از ترس و هیجان و استرس بود گفت راستی حرف ماتیاس شد ! چطوری اون نامه به جای این که برسه دست ماتیاس رسیده دست تو ؟ سوال خوبی بود ، و من هم جوابی برایش نداشتم ولی شک ندارم اگر معلمم اینجا بود این موضوع را برای تحقیق جلسه بعد به یکی از بچه ها واگذار میکرد اما حالا که این سوال مطرح شد برای من هم جالب بود که بدانم چه کسی نامه را گرفته و به دودکش شومینه اتاق من تحویل داده ؟ ، گفتم شاید بتونیم به جای حذف شکارچی از همین موضوع سر دربیاریم ! برقی در چشمان نادیا زد و لبخندی از روی رضایت تحویلم داد .

فورا کلاسوری بزرگ را باز کرد و همانطور که در آن میگشت برای من توضیح داد که در این کلاسور نام تمام خلافکاران ثبت شده در سی دی وی را نوشته و از روی نامشان میتواند به پرونده شان دسترسی داشته باشد ، کلاسور جلدی چرمی به رنگ مشکی داشت . روی آن با خط ریز به زبان فرانسه نوشته شده بود : بچه های بد ! (نوشته نادیا کلر) با دیدن این اسم لبخندی روی لبانم پدید آمد و ناگهان نادیا گفت : آها ! دو نفر اینجا هستن که سابقه دزدی نامه ها رو دارن اوه راستی یادم رفت بگم از اونجایی که اطلاعات حساس در دنیای ومپ ها به دلیل اینکه یه وقت دولت ها متوجه حضور ما نشن با نامه جا به جا میشه دزدیدن نامه از جرم های درجه یک شورای سی دی وی حساب میشه من گفتم خب الان باید چیکار کنیم ؟ اسمشون چیه ؟ باید بریم دنبالشون ؟ اصلا نامه ها رو کی جا به جا میکنه ؟ نادیا گفت نامه ها رو با جغد جا به جا میکنیم ولی بعضی وقتا جغدا کم میان و بعد با لحنی که انگار دارد پرونده جنایتکاران بزرگ را میخواند گفت : دیوید پورتمن یک آمریکایی که به دلیل نامعلوم شش ساله در فرانسه زندگی میکنه و دوبار به خاطر دزدی از خون آشام ها و یک بار به خاطر دزدی نامه از خدمات شورا محروم شده من گفتم خدمات شورا ؟ مگه نمیگی دزدیدن نامه جرم درجه یکه اونوقت برای جرم درجه یک فقط از خدمات محروم میکنن ؟ چه مهربون ! نادیا گفت احمق جون خب دلیلش اینه که رئیس شورا نمیتونه بره یکی از زندان های دولتی در بزنه و بگه : میشه این زندانی های مارو هم نگه دارید ؟ فقط مواظب باشید کسی رو نخورن ! ، حرفش منطقی بود ولی برای کسی که تازه چند ساعت است متوجه خون آشام بودنش شده همین که سکته نکرده و هنوز زنده است خیلی کار بزرگی بود ، من گفتم حالا خدمات شورا چی هست ؟

-خدمات درمانی خون آشام ها ، اقامت در هتل های خون آشام ها مثل همینجا ، پخش خون تازه انسان که از شکارچی های بخت برگشته میگیرن ، شناسنامه و هویت ومپ ها و استخدام در مشاغل مخصوص ومپ ها

من گفتم : صبر کن ببینم این که از حبسم بدتره ! نادیا چیزی نگفت و فقط خندید بعد از اینکه کمی با هم در مورد جزئیات پرونده دیوید پورتمن حرف زدیم تصمیم گرفتیم سراغ همین شخص بریم زیرا اون نامه دزد دیگه که توی کلاسور بود توی آمریکا زندگی میکرد البته زیر محل اقامتش نوشته بود که 15 سال پیش از آمریکا به آلمان رفته ولی نه عکسی و نه آدرس و مشخصاتی از او در پرونده ضمیمه نشده بود و همین شد که ما تصمیم گرفتیم بیخیالش بشیم

***

ساعت 6 بعد از ظهر بود هوا داشت رو به تاریکی میرفت در طی روز نادیا به من یاد داده بود که چطور از اسلحه استفاده کنم یا چطور با زخمی که میخ و اجسام برنده چوبی در بدنم ایجاد میکنند مقابله کنم (قبلا در اردوی مدرسه یک پوست درخت کوچک در دستم فرو رفت که منجر به بیهوشی من شد و من را به بیمارستان بردند و باعث شد تا یک ماه در مدرسه به خاطر ترسو بودنم مسخره شوم اما ظاهرا حتی اگر دست قوی ترین جاسوس سی دی وی هم با اشیا چوبی زخمی ایجاد شود و آن شی چوبی بیشتر از دو دقیقه در دست بماند آن جاسوس هم کارش به بیهوشی میکشد) اما حالا روش مقابله با این زخم را بلدم ! فقط کافیست سریعا جسم چوبی را بیرون بکشم و با دست ناحیه اطراف زخم را فشار دهم تا خونش بیرون بیاید و بعد هم با آب زخم را شستشو دهم بعد از تمام این آموزش ها که علاوه بر این ها شامل آموزش قوانین ومپ ها هم بود که البته آموزشش کار یک روز نبود و به چند روز آموزش نیاز داشت دیگر وقت خواب بود فردا صبح باید به سفری هفت ساعته تا شهر له هاور میرفتیم و از دیوید پورتمن میپرسیدیم که آیا نامه های مارا دزدیده است یا نه ! شک نداشتم که او حقیقت را به ما میگفت !! من در اتاق در حال تماشای آسمان غروب از پنجره بزرگ اتاق نادیا بودم که ناگهان نادیا با لباس های خوابش وارد اتاق شد و با قیافه ایی که معلوم بود از خستگی نای صحبت ندارد گفت اتاق تو هنوز آماده نیست به آتنه گفتم وسایلشو بچینه من تو اتاقم دو تا تخت دارم امشبو مجبوری اونجا بخوابی ، از آن جایی که چاره ایی جز این نداشتم بی هیچ چون و چرایی قبول کردم و او من را به اتاقش برد ، اتاقش یک دیوار بلند تقریبا سه متری با کاغذ دیواری هایی با طرح گل رز های کوچک و پس زمینه کرمی رنگ ، با پارکت هایی به رنگ قهوه ایی تیره که بسیار کهنه بودند و معلوم بود بالای ده سال عمر دارند و پنجره ایی بزرگ به شکل گنبد با قابی چوبی داشت که به روی جنگل وکسین باز میشد در اتاق دو تخت یک نفره چوبی با سوریس خواب سفید و پتویی قرمز بود که یکی این سر اتاق و دیگری در آن سر بود ، من روی تختم نشستم به پرده های تلویزیون قدیمی و خاموشی که رو به رو و وسط دو تخت قرار داشت نگاهی انداختم اتاق تقریبا بیست متر میشد و روی دیوار ها پر بود از تابلو و پوستر هایی از کشور های مختلف و بینشان چند پوستر از جیکوب پورتمن و اما بلوم اما روی تخت خودش دراز کشید بین تخت ها تقریبا دو و نیم متر فاصله بود و در کنار هرکدام یک پاتختی قرار داشت که روی یکی از آن ها که سمت من بود یک گلدان و روی دیگری قاب عکسی بود که نتوانستم آن را ببینم چون نادیا سریعا آن را در کشوی پاتختی خودش گذاشت و بعد هم به من لبخندی زد من هم در جواب به او لبخند زدم ، او فانوسی که روی قاب پنجره بود را خاموش کرد اتاق تقریبا تاریک شد و تنها نوری که در اتاق بود سو سوی نور ماه بود که در فضای خالی بین دو پاتختی افتاده بود و سایه تقسیم کنندگان شیشه روی نور بود ، شنیدم که در تاریکی نادیا گفت شب بخیر ! من هم در جواب به او شب بخیر گفتم .

ساعت 7 صبح بود که نادیا منو از خواب بیدار کرد و گفت : آماده ایی ؟ سپس خنده ایی از سر ذوق کرد و گفت دلم میخواد زودتر قیافه دیوید پورتمنو وقتی چاقومو گرفتم زیر گلوش ببینم ! من به شوخی گفتم : این حجم از اشتیاق برای کشتن یه نفرو از کجا میاری ؟ او پوزخندی زد و گفت داستانش طولانیه سپس کوله پشتی قهوه ایی رنگ کهنه و رنگ و رو رفته ایی برایم انداخت و کوله پشتی خودش را هم پشتش انداخت و در اتاق را باز کرد و بیرون رفت من هم پشت سرش به راه افتادم و گفتم وایسا ببینم ! ، چی تو کیف من گذاشتی ؟ نادیا خنده ایی کرد و گفت : چراغ قوه ، چاقو شکاری ، دوربین دو چشمی ، طناب ، جوراب اضافه و صبحونه امروز ! ، در کیفم رو باز کردم و عطر نون کره ایی داغ به مشام خورد که توی یک کیسه پارچه ایی به همراه یک ظرف پنیر خامه ایی بسته بندی شده بود ، در کیف را بستم و گفتم آتنه واقعا کارش رو بلده ! او هم با تکان سر حرف من را تایید کرد به راهمان به طرف ماشین ادامه دادیم و وقتی سوار ماشین شدیم از نادیا پرسیدم: خب راکان کی قراره بیاد ؟ نادیا به من لبخندی زد و به جای نشتسن کنار من در صندلی عقب روی صندلی راننده نشست و گفت : خبری از راکان نیست چون اگه بفهمه چیکار کردیم به آتنه میگه و اونم حسابی دعوامون میکنه ! من گفتم : خب این یعنی که تو رانندگی میکنی ؟ باشه گواهینامه برداشتی ؟ نادیا پایش را روی پدال گاز فشار داد و گفت گواهینامه ندارم ! ، احتمالا رانندگی در جاده های جنگلی و بارانی فرانسه به همراه دختری 16 ساله که گواهینامه نداره و در کیفش چاقوی شکاری حمل میکنه احمقانه ترین کار ممکن باشه اما چاره ایی جز این نیست ! ، به محض این که ماشین شروع به حرکت میکند حس ترسی در من پدید می آید که انگار با چکشی به دلم کوبیبدند ! و احتمال هر چیز را میدادم به جز این که در این سفر به من خوش بگذرد و حس امنیت داشته باشم ، در ابتدای مسیر نادیا از من خواست تا مسیر رو روی نقشه چک کنم به او گفتم : تا شهر له هاور (le havre) شش ساعت رانندگی داریم و او نیز با لبخندی آرامش بخش حرف من را تایید کرد و گفت این شش ساعت زمان خوبیه تا با طبیعت فرانسه یکم خلوت کنیم و البته همدیگرو بهتر بشناسیم ! به یک کافی شاپ اشاره کردم من گفتم ولی فکر کنم بهتره اول دو تا قهوه بگیریم و صبحونه بخوریم ! ، ما الان بیرون از شهر بودیم و کافی شاپی تنها در جاده به همراه بارانی که نم نم می آمد تصویری قشنگ را به نمایش میگذاشت ، نادیا در پارکینگ کافی شاپ که دقیقا کنار خودش بود و یک پارکینگ رو باز با ظرفیت 10 ماشین بود پارک کرد و با هم رفتیم تا قهوه بگیریم و صبحانه بخوریم ، از پیاده رو کنار پارکینگ تا کافی شاپ را رفتیم و من محو جنگل های غرق در مه بودم که ناگهان صدای باز شدن درب کافی شاپ باعث شد من به خودم بیام ، دکور کافی شاپ با تم جنگل و چوب بود ، روی دیوار ها پر از عکس ها و تابلو های جنگل بود هم دیوار و هم کف زمین از جنس چوب بود و شومینه ایی بزرگ که البته الان خاموش بود هم در سالن قرار داشت همینطور که داشتم بررسی میکردم چشمم به پسری افتاد که پشت دخل نشسته و در حال کتاب خواندن بود به نادیا گفتم : قهوه سه در یک ؟ او هم با لبخند همیشگی و تکان سرش تایید کرد من به پشت دخل رفتم و دو قهوه را سفارش دادم و با نادیا پشت یکی از میز های دونفره همانجا نشستیم تا برایمان قهوه هایمان را بیاورند و برویم بیرون و با نان کره ایی که آتنه برایمان درست کرده بود بخوریم ،

-هی راستی نادیا ! مگه تو نمیگی آتنه اگه بفهمه اومدیم همچنی کاری کنیم حسابی عصبانی میشه ؟

-خب ؟

-پس چی بهش گفتی که برامون صبحانه گذاشته ؟

نادیا خندید و چشم هایش را بست و گونه هایش کمی سرخ شد و گفت : راستش اون فکر میکنه ما قراره دو روز بریم پیش ماتیاس توی پاریس و واسه همین هم خیلی هیجان زده شد و فکر میکرد ما با هم .. میدونی ؟ .. راستش ، او داشت سعی میکرد چیزی بگوید که آن پسر پشت دخل صدایمان کرد و گفت که قهوه هایمان حاضره و ما هم قهوه ها را گرفتیم و بیرون آمدیم نادیا از این که توانسته بود از زدن آن حرف ها برای من فرار کند خرسند بود و من هم اعتراضی نکردم چون میدانستم چه میخواهد بگوید ! هر دو سوار ماشین شدیم و نان کره ایی که آتنه برایمان گذاشته بود را در آوردیم و مشغول لقمه گرفتن و خوردن صبحانه بودیم و من هم داشتم به این فکر میکردم که آتنه و نادیا با من جوری گرم گرفتند که انگار سال هاست آن ها را میشناسم و این باعث تعجب من شده بود ، نادیا تفکرات من را برید و گفت اهل کدوم شهر هستی ؟ و من هم بی درنگ گفتم که در پاریس به دنیا آمدم و او گفت منظورم این بود که اصالتا اهل کدوم شهر هستی و من هم گفتم یزد و برایش توضیح دادم که یزد یکی از قیمی ترین شهر های ایرانه و به خاطر بافت سنتی و معماری و بادگیر هایی که روی سقف هر خانه نصب شده معروفه و او هم با اشتیاق به حرف های من گوش میکرد و فورا پس از حرف های من پرسید : اوه اوه وایسا ببینم تو فارسی بلدی ؟ من هم خنده ایی ریز کردم و گفتم البته ! او از من خواهش کرد که یک شعر فارسی برایش بخوانم ، من از کودکی اعتماد به نفس چندان بالاییی نداشتم و همیشه سعی میکردم از این چنین درخواست هایی فرار کنم اما این بار فرق میکرد ! حس من نسبت به نادیا جوری بود که انگار از کودکی با هم بزرگ شدیم ، درست همانطور که او با من رفتار میکرد پس شعری از فردوسی انتخاب کردم و با لحن و تلفظی ناشیانه شروع به خواندن کردم :

مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای

در حین خواندن شعر تپش قلب گرفتم و استرس زیادی داشتم ولی وقتی بعد از تمام شدن شعر دهان باز نادیا و چشمان گشاد شده اش که در حال برق زدن بود را دیدم به کلی استرسم را فراموش کردم و لبخندی زدم نادیا فورا با صدایی هیجان زده فریاد زد : محشر بود ! معنیش چیه ؟ من برای او شعر را معنی کردم و انگار که ذوق او دو برابر شده باشد گفت: میشه از یک شاعر دیگه هم برام یه شعر بخونی ؟ تا من خواستم این کار را بکنم ناگهان یک نفر در سمت من را باز کرد و مشت محکی توی صورت من کوبید ، سرم گیج رفتم و از ماشین پایین افتادم و چند قطره خون از بینی ام چکید و چشم هایم سیاهی رفت و چیزی نمیشنیدم سعی کردم از جایم بلند بشم اما بلافاصله حس کردم یک کیسه پارچه ایی روی سرم آمد و دیگر جایی را ندیدم ، سعی کردم خودم را آزاد کنم اما انگار که یک سوزن در گردنم فرو رفت و ناگهان بی هوش شدم .